به خدای ایران سوگند اگه چیزی زده باشم

توهمات بصری چیزای خوشایندی‌ان
مثلاً من خودم یه بار یه قورباغه داشتم توو اتاقم
یه بارم یکی نبود ولی یکی بود همینجا تووو اتاقم
خیلی خوب خیلیم عالی
الانم اشیا اطرافم حرکت میکنن بعد تمرکز میگیرم از حرکت باز میدارمشون :)))
نامبرده افزود مگس پیر چرندی اومده توو اتاق

درد را از هر طرف بکنی دردش نمی‌گیرد چون بلد نیست خودش را بگیرد

چشامو سرم دارن نوبتی می‌کنن گاهی‌ام نوبتو راعایت نمی‌کنن البت.
دلم یه بند داره می‌کشه. گلوم البته از همه خشمگین‌تره.
داره با یه سری خرده شیشه و سوهان و اینا بسیار خِشِنانه می‌کنتش
گوشامم باهاش در رفت و امدن. جواب همه رم داره میده. آخی

چیه؟ چرا اونطوری نگا میکنید؟ شما که ننه بابای منو میشناسید : |

کلاغه با زرافه خاکبرسری میکنه بچه‌شون میشه کلافه. 

پند شریانه

آدم باید سعی کنه تا جایی که ممکنه همیشه توو همون قالب  شخصیتی خودش باقی بمونه. وقتی/اگه اونطوری توو جامعه‌تون یا بین اطرافیانتون پذیرفته شدید دلیلی نداره از اون قالب بیاید بیرون. خوب یا بد؛ دیگرانی که با ادم تعامل دارن به اون قالب عادت کردن. وقتی آدم عوض میشه یا سعی میکنه عوض شه ـ بهتری و بدتریش مهم نیست ـ نامأنوس میشه واسه بقیه. و این نامأنوس بودن مشکل‌سازه. مثلا اگه آدم کم‌حرفی هستین همون کم‌حرف بمونین. یا اگه از احساساتتون حرف نمی‌زنین نزنین یا اگه عادت دارین یه چیزایی رو قورت بدین خب ادامه بدین به این کار چه لزومی داره یهو جوگیر شده و تغییر پیدا کنید؟ استثنا اینام نمیخواد قائل شید واس کسی. مگر اینکه اون کس شری باشه. خب؟ دقت کردید چی شد؟ آورین. فلذا اوصیکم بالمسائل فوق الذکر، باشد که رستگار شوید. آمین

: |

انقد هوا شرجیه رسماً جای اکسیژن باعاس بخار استنشاق کنی

خونه این خونه‌ی ویرون ...

گوگوش که رید توو هر چی دلیل واسه دوسداشتنش مونده بود. داریوشم که ترک کرد شد مرد زندگی و بابای میلادش. ما موندیم و حوضی که نداریم
داریوش لازمم 

هدفم بیشتر این بود که لغت بغرنجو به کار ببرم

یه اخلاقی‌ام که دارم اینه که کسی بهم بگه اینکارو بکن اونکارو نکن میگم گور بابات. ولی خب وختی خواعرم اون یه کسی باشه مسئله یه کم بغرنج میشه. با تچکر

حس ناقصی دارم // گریه‌ی حضار // هارهار

درسته که حسم اعتباری بهش نیس ولی خب حسمه دیگه. حس منه.  مث زن آدم که هر کی باشه هر جوری باشه بازم ناموسته. حالا زنم نه فقط . همون *شری که بش میگن وطن یا ننه‌ی آدم حتی.

فرقی به حال من که نداره البته

بعد یکی از مصائب دیگه‌م اینه که از آرامشم شاکی‌ میشن. 

دربندیسم

مثلاً خیلی دلم میخواس بنویسم *** توو من ولی نمیتونم که. زشته. 
شما در جریان نیستید ولی از این زاویه که من الان توش واستادم خعلی آدم حال به هم زنی‌ام.


