چیکار کنیم حالا خیلی حالمون تخمیه که.

لالا دارم

گرمه واقعا نمیشه انتظار داشت وگرنه میخواستم بگم یه هودی بپوشه من برم تو کلاهش گوله شم شاید یه دو ساعت تونستم بخوابم :|

آره خدائیمو زیر سؤال بردم و این بده

توو مسیر پیاده‌م تا بیمارستان یه لباس‌عروس‌فروشیه. من البته توو پنج سالگی یه سری عکس با لباس عروس دارم که خب خیلیم گوگولی مگولی و خوشکله ولی یادم نیست جریانشو. فقط میدونم برام مث باقی لباس قشنگام بود نه خیلی بیشتر یا خاصتر وگرنه چیزای بیشتری ازش در خاطرم میموند. و دروغ چرا هیچوقت یادم نمیاد خودمو توو لباس عروس تصور کرده بوده باشم. من ازنوجوونی تصمیممو گرفته بودم و میدونستم که نمی‌خوام ازدواج کنم. و خب طبیعتاً به عروس شدنمم فکر نکرده بودم. ولی خب یهو یکی اومد توو زندگیم که گفت من حتماً میخوام باهات عروسی کنم، میدونم بچه‌م نمی‌خوای، منم نمیخوام ولی میخوام کنارت زندگی کنم، میخوام برات یه مزرعه رؤیایی بسازم، میخوام باهات پیر شم و... حالا من حتی بدون ازدواجم قصد پیر شدن با کسی رو نداشتم :)) آدم این حرفا نیستم آخه اصن. ولی خب انقدر گفت و گفت و گفت با اینکه واقعاً و بی‌اغراق و ادا اصول برام سخت بود اما گفتم باشه و بعدش برای اولین بار توو عمرم به زندگی مشترک به عنوان یه گزینه‌ به صورت جدی فکر کردم. برای اولین بار به زندگی با کسی زیر یه سقف! برای اولین بار به عروس شدنم و... بعد دیگه هر وقت از جلوی اون مغازه هم رد میشدم، از پشت ویترین یه نگاهیم به لباساش مینداختم. الانم گاهی باز پیاده میرم از جلوش رد میشم ولی الان دیگه لباسارو نگا نمیکنم. به خودم میگم هی توی مدعی بر اینکه هرگز در مورد شناخت آدما اشتباه نمی‌کنی، آره با خودتم. چطور تونستی انقدر در موردش اشتباه کنی؟ جان؟ تو اشتباه نکردی، اون عوض شد؟ خجالت نمی‌کشی؟ مگه من غریبه‌ام که گولتو بخورم. تو با اینهمه ادعات باید عوض شدنشم پیشبینی می‌کردی وگرنه چه فرقی با بقیه داری؟ و همینجور که دیگه مزونو رد میکنم با خودم ادامه میدم حالا اشکال نداره. پیش میاد دیگه. اتفاق جبران‌ناپذیری که نیفتاده. 
ولی خب ادعام نقض شده و این باعث شده به غرورم بر بخوره. حالا همه دنیام بیان بگن اشتباه تو نبوده.

:(

آره به درک که رفت ولی من فقط و هنوز ناراحتم که در موردش اشتباه کرده بودم.

