غرنامه

حالم خوب نیست. نه شوری نه انگیزه‌ای. نه امیدی نه شوقی. در آستانه‌‌ام. آستانه‌ی نمردن. من همیشه موقع مردن نمیمیرم. خسته‌ام. و این چیز تازه‌ای نیست. سرد و سنگین و خرابم. خعلی خراااااب. انگار که ساعتها زیر باران سرب قدم زده‌ام و حالا دارم به انتهای کوچه بن‌بستی نزدیک میشوم که قرار است آنجا تا ابد منتظر بمانم و هیچ وقت نمیرم. محکوم به تماشای وفووور پیوســـــته‌ی اشتیاق زیستن ملت و امید بی‌پایان وگرچه بی‌فرجامشان در حین تقلّاهاشان برای زندگی‌ای بهتر در تنگنای بی‌انتهااااای زمان. . . و مقیاس این خسته و خراب بودن را متأسفانه فقط وقتی به درستی میشود درک کرد که با صدای خودم بشنویدش. صدای من شبیه نگاهم بسیار قدر است و دستهایم. . . دستهایم را انگار انقدر محکم و طولانی رو به بالا بسته‌اند که دیگر حسشان نمی‌کنم. دستهایی که مهم بودند و حالا نیستند. چقدر خوب میشد اگر همه‌ی اینها فقط یک خواب بد می‌بود. چقدر خوب میشد اگر همه‌ی من از دم یک سراب بود. چقدر خوب میشد اگر حال همه کمی بهتر از این می‌بود یا اینکه لااقل من هنوز انقدری انرژی داشتم که در حین بودن کمی باشم. برای خودم که نه. خودم که خیلی وقت پیش‌ها معلوم نیست در کدام کوچه پس کوچه‌ای گم و گور شده؛ اما خب برای کسانی که دلشان به داشتنم خوش ست.