لطفاً در خود را گذاشته از ما گذر کنید

آدم وقتی یه کاریو نمی‌کنه مخصوصاً وقتی یه کاریه که برای شخص خودشه لابد خسته‌س یا زورش نمی‌رسه که اون کارو نمی‌کنه  دیگه. چه مرگتونه انقد اصرار میکنید یا حتی به خودتون اجازه میدین ـ حالا هر کی‌ام که هستین ـ سه‌پیچ گیر بدین که فیلان؟

گنجیشک دلم

یه نسترنم دارم ینی دو تا نسترن دارما. یکیش نسی‌عه یکیش نستی. بعد نسی گنجیشکمه. توو پلاس جیک‌جیک میکنه. یه بارم حتی با همکاری نزار قبانی فک کنم ـ ژانر گنجیشک را انداخته بود. خیلی خوب بود. باید برم سراغش دلم تنگ شده واسش

من و گنجیشکای خونه

شایان ذکر است این گندیشکای من اسم گروهیشون گنجیشکه‌ها وگرنه خیلیاشون گنجیشک نیستن اصن. معرفی میکنم حالا

تف به ریا

یه کوآلای محکم چسبنده‌ی معربون پیدا کردم. 

مصائب شری

بعد نکته‌ی قابل توجه دیگه‌ای که هس اینه که من موقع صاف کردن موعام همیشه به نصوه‌ش که می‌رسم دیگه شارژم تموم میشه، باید خودمو وصل کنم به ژنراتور  

هعی

یکی از گنجیشکام این هفته پرید شرق دور یکی دیگه‌شون غرب دور :|

مث الکل که میپره حتی

دوس دارم مث برق یا حتی باد باشم. بیام و برم. چیزی شبیه یه خواب. جوری که ثبت نشم. ینی نشه که ثبت شم. جوری که انقدر گذرا و در لحظه باشم که بعدش ندونی یه خواب بودم یا واقعیت. دوس دارم باشم ولی دوس ندارم بمونم . . .
در مورد بقیه م همینطور. ترجیح میدم آدما رو همونجوری که توو ذهنم ثبت شدن ـ مرور کنم ، تا اینکه توی عکس و فیلم و غیره دمبالشون بگردم .

اسمایلی نگاه بی‌هدف و روشن کردن سیگار

گاهی بایست کسی را فقط بغل کرد یا به دیواری بایست تکیه داد و آن کس را فقط نگاه کرد . . .
حرفهایی هست که فقط با چشمها یا آنچه در آغوش میگذرد ، می‌شود گفت . 
کاش اینهمه از اینهمه دور نبودم که اینهمه حرفهایم اینهمه ناگفته نمی‌ماند .

آس نشانم بده باور کنم . . .

تو راست می‌گفتی و من نمی‌خواستم باور کنم .
این را وقتی داشتی قصه‌ی بگا رفتگی‌های نصرت را می‌خواندی فهمیدم .

بِرام

یه داعاشم دارم کُرد مَرده گفتم در جریان باشیت.
بومه صدقه‌ش، بَلا رُبا داره داعاشم :ی
یه روز بالاخره میرم دستشو می‌گیرم گوله‌ش میکنم توو بغلم دیگه نمیذارم هیشکی اذیتش کنه

american dream

گنجیشکم بالاخره رسید به دیار رویاهاش

اسمایلی چشام

بیا منو جای فرش پن کن کف دلت  
قول میدم با تع سیگار نسوزم
دارکوباتم دوس داشته باشم .
توو کارو زندگی و تصمیماتم دخالت نمی‌کنم 
تازه غرم نمی‌زنم .  
به رفت و آمدای دلتم کاری ندارم
هوم؟ فرش دلت باشم؟

گندمزار موعا و از این قبیل مباحث

مثلاً اگه جای ابی من با خدا چای می‌نوشیدم حتماً بش می‌گفتم که دنیا جای بهتری میشد اگه عشق اولویت اول همه‌ی آدما می‌بود.
در مورد بقیه مسائل و مصائبشم حالا در ادامه صوبت می‌کردیم

. . .