ما که هر کسی نیستیم

فروغ یه شعری داره به اسم رویا که اولش میگه:
"با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیائی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهائی
بیگمان روزی ز راهی دور..."
میخوام از رویا بگم چون رویا چیز مهمیه و خصوصیات سحرآمیزی داره. منم چیزای سحرآمیزو البته به جز خودم- دوس دارم. چیزای سحرآمیز مثل عشق، امید، نور، انرژی، پره‌های تیله‌ یا حتی چشمای بعضی از آدما... و رویا. 
رویا خوانده میشود چون واقعی نیست.  یک چیزی هست که نیست. نیست چون ساخته و پرورده ذهن توست و نه هیچ کس دیگر. تو خالق او و تو تنها قدرت مطلق اویی! هر آنچه و همانگونه که میخواهی‌اش. و چرا هست؟ چون تو خواستی که باشد. و اما چطور چیزی که نیست میتواند باشد؟ به باور! باورش که بکنی ماورای طبیعی به نظر میرسد - اما حقیقت میشود! گفتنش ساده‌ست تحققش اما جرأت میخواد. جرأت خواستن، جرأت پذیرفتن، جرأت اعتماد کردن و جرأت خطر کردن. این مرحله را که بگذرانی رویایت به حقیقت خواهد پیوست و این برای هر کسی به ضرس خواستن، شدنی‌ست.
رویاها ولی شخصی‌ و انحصاری‌اند. از رویایی به رویای دیگر رفتن، از رویایت به رویای دیگری پا نهادن، دیگری را به رویای خود راه دادن، رویای خویش را به اشتراک گذاشتن، در رویای دیگری شریک شدن و قدم به رویایش گذاشتن کار هر کسی نیست.
به جز جرأت چیز دیگری میخواهد که اسمش زیاد به کار میاید. آنقدر زیاد و آنقدر نا به جا که هرزه قلمداد میشود، اما نیست. از عشق حرف میزنم. چیزی که هست ولی هر جایی و هرجایی نیست.
باید حتماً عشقی در کار باشد تا درِ رویای کسی به روی دیگری باز شود. جادوی عشق را باید باور کرد تا رخصت ورود به رویای دیگری را به دست آوری.
و این تمام کار نیست. در آن رویا تو دیگر خالق نیستی، تو قدرت مطلق نیستی. تو برای ماندن حق شک نداری. و ناگزیری. ناگزیر از آن که قوانین صاحب رویا را بی‌قید و شرط بپذیری و در هیچش شک نکنی که ستون رویا باور سازنده‌ی آنست و غریبه‌ای در رویای دیگری اگر به ساختارش شک کند، دنیای آن رویا فرو میریزد. چون که تو با شکّت باور خالقش را مخدوش میکنی و این همه‌ی رویا را متزلزل میکند، ستون‌هایش در هم می‌شکند و درهایش بسته خواهند شد، تو برای همیشه و به دور دستهای دست‌نیافتنی تبعید خواهی شد و از آن رویا برای صاحبش تا ابد ویرانه‌ای بیش باقی نخواهد ماند.
و همینست که ماجرای ما مثال مشابه کم دارد یا شاید حتی ندارد. آسان نیست. هر کسی شایسته‌ی تجربه‌اش نیست. و برای همین گفتم کار هر کسی نیست!

پ.ن. متن ادامه داره منتها چون مخاطب خاص داره تا همین قسمتو باهاتون همخوان میکنم. بقیه‌ش دست صاحابشه دیگه. تولدشم مبارکه. بلی.

HappyBirthday Lil Bro

آدم وقتی یکیو واقعا دوس داره کاری که اون آدم دوس داره حتی اگه به نظر خودش کار کوچیکیه، بی‌اهمیت یا حتی مسخره‌س، ولی سعی میکنه اونو برای طرفش انجام بده تا مخاطبش خوشحال شه و در عین حال خودشم از خوشحالی مخاطبش خوشحال میشه.
آدم برای اینکه بتونه همچین کارایی برای کسی که دوسش داره بکنه، باید به طرف مقابلش توجه کنه، حرفاشو بشنوه فقط گوش نکنه و در کل سعی کنه و بخواد که مخاطبشو بشناسه تا توو موقعیت مناسب با یه حرکت کوچیک، یه حرف کوچیک یا هدیه‌ی کوچیک کسی رو که ادعا میکنه دوس داره غافلگیر و خوشحال کنه.
من مثلاً فقط یه بار اونم بنا به موضوعی که لابه‌لای حرفامون پیش اومده بود، خیلی گذرا از علاقه‌م به اعداد و کلاً ریاضیات گفتم و اینکه چقدر به نظرم سکسیه اینکه کسی بتونه زبان ریاضی رو توو مکالمات روزمره پیاده یا اینتگریت کنه.
باور کنید اغراق نمیکنم که بعد از اون قشنگترین تبریکای تولد و بقیه ابراز علاقه‌ها یا دلتنگیاشو چنااان بی‌نظیر با یه مثال یا مبحث ریاضی برام مینویسه که اصلا نمیتوم لذتمو در موردش توصیف کنم!
بله آدم بسیار باهوشیه، اتفاقاً فامیلیشم بر این امر گواهه :)) ولی هوشش فقط مختص iq نمیشه eq یا هوش احساسیشم همونقدر بالاس.
و در نهایت بوس به خودم که توو انتخاب رفیقام انقدر خووووبم. نه. بوس به اونی که دلتنگیش برام مث تابع نماییه و با انتگرال، نقطه عطف، عدد آی، پی، نپر، معادله اویلر و... از فلسفه حرف میزنه تا تبریک تولد.
حالا امروز تولد خودشه و من میخوام اینجام بهش یادآوری کنم که خیلی دوسش دارم و خیلی خوشحالم که هست.
برات اندازه یه تریلی شانس خوب آرزو میکنم و این که به هر چی دلت میخواد برسی داداش. بغل بوس جیغ دست کف هورا. چه خوب که رفیقمی. پویا و پایا باشی.

