ساعتای سوکوت محض بود . شب آرومی بود . داشتم توی راهروی بخش راه میرفتم . احساس کردم از یکی از اتاقا صدای گریه میاد . رفتم توو دیدم خانومه نشسته رو تختش داره عین ابر باهار اشک میریزه . گفتم چی شده؟ گف خواب بد دیدم . در حالی که داشتم بهش دسمال میدادم گفتم میخوای برام تریف کنی؟ گف نه . گفتم انقد وحشتناک بوده خوابت ینی؟ گف نه ولی واقعیت از اونم وحشتناکتره . نشستم روی تختش . برام از زندگیش تریف کرد . حق داشت که گریه میکرد . سبک شد وقتی حرف زد . انگار سالهای طولانی با کسی حرف نزده بود . آدمها گاهی احتیاج به یه غریبه دارن که بتونن باهاش یا براش حرف بزنن و از دردای شخصی و از چیزای خصوصیشون بگن بدون اینکه بترسن طرف مقابل نظرش ـ بعد از اون حرفا ـ در موردشون عوض شه . بدون ترس از اینکه اون شنونده بعدها حرفها و ضعفها یا دردهاشونو علیه خودشون استفاده کنه یا به آشنای دیگری بگه . . . حالش که بهتر شد ازم معذرت خواست که وقتمو گرفته و اینهمه حرف زده گف خجالت میکشه که انقدر مث بچهها گریه کرده . . . گفتم برای همه پیش میاد منم پیش از این توو بالکن نشسته بودم و در حالی که داشتم قهوهمو میخوردم صورتم از اشک خیس شده بود منتها من شانس آوردم کسی مچمو نگرفت ، تو بدشانس بودی که من سر بزنگا رسیدم . خندید . خندیدم . دم رفتن ازم تشکر کرد و با احتیاط پرسید اینا رو که توو پروندهم نمینویسین؟ گفتم چیا رو؟ خندید گف خدارو شکر . گفتم شب بخیر . دراز کشید گف شب بخیر .