ساعتای سوکوت محض بود . شب آرومی بود . داشتم توی راهروی بخش راه میرفتم . احساس کردم از یکی از اتاقا صدای گریه میاد . رفتم توو دیدم خانومه نشسته رو تختش داره عین ابر باهار اشک می‌ریزه . گفتم چی شده؟ گف خواب بد دیدم . در حالی که داشتم بهش دسمال میدادم گفتم میخوای برام تریف کنی؟ گف نه . گفتم انقد وحشتناک بوده خوابت ینی؟ گف نه ولی واقعیت از اونم وحشتناک‌تره . نشستم روی تختش . برام از زندگیش تریف کرد . حق داشت که گریه می‌کرد . سبک شد وقتی حرف زد . انگار سال‌های طولانی با کسی حرف نزده بود . آدم‌ها گاهی احتیاج به یه غریبه دارن که بتونن باهاش یا براش حرف بزنن و از دردای شخصی و از چیزای خصوصی‌شون بگن بدون اینکه بترسن طرف مقابل نظرش ـ بعد از اون حرفا ـ در موردشون عوض شه . بدون ترس از اینکه اون شنونده بعدها حرف‌ها و ضعف‌ها یا دردهاشونو علیه خودشون استفاده کنه یا به آشنای دیگری بگه . . . حالش که بهتر شد ازم معذرت خواست که وقتمو گرفته و اینهمه حرف زده گف خجالت میکشه که انقدر مث بچه‌ها گریه کرده . . . گفتم برای همه پیش میاد منم پیش از این توو بالکن نشسته بودم و در حالی که داشتم قهوه‌مو می‌خوردم صورتم از اشک خیس شده بود منتها من شانس آوردم کسی مچمو نگرفت ، تو بدشانس بودی که من سر بزنگا رسیدم . خندید . خندیدم . دم رفتن ازم تشکر کرد و با احتیاط پرسید اینا رو که توو پرونده‌م نمینویسین؟ گفتم چیا رو؟ خندید گف خدارو شکر . گفتم شب بخیر . دراز کشید گف شب بخیر .

همینجوری

بچه که بودم همیشه عاشق دستای مامانم بودم . دستای ظریفش و رگای آبی برجسته‌ش ، انگشتای کشیده و ناخونای بلند و خوش‌فرمش ، لاک تقریباً بی‌رنگش ، مهربونیش ، نرمیش ، خستگیش . . .
دوس داشتم دستای منم شبیه دستای مامان بشه . محکم مشت می‌کردم ، انگشتامو با همه زورم فشار میدادم توو مشتم تا شاید رگای روی دستم کمی دیده شه ، دوس داشتم ناخونامو بلند کنم که شبیه مال مامان بشه و خب موفق نمیشدم . اما حالا . . .  حالا دستای منم شبیه دستای مامان شده . رگای روی دستم ، ساعدم و حتی بالاترشو میشه دید و حتی برجستگی‌شو حس کرد . ناخونامم وقتی بلند میشن شبیه ناخونای مامان میشن . خسته‌م هستن . ولی خب کف دستامون خیلی باهم فرق داره . 

آیا میدانستید

این شری که شوما میشناسید من نیستم بلکه جونوَر درونمه 

من :| به دنبال دوربین جهت خیره شدن توش

بابت وجودش معذرت خواس بعد خودش اذعان داش معذرت‌خواهی جالبی بود!

همین

بعد اینطوریه که از یه حدی که به آدما نزدیکتر میشم یا اجازه میدم که آدما از اون حدّه بهم نزدیکتر شن ؛ وژدان درد میگیرم بابت وابستگیاشون

از این بیهودگی

آدم خوشخوابیم تو بگو وسط میدون تیر، اصن واستاده، من اگه بخوام بخوابم، ینی اگه قصد خواب کنم، میخوابم و بسیار خوب و عمیق و آرامم میخوابم. حواسم هستا ینی کسی از بغلم رد شه میفمم ولی وختی خبری نیس در عرض کمتر از سی ثانیه تعخت میخوابم. فقط یه کابوس دارم که اونم بدبخ انقد تکرار شده، دیگه غریبه نیس، خودیه. زیاد نمیبینمش روزای خاصی هس که میدونم شبش ناخوداگاهم درگیرش خواهد بود. یه زمانی تو گودر عجیب‌ترین و خنده‌دارترین ورژناشو می‌نوشتم . . . برا شوماها که نمیدونید : ورژناش ینی درواقع ستینگاش با هم فرق داره محتواش یکیه. 
منتها این همه‌ش نیس. به جز اون، یه کابوسم دارم که تو بیداری میبینمش، ینی مثه پیامای بازرگانی ***ی وسط رویاپردازیای خودخواسته‌ی بیداری‌هام میاد سراغم.
اینم همونجوریه یه دونه‌س در ورژنای مختلف. اینو دفه اول توو گودر دات آس تریف کردم الانم میکنم. تعریف.