برق میزنیم چون الماسیم :))

داشتم صبح برمیگشتم خونه. قبلش بچه‌ها دم در داشتن حرف میزدن و سیگار میکشیدن وایستادم یه ذره پیششون. بعد یه آقای غریبه‌ای‌ام با قهوه‌ش اومد کنارمون شروع کرد خودشو قاطی حرفای ما کردن. یواش از یکی پرسیدم کیه بهم گفتن از تیم فیلمبرداریه. اومده بودن برای تبلیغات از بیمارستان فیلم بگیرن. از دیروز ظاهراً اینجا پلاسن. اینم نگو دستیار کارگردانه. ظاهراً قهوه‌شو آورده بود بیرون بخوره که بتونه سیگار بکشه. ولی در واقع برا فضولی اومده بود :)) بعد که یه کم حرف زد، من حس کردم کم‌کم داره تلاش میکنه با من لاس بزنه ولی در عین حال میخواد همچین کلاسشم حفظ کنه :)) همینجور که داشت قهوه‌شو میخورد برگشت به من گفت شما تاحالا به بازیگری فکر نکردین؟ انتظار داشت احتمالاً یهو ذوق کنم و علاقه نشون بدم. منم خیلی بی‌تفاوت گفتم نع. گفت ولی میتونستیا چهره‌ی خوبی داری، منم میتونم کمکت کنم اگه بخوای :)) گفتم مرسی من از کارم راضیم. بعد گفت بذا یه تست ازت بگیرم اصن بدون دوربین! بعد خیلی با هیجان گفت تصور کن من الان از این در میام توو میشینم اینجا، هیچیم نمی‌گم، هیچ کاریم نمی‌کنم. تو چیکار میکنی؟ چی میگی بهم؟ یه چیزی بگو. هر چی به فکرت میرسه! به بچه‌ها و اطرافم یه نگاهی کرد که مثلا تأیید بگیره پیشنهاد جالب و سرگرم‌کننده‌ای کرده :)) بچه‌هام همه ساکت شدن واستاده بودن ببینن من چی میگم. گفتم من فقط ازت میپرسم طوری شده؟ مشکلی داری؟ گفت نه. بازی کن اینجوری نگو. یه منولوگ واسه خودت درست کن بگو. بازی کن بازی کن :)) درست بگو! ۱۲۳ برو بببینم چیکار میکنی:)) دوباره گفتم چی شده داداش؟ خوبی؟ گفت آره خوبم. گفتم مطمئنی؟ گفت آره چرا فکر میکنی خوب نیستم؟ دستاشو اینجوری دور هم پیچوند که ینی ادامه بده ادامه بده :)) گفتم والا چون بار اوله منو میبینی ولی بدون هیچ عکس‌العملی داری به بودنت ادامه میدی. گفت چی؟ و دوباره اون حرکتو با دستاش کرد که ینی ادامه بده. منم شروع کردم اینجوری مسلسلی که حرف میزنم یهو. منتها یه کم با سرعت آروم‌تر گفتم حالا انتظارنداشتم مثل بقیه سرخ شی، چشات برق بزنه، ضربان قلبت از فاصله دو متری‌ام شنیده شه، در حد ذوق‌مرگی نیشت وا شه، از شدت هیجان، احساساتی یا بغضی شی، یا مات و مبهوت و محوم شی، از خوشالی پر دراری، معنی لذتو دوباره کشف کنی یا حتی بی‌اختیار ارضا شی و اینا ولی دیگه یه ذره هیجان، یه ذره ذوق، یه ذره احساس، یه ذره یه چیزی اصن... والا هیچ دختری هم حتی از دیدن من لااقل بار اول انقد بی‌ری‌اکشن نبوده! :))) 
انقدرررررررر خندید داشت میشاشید به خودش دیگه :)) بعد که خودشو جمع کرد گفت دقیقاً برا همین گفتم چهره‌ت به درد بازیگری میخوره دیگه :)) گفتم عزیزم برو با همسنای خودت بازی کن. عه.
بعد همینو خدافظی کردم از در اومدم بیرون دیدم ماشین آشغالی راهو بسته داره آشغال جمع میکنه. میشد از اون گوشه مو‌شه‌ها رد شم برم منتها چون عجله‌ای نداشتم واستادم تا یارو کارشو بکنه رد شه بعد من برم. یهو دیدم آقای آشغالی عزیز اومد سمتم و گفت شما دارید می‌درخشید :)))))))))))))))))))))) گفتم عجب اونم درحالی که دارم از شیفت شب و کلی گرفتاری برمیگردم :)) گفت ببین دیگه اگه اینجوری نبود چقدر میدرخشیدی :)))))))))))))))))))


