تمرین میکردم. رسیده بودم به دو دقیقهی تماام. دو تا شصت ثانیهی پر. نفسم را میگویم که حبس میکردم. میترسید. میخندیدم. میبوسیدتم. میگفتم منو نخندون وقتی دارم تمرین میکنم. میگفت برام یک جفت آبشش میسازد و توی لپهایم کار میگذارد.
یک روز بهش گفتم نفسمی. گفت نباشم چی میکشی؟ گفتم درد. انتظار نداشت. اشکالود شد. سینهاش را بوسیدم. گفت نفست نباشم خب؟ خندیدم. من همیشه وقتی کسی را دوستتر میدارم و دلم نمیآید که بگویم نع لبخند میزنم که یعنی هر چه تو بگویی همان باشد.
سالها بعد به یکی از گنجشکهایم که گفتم نفسم گفت دروغگویی. گفتم به کدامین نشان؟ گفت همان که آن دیگری که نفست بود، حالا دیگر نیست و تو هنوز نفس داری و در قید این حیاتی. گنجشک نه میدانست که من پس این سالها چقدر تمرین کردهام و نه میدانست که من در این حین جز درد چهها کشیدهام . گنجشکم کمی بیانصاف، کمی عجول بود . . .