مثلاً چشامو میبندم 
دارم خوش و خرم راه میرم یهو پاش لیز میخوره از یه ارتفاع زیادی مثه صخره‌ی یه کوهی آویزون میشه
دستشو میگیرم که نیفته 
دستمو میگیره که نیفته
میکشمش بالا 
نیروی جاذیه‌ی زمین خیلی بیشتره 
وزنش همیشه از من خیلی بیشتره 
من ولش نمیکنم 
اون کشیده میشه به سمت پایین 
من ولش نمیکنم 
اون با تمام قواش کشیده میشه سمت پایین 
من رهاش نمیکنم 
اون دیگه تسلیم میشه و به من فشار بیشتری میاد 
من دستشو ول نمیکنم 
بی‌طاقت شدن و کشیده شدن و به گا رفتن دونه دونه تاندومای دستمو حس میکنم 
من ولش نمیکنم 
دستم کش میاد 
زمان کش میاد 
دردم کش میاد 
من رهاش نکردم 
خودش کم میاره و خودشو پرت میکنه سمت پائین 
من میمونم و طاقتی که ندارم 
نه برای درد 
برا تحمل دیدن درد دیگران

کتمانشم نمیشه کرد

شواهد و قرائن حاکی از آنست که موتوعسفانه و ناخوداگا موجود بسیار آزاردهنده‌ای‌ام

با صدای خانوم مهرافزا مثلاً

واما بینندگان عزیز و محترم، همونطور که مستحضر هستید روزای تخمی‌ای رو داریم پشت سر میذاریم، همچنان که روزای تخمی‌تری رو هم پیش رو داریم. از شما دعوت میکنم به ادامه‌ی کس‌کلک‌بازیتون بپردازید. مچکرم

هار هار

یکی از سرگرمیامم اینه که زنگ میزنم یه جا وخ میگیرم بعد نمیرم
بعد قرار بذاریم بخوابیم دیگه بیدار نشیم. اونوخ اونایی که جر میزنن و بیدار میشن برنده محسوب میشن یا بازنده؟

سنجاب درونمو با خودش برده بود

گنجیشک دلم برگشت

و هیچ کس فکر نکرد پس امید چی...

مسئله قبول واقعیت و این *شرا نیستا. بحث وجدان دردیه که همه سعی دارن بهم القا کنن و البته که خبر ندارن من خودم قبل از افاضات اوشون دهنم از وژدان درد و مسائل مربوطه سرویس شده منتها چون رو استندبای‌ام عواقبش نمایان نیس

** به قول خودش از توله‌های آبانه دیگه

اگه علی آذر به یه زبونی که من کلمه‌هاشو نمی‌فهمیدم زر میزد، من الان بعدِ دود کردن چن تا پاکت سیگار در حین شنیدن صداش از عرش اعلا داشتم براتون دس تکون میدادم.

بدقول‌ترین نوه‌ی دنیا

من به مامبزرگم قول داده بودم برگردم و ببینمش. من قول داده بودم برگردم و ببینمش. من قول داده بودم. من الان قبل از اینکه دیر شه و نتونم هیچوقت قولمو عملی کنم باید در اولین فرصت بمیرم. ولی نمیشه که. من بمیرم مامانم از این عزا به اون عزا وخت لباس عوض کردنم پیدا نمی‌کنه که.
کاش میشد مامبزرگم یه بار دیگه خوب میشد. من یه بار دیگه بهش قول میدادم که میرم میبینمش. کاش میتونستم به قولم عمل کنم. کاش من انقد آدم گهی نبودم. 

خودمم لی‌لی‌پوتم

بمیرم برا مهربونیاش. به من میگه همه چیت ام پی تریه 
آخی طفلکیا فک میکنن من کلاً سنسور درد ندارم
خواب مرگ حتی

نیازمندی‌ها

تعدادی سیگار پشت سیگار

چش حسودا فیلان

گنجیشکم واسم جیک جیک کرد دلم وا شد. بلکه م دلش حتی.

فلاً که ژان در بدن ندارم

براتون داستان میخونم

والاع

حتی وسط دعوا ، از سر عصبانیت یا برای چزوندن مخاطب حرفی نمی‌زنم که واقعیت نداشته باشه و اصولاً یا حرفی رو با قاطعیت نمی‌زنم یا واقعاً مطمئنم که می‌زنم بی‌انصافم نیستم پیش داوری‌ام نمی‌کنم. حسود و عقده‌ای‌ام نیستم، با این وجود انقد آدم عنی‌ام که نگوو . . .