چقدر این مرد نازنینه. میگه:

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش /// بد از منست که گویم نکو نمی‌آید

سعدی

تلاطمِ تجلی آرامش در قالب بشر

آئا من هنوز گاهی یهو تپش قلب میگیرم، نفس کشیدنم سخت میشه و حالم بد میشه که خب زیاد اشکالی نداره چون میتونم کنترلش کنم ولی نفْس قصه حیقتا‌ً غمگینم میکنه وقتی به این فکر میکنم که چقدررررر به کودک عاقل و هوشیار و مهربون و آروم درونم فشار اومده و چقدررررر اذیت شده که هنوز تنمو گاهی اینجوری درگیر میکنه.

کاش زندگی‌ هم مث فیلما آسون و قابل کردن بود.

در نهایت زندگی هر کی به خودش مربوطه

کسی که وقتی درد داره نمیتونه یه روز مرخصی بگیره استراحت کنه چون بدهی داره و نمی‌تونه از حقوق حتی یک روزش بگذره، چرا باید قصد کنه آخرین مدل و گرونترین ورژن آیفونو برا خودش بگیره و برای سفر توریستی به اروپا دنبال دعوتنامه بگرده؟ بد نیستا! شاید حتی خیلیم خوبه. چیزی که خوب نیست قانع و بی‌توقع بودنه. ولی من اینجوری نیستم و نکته‌ی غمگین ماجرا اینه که فقط در مورد مادیات و مسائل مالی و داشتن یا به دست آوردن چیزی نیس که انقدر بی‌تفاوتم. در مورد تجربه تفریح و تفنن، عشق و حال، معاشرت‌ها، موقعیت‌ها، دوستیا و محبت‌ها و حتی خوراکیا و نوشیدنیام همینجوریم. ینی بود، بود نبود خیلیم فرقی نداره، فکر نمی‌کنم مثلاً که کاش فلان چیز یا فلان کار یا فلان تفریحو میکردم یا چون در دسترسم نبوده یا نکردم حس کمبودی بکنم. شایدم این معلول همون نداشتن کمبوده. نمیدونم ولی دلیل اینکه عموماً انتظار خاصی از روابطم و مخاطبینم هم ندارم همینه. از پدر و مادر گرفته تا پارتنر و بچه و دوست و همکار و غریبه.

حالاع

داشت میگفت وااای چرا اینجوری شد؟ چطوری؟ مگه داریم؟ مگه ممکنه؟ اینا... :)) گفتم عیزم زیاد اذیت نباش طبیعیه، پیش میاد. از مهارتهای irresistible دارک پنهانم که زیادم adjustable نیس بخوام برات بگم با تنها صدای چیپس خوردنم یا از پشت خط در حالیکه یارو وسط اوتوبان دستاش به فرمونه یا وقتی برای کار اداری رسمی و جدی زنگ زدم جایی خاطره هست تا مسائل عجیب غریبتری که در موردشون حرف نزنیم بهتره و تازه این فقط افکت صوتیمه :)) حضورم خودش مقوله‌ی جداگانه‌ایه که داستانش فرق داره. 

بنفشه

جداً چرا جناب شفیعی کدکنی، فرهاد یا همه‌ی بقیه فکر کردن بنفشه‌ها رو میشه با خود برد به هر کجا که خواست؟ یا بنفشه‌ها میتونن وطنشونو با خود ببرن به هر کجا که خواستن؟
فکر کردن اون جعبه‌های چوبی کوچیکِ خاک، وطن بنفشه‌هاس! ولی اگه از خود بنفشه می‌پرسیدند متوجه میشدن که خاک توی اون جعبه‌ها تمام اون چیزیه که بنفشه با تمام ظرافت و کوچیکیش تونسته موقع بیرون کردنش از باغ با خودش ورداره بیاره. شاید نسبت به جثه‌اش انقد زیاده که تصور شده کل این جعبه وطنشه. غافل از اینکه روح پیک پیام‌آور بهار خیلی بزرگتر از جثه‌ی ظریفشه و وطنش نه یه جعبه‌ی کوچیک خاک، بلکه همممه‌ی اون خاک و متعلقاتیشه که هر سال خبر اومدن بهارو براش میاره، گل میده، مژده میده، زمستونو میشکنه و میره. 
بهش گفتم حالم تخمیه گف این روزا همه همینن هیچکی حالش خَش نی. گفتم همه توو ایران حالشون خوش نیس. من که اینهمه ساله اینجام و همینجا دارم پیر و چروکیده میشم واقعا منَه نه. ولی خب. یه چیزایی در آدمی ریشه داره دیگه. و ای کاش آدمی وطنش را... ها؟
حالا دلیل حال منم شاید اصن وطن نباشه. کسی چه میدونه :)) منظورم اینه که جواب حالم بده، همه حالشون بده نیس در هر حال. 

بیخیال

خواب دیدم گرفتنم. بردنم توو اتاق بازجویی. یه مشت پرونده‌م گذاشته بودن رو میز و از من میخواستن سؤالات پزشکی‌ای رو جواب بدم که با اتیک و اخلاق پزشکی مغایرت داشت. پرونده‌هام مال پزشکا، جراح‌ها و روانپزشکایی بود که از روشهای درمانی غیر استاندارد، غیرمعمول و بعضاً غیر متعارف برای مداوای بیماران خاص یا در شرایط خاص استفاده کرده بودن و حالا این بازجوها دنبال اون روش‌ها، اون داروها، نسبت دوز داروها و میزان اثرگذاریشون، روند دقیق درمان و نوع تاثیرگذاری داروها برای به کارگیریشون جهت اهداف غیردرمانی، غیراخلاقی و غیرانسانی بودن. روشهایی که باهاش بتونن آدمها رو اصطلاحاً بشکنن، به زانو دربیارن، اراده و اختیارشونو تحت تأثیر قرار بدن و بعد به اقرار، اعتراف یا انجام هر کاری که میخوان و هر جوری که دستورشو بهشون قراره بدن، وا بدارن. پرونده اولو دادن دستم، خوندم، گفتم نمیدونم و نمیتونم کمکی بکنم. شروع کردن به کتک زدنم و در همون حین هم داد میزدن که فلان فلان شده تو مگه دکتر نیستی چطو میگی بلد نیستم و نمیدونم. دیگه یه جا یکیشون قاطی کرد با پایه صندلی کوبید توو سرم که خوشبختانه بیدار شدم البته بعد از اینکه با کله‌ رفتم توو دیوار بغل تخت...

از دیروز عصر باز حالم همینجوری نابسامان بود تا همی الان که صبح فردا شده و موقعیت همونیه که بود.

صبح فردا

آهنگ جدید سوگندو اتفاقی شنیدم و متأسفانه یه جاش دیگه اشکام ریخ. دیگه.


+ صبح فردا / سوگند

حیف واقعاً :))

...آره اومدم نشستم بعد فکر کردم چه حیف کسی نیس که خوشکلیای خاصمو باهاش شر کنم.

لیلی

شاهین نجفی و لیلی بازرگانم از هم جدا شدن که به خودشون مربوطه ولی به نظرم آدم کلاً نباید از لیلی‌ها جدا شه. من چون خودم از لیلی‌ خودم جدام برا همین میدونم که میگم.