هر چقدر

گاهی به خاطر اینکه توو زندگیت خودت بودی یا در نهایت خودت شدی در برابر کسائی که ازت انتظار داشتن اینی که شدی نشی و به جاش اونی که اونا دوس داشتن بشی، بیشتر احساس گناه می‌کنی. و هرچی بیشتر شبیه خودت شده باشی یا هر چی شبیه تر به اونی که خودت میخواستی شده باشی، باز بیشتر احساس گناه می‌کنی. گاهی هم انقدر بامحبت‌ و باملاحظه‌ یا حتی آماده‌ی از  خودگذشتنی که فکر می‌کنی مسئول خوب کردن درد همه‌ی آدمهای دنیایی و چون زورت به طبیعت نمی‌رسد و  بیشتر و انقد احساس گناه میکنی تا از خودت بدت بیاد تا دیگه واسه خودت ارزش قائل نباشی تا از بودنت شرمسار باشی تا بخوای که نباشی تا فک کنی لیاقت زندگی یا نفس کشیدنم حتی نداری. بعد فک میکنی تنها چیزی که داری جونته و جونتم که ارزش نداره. و چقدر حیف و چقدر غمگین. مخصوصن اگه در این روزگار غریب تونسته باشی خوب باشی.

نچ نچ نچ

خیلی زشته که مثلاً به جای کلمه‌ی خاموش از لغت آف استفاده شه

کم‌کم دارم میرم رو استند بای

انقد خسته‌م همه‌ی پروسه‌های غیرضروریم داره بسته میشه.
همین احساساتم مثلاً که الان کاملاً آف شده.

نمیشه که

واقعیا که مجبور شدن عادت کنن به نیستنم؛ مجازیای دوسداشتنی اما. یا گنجیشکام حتی . . .

بعد مثلاً همین چن ساعت پیش انقد دلم میخواس با همه خدافظی کنم برم ساکمو ببندم و بزنم بیرون واسه همیشه
انقد دوس داشتم هر جور دوس دارم حرف بزنم

گِل به دیوارش

چه وبلاگ پر از چسناله‌ای شده 
دوس داشتم میشد از زندگی مرخصی بگیرم. 
بعد انقدرررررررررر بخواااااابم تااا بمیرم. 

:|

ازم انتظارات فرابشری دارن آقاااا
خیلی خوب میشد اگه آدم میتونست به جای عشقش مؤاخذه محاکمه یا حتی کشته شه. واسه گناهی که کرده یا نکرده. 

حواسش نبود من عاشق‌تر می‌شدم

 وقتی می‌خندید موهاش می‌ریخت توو صورتش بعد همون وسط خنده‌هاش با دستش موهاشو میداد عقب 
بعد مستقیم توو چشاش نگاه کنی بگی تولد تو حادثه‌ای مبارکه. تولدت مبارکه. خیلی مبارکه. میفمی لامصب؟ بودنت مث یه اتفاق خوبه. شناختنت یه هدیه‌ی غافلگیرانه‌س. داشتنت . . . داشتنت لیاقت میخواد. و چه خوب که هستی. همین دیگه 

ژانر

این پسرا که با گریه دل دوس دخترشونو به دس میارن
این دخترا که با گریه دوس پسرشونو می‌بخشن
بعد چقــــــــــــــــــــــــــدر من از دروغ و پیچوندن و نقشه کشیدن و این *شرا توو رابطه بدم میاد. با هر هدفی به هر دلیلی حالا.
بعد اینطوریه که شری برونم خوشکلترین شری درونمو ته یه بن‌بست تاریک خفت کرده گوشه‌ی دیوار و بعله
میشد مثلاً از زندگی مرخصی گرفت
مثلاً همین حس مزاحم بودن
اونوخ آدم از حجم خوبیش گریه‌ش میگیره

موجودات بی‌رحمِ بدجنسِ شریوفیل*

توو یه فضای خیلی خوب رمانتیک سیر می‌کردیم که یهو بی‌مقدمه تریف کرد جوونیاش گنجیشکارو میگرفتن بعد گردن این گنجیشکا رو با دست میکندن :( خاطرم نیس بعدش اصن چی گف که چرا و چیکار میکردنشون و اینا. تا همون قسمت گردنشونو میکندن یادمه. نمیدونمم چرا اینو برام تعریف کرد. خودشم فک کنم گف: نمیدونم چرا اینو برات تریف کردم. 
حالا اینم الان داره برام تریف میکنه میگه فلان جائیا با گنجیشک آبگوشت درست میکنن بلاه بلاه بلاه

* "philia" from the Greek meaning love. e.g. hydrophile: a molecule or molecular entity, that is attracted to, and tends to be dissolved by, water (hydros).

مصائب شری

ـ  چارپاره میدونی چیه؟
+ توو ادبیات؟
ـ  نـــــه توو شکار
+ :| خب چیه؟
ـ  [ توضیح و تشریح چارپاره به تفصیل ]
+ خب؟
ـ  میخوام با چارپاره همه گنجیشکاتو بزنم
+ :|

غریب آشنا : )

زیر کامینگ سون ِ عاشقونه‌هام یه ناشناس برام یه کامنت گذاشته که هر سطرش ظرفیت اینو داره که جداگانه یه نوت شه. توو همون عاشقونه‌ها. 
خواستم در جریان باشید همچین خواننده‌هایی دارم ینی :ی

هار هار

من نظامی نیستم من 

در همین سال سی

غصه دارم چهل سال. قصه که هفتاد هشتاد سال حتی.

نصیبتون نشه

یکی آدمای بدقلق یکی آدمای بلاتکلیف 

خیلیم خوب

صفدر معتقده من یه خرس قطبی درون دارم. 

واقعی

+ غصه داری؟
ـ  شری دارم . . .

نوزدهم

مثلاً می‌تونیم سعی کنیم امیدوار باشیم که امروز اتفاق بدی نیفته.

پ.ن. سوال خودمم همینه که اصن چرا ممکنه امروز اتفاق بدی بیفته که ما باید سعی کنیم امیدوار باشیم که اون اتفاق نیفته. ولی خب باید به عرضتون برسونم که چرا و مقوله‌ی کوآلای آبی.
با تچکر.

من و گنجشکای خونه...

از بیشتر گنجیشکام خبر ندارم و این خوب نیست. قبلاً مشغله‌م خیلی بیشتر بود ولی سه چار نوبت در روز می‌رفتم دونه دونه توله‌ها و جوجه‌هامو جم و جور می‌کردم. هر کی خودش حاضری نمی‌زد سریع از توو غار تنهایی یا تله‌ای که پاش توش گیر کرده بود می‌کشیدمش بیرون جاشو مینداختم وسط بقیه توو بغل که حواسم بیشدر بهش باشه شبا واسه بچه‌هام قصه می‌گفتم. موهاشونو شونه می‌کردم دست و بالشونو اگه از شیطنتای طول روز خاکی شده بود می‌شستم. بوسشون می‌کردم. اونایی که از کار زیاد خسته شده بودن می‌چلوندم خستگیاشونو دم در می‌تکوندم. قربونشونم می‌رفتم. لوسشونم می‌کردم. . . ولی خب حالا فقط میگم چه خوب که واقعاً مادر نشده‌م چون هیچ شایسته‌اش نبودم و طفلک جوجه‌ها و توله‌ها و گنجیشکام که این روزا زیر بارون یا زیر آفتاب سوزان ـ یه مکث طولانی ـ تنان.

...

آرام و بااحتیاط چنان بی‌پرده در وصف نیمه‌ی پنهانت می‌نویسد که تو فقط اسمایلی دو تا گولّه‌ی درشت اشک می‌شوی و سکوت می‌کنی 

اصلاحنامه

گفتم خسته‌ام و این چیز تازه‌ای نیست ولی حیقتش اینه که خیلی خسته‌تر از همیشه‌ام.