البته بیشتر از یه ساله که جدا شدن فک کنم. من الان اتفاقی مشکوک و بعد متوجه شدم که آره :)) 

+ آی لیلی/ شاهین نجفی

بچه قارچ نیس که

مریضم جلو دخترش با یه حسرتی گفت کاش دختر منم یه ذره مث شما بود! دختره قشنگ مچاله شد. گفتم از چه لحاظ؟ گفت هم خوشکلی، هم دکتری، هم خوب حرف میزنی، خوبی کلاً دیگه! گفتم بچه‌ها یا آینه‌ی پدر و مادرشونن یا مث خمیری هستن که پدر و مادر بهشون فرم داده. من قیافه‌م شبیه مادرمه، ضریب هوشیمم حدوداً هم‌اندازه‌ی پدر و مادرمه که جفتشونم مدرک دکترا دارن، استاد دانشگاه بودن و با وجود زمینه‌ی فراهم، باز سر اینکه من درس بخونم زحمت زیادی کشیدن. از اونجایی که اهل مطالعه‌ن، علاقه‌شون به زبانو ادبیاتو به منم منتقل کردن/ ضمناً چیزایی که آدم خودش به دست نیاورده هیچ افتخاری نداره. قیافه‌ی دختر شمام با لبخندش به نظر من بسیار هم زیبا و جذابه. امیدوارم رشته و کاری رو انتخاب کنه که دوسش داره و دوستایی پیدا کنه که کنارشون احساس خوشبختی کنه و اینجوری با کمبودایی که خونواده‌ش باعثش شده بهتر کنار بیاد. 
زنیکه آشغال عوضی. همینجور مادران که یه مشت آدم بیمار و عقده‌ای و داغون تحویل جامعه میدن دیگه.
حالا این بیچاره یه مورد بود که چون اعصاب نداشتم نظرمو با پتک کوبیدم توو صورتش وگرنه انقدررررر زیادن که...

:(

شایدم دچار افسردگی پسا لازانیایی شدم :))

خیلی حالم خوب نیس. آره. همینجوری. 

گارفیلد

لازانیا درست کردم. جاتون خالی خیلیم خوشمزه شده بود. منتها دیقن هفت روز و یه روزشم حتی دو وعده خوردمش تا تموم شه. الان احساس میکنم حداقل تا ۵ سال آینده اسمشم نمیخوام بیارم.
توو آشپزی دستم خیلی برکت داره دیگه. کاریش نمیشه کرد میراث خانوادگیه :))

💪🤒

انقدر سرفه کردم، انقدر سرفه کردم، عضلات شیکمم گرفته. دو هفته دیگه ادامه پیدا میکرد، بعد از مدتها دوباره با سیکس پک در خدمتتون میبودم.

پوففف

دختر نوجوون خودکشی کرده. باباهه گریه میکرده میگفته آخه چرا اینکارو کردی باباجون؟ من چی کم گذاشتم برات رفیق من؟ ایشون خم شده توو گوش باباهه گفته حلالش کن! چرا خب؟ :| بعدشم میگه دختره سابقه‌ی افسردگی و اختلاف با خونواده و مصرف دراگ و غیره هم نداشته، معلومه مشکل شکست عاطفی و اینا بوده. باباش بالاسرش گریه میکرده و میگفته اگه بدونم کی باهات این کارو کرده و فلان. بعد ایشون نوشته خداکنه باباش از ته دلش حلاش کنه. سؤال اینه که چیو حلال کنه؟ کاری کرده بوده مگه دختر بدبخت که پدر بدبختترش بعد از مرگ حلالش کنه؟ چه چرتیه این حرف؟ من اگه مرده بودم یکی در گوش بابام اینو میگف بلند میشدم یکی میخوابوندم در گوشش باز میفتادم به مردنم ادامه میدادم. حلاش کنه حلالش کنه. دخترک انقد درد کشیده، خرد شده، اذیت شده که خودشو کشته! پدر الان چرا باید حلالش کنه واقعا؟ پدر بیچاره باید طاقت بیاره الان که زنده بمونه بعد از دخترش. چیو حلال کنه؟ اه
نویسنده ماجرا منظور بدی نداشته‌ها ولی طرز تفکر...

یه گردنبندم دیدم روش به کردی نوشته بود تقنه‌کم (تاقانه که‌ م). که خب خوشبحال کسی که کسیو داره که اینو واسش بخره.

مهم نی

اینستا یه گردنبند ایران دیدم یادم افتاد شبیه‌شو برام خریده بود ولی موند پیش خودش. مث سرنتیپیتی جانم. 
خودم گفته بودم برام بخره و الان فکر میکنم حتما  سر اینکه گفته بودم حواسش باشه نقشه‌ش کامل و درست باشه، خراسان و سیستان و خوزستان و آذربایجانش یا خزر و خلیج فارسشم کج و کم نباشه حرص خورده یا توو دلش مسخره‌م کرده که چه چیزایی براش اهمیت داره... که خب مهم نی. مهمتر اینه که من