غرنامه

حالم خوب نیست. نه شوری نه انگیزه‌ای. نه امیدی نه شوقی. در آستانه‌‌ام. آستانه‌ی نمردن. من همیشه موقع مردن نمیمیرم. خسته‌ام. و این چیز تازه‌ای نیست. سرد و سنگین و خرابم. خعلی خراااااب. انگار که ساعتها زیر باران سرب قدم زده‌ام و حالا دارم به انتهای کوچه بن‌بستی نزدیک میشوم که قرار است آنجا تا ابد منتظر بمانم و هیچ وقت نمیرم. محکوم به تماشای وفووور پیوســـــته‌ی اشتیاق زیستن ملت و امید بی‌پایان وگرچه بی‌فرجامشان در حین تقلّاهاشان برای زندگی‌ای بهتر در تنگنای بی‌انتهااااای زمان. . . و مقیاس این خسته و خراب بودن را متأسفانه فقط وقتی به درستی میشود درک کرد که با صدای خودم بشنویدش. صدای من شبیه نگاهم بسیار قدر است و دستهایم. . . دستهایم را انگار انقدر محکم و طولانی رو به بالا بسته‌اند که دیگر حسشان نمی‌کنم. دستهایی که مهم بودند و حالا نیستند. چقدر خوب میشد اگر همه‌ی اینها فقط یک خواب بد می‌بود. چقدر خوب میشد اگر همه‌ی من از دم یک سراب بود. چقدر خوب میشد اگر حال همه کمی بهتر از این می‌بود یا اینکه لااقل من هنوز انقدری انرژی داشتم که در حین بودن کمی باشم. برای خودم که نه. خودم که خیلی وقت پیش‌ها معلوم نیست در کدام کوچه پس کوچه‌ای گم و گور شده؛ اما خب برای کسانی که دلشان به داشتنم خوش ست.

حالا جز صدای پنکه چیزی توو گوشم نیستا

بعد اونوخ دقت کردین این برادر جانش آدمو میگاد؟

اگه کوچیدن توفان ...

گل بارون زده‌ی من ِ داریوش معرّف حضورتون هس که؟ ها. همون. من خیلی دوسش دارم. همین

چشمم به در خش شد ضمناً

یه بارم خاله سینو توو فروشگا دیدم. خیلی خرید کرده بود. دم در سریع همینجور که داشت با خواهرم چاق سلامتی میکرد وسایلشو از توو این چرخای خرید فروشگا خالی کرده و درون کیف خرید خودش ـ به تنها صورتی که از دستم برمیومد ینی مرتب ـ جاسازی نمودم. بعد خاله سینم یهو کلی ذوق کرد انگشت اشاره‌شو آورد بالا و خیلی جدی رو به من گف تو یه شوعر خوعب گیرت میاد دختر! شبشم زنگ زد به ننه‌مون کلی تریفمونو کرد و دوباره تأکید کرد که حتماً یه شوئر خوب گیرم میاد. منم البته مث شوما خیلی دلم می‌خواست ربطشو بدونم ولی خب مستحضر هستید دیگه نکه من یه نمه همچین خجالتی‌عم اصن حرف شوئر اینام که میشه دیگه هیچی دیگه :)))

یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور

گم و گیج و تلخ و اینام. دلم داریوش میخواد با صدای خیلی بلند. سیگار و پکای عمیق. ودکا و پیکای پشت هم. اگه بیرونم بارون شدید بیاد که دیگه عیشم تکمیل میشه 

قبولم نداره خودش

انقــد خوبه آدم احساس بد بودن میکنه در برابرش

مثلاً شری به مثابه به دردنخورترین آدم دنیا

من یه شری‌ام یه شری کوچولو که هیچ کاری واسه هیشکی از دستش برنمیاد.
یه شری که پیش کسائی که دوسشون داره همیشه یا دیر میرسه یا اصن نمی‌رسه.
یه شری که مهربونترین و خوش قلبترین مادربزرگ دنیا خسته و مریض و تنها چشمش به دره که فقط شری‌ش از راه برسه و شری‌ش نمی‌تونه از راه برسه. شری‌ش نشسته توو خونه داره *شر مینویسه. شری نمی‌تونه دسشتشو بگیره. شری نمی‌تونه بهش انرژی بده. شری نیس که بغلش کنه. شری نیس که دلشو خوش کنه. شری نیس که مواظبش باشه. شری نیس که براش نسخه بنویسه. شری نیس که خوبش کنه. شری نیس که بخندونتش. شری نیس که نیس که نیس که نیس. شری نیس. شری نمی‌دونه چرا اینهمه که هی میمیره ولی هنوز هی تموم نمیشه هی باز باید هی بمیره . . .

هوای یار و نفس من

تمرین می‌کردم. رسیده بودم به دو دقیقه‌ی تماام. دو تا شصت ثانیه‌ی پر. نفسم را می‌گویم که حبس می‌کردم. می‌ترسید. می‌خندیدم. می‌بوسیدتم. می‌گفتم منو نخندون وقتی دارم تمرین می‌کنم. می‌گفت برام یک جفت آبشش می‌سازد و توی لپهایم کار میگذارد. 
یک روز بهش گفتم نفسمی. گفت نباشم چی میکشی؟ گفتم درد. انتظار نداشت. اشکالود شد. سینه‌اش را بوسیدم. گفت نفست نباشم خب؟ خندیدم. من همیشه وقتی کسی را دوست‌تر می‌دارم و دلم نمی‌آید که بگویم نع لبخند میزنم که یعنی هر چه تو بگویی همان باشد.
سالها بعد به یکی از گنجشکهایم که گفتم نفسم گفت دروغگویی. گفتم به کدامین نشان؟ گفت همان که آن دیگری که نفست بود، حالا دیگر نیست و تو هنوز نفس داری و در قید این حیاتی. گنجشک نه می‌دانست که من پس این سالها چقدر تمرین کرده‌ام و نه می‌دانست که من در این حین جز درد چه‌ها کشیده‌ام . گنجشکم کمی بی‌انصاف، کمی عجول بود . . . 

میخند؟

به من میگن شری نفسکش آقو 

آروم آروم و نم نم

اگه بارون بباره 
آخ اگه بارون ببااااره

ام جی ۸۲۱

یه ربات فوق هوشمنده که یه دل گنده با یه کیسه‌ی پرِ احساس داره شایدم از یه سیاره‌ی دیگه اومده و داشته رو زمینیا تحقیق می‌کرده که یهو من کشفش کردم


پ.ن. ادامه دارد . . . 

هنوز میشد مثلاً گف

گوگوش دوسداشتنی

بسپر

تن شکستتو بسپُر به دست
نوازشهای دست عاشق من

بگه غصه نخور یه کاریش میکنم

تو رو از تپش قلبت . . .

از اندوه تو و چشم تو پیداست 
که از ایل و تبار عاشقایی

آدمیست دیگر

یکهو لیاقت اینهمه خوبی را ندارد. بعد شرمنده میشود. لابد. 

من پر از وسوسه های رفتنم

خرمن رخوت من شعله میخواد

یا مثلاٌ

قدّ آغوش منی 
نه زیادی نه کمی

گل بی گلدون نمیشه

نباشه من میمیرم
. . .
پ.ن. قدیمیای گوگوش چقد خوب بودن 

در ضمن

دوره‌ی مردونه زنونه کردن دیگه تموم شده. الان فقط سرپا شاشیدن منحصراً مردونه‌س. 

عاشقانه‌ها

آدم رو باید از واژه‌هایی که استفاده میکنه، از طرز حرف زدنش، بدون شنیدن صدا و لحنش هم بشه شناخت. روابط آدم با آدمای مختلفو هم. دوستت دارم‌هایی که یه روز به یکی گفتی نباید به کس دیگه ای بگی. دوستت دارم‌های آدم به هر آدمی باید با بقیه دوستت دارم‌ها فرق داشته باشه. باید بکر باشه. باید فقط مختص همون یک نفر باشه. مثه هنرمندی که یه سبک خاص و یه شخصیت خاص داره، جوری که بدون امضاء هم مهرش روی کاره؛ حرفهای خاصی هم که توو هر رابطه‌ای رد و بدل میشه باید فقط منحصر به همون رابطه باشه وگرنه اون رابطه یه رابطه‌ی جنده‌س. 

بسملاهرمانرعیم. ***.

میگه وطن یعنی همه سهم یک ملت از دنیا. که خب بحمدلا ما همونم نداریم. ما هیچی نداریم. ما حتی خودمونم نداریم چه برسه به سهم از دنیا. ایضاً *** توو وطنی که به خاطر رفتن عزیزات بهش بخواد دل و دس پات بلرزه حالا بقیه گرفتاریاش به کنار 
خیلی غمگینه آدم دلش واسه خودش بسوزه 

گفتم در جریان باشید

آدمی هستم بسیاااار قانع. و این هیچ ربطی به بسیاااعر بلندپرواز بودنم نداره. ایضاً آدمی هستم بسیااااار مغرور. و این هیچ ربطی به توانایی خودشکستنم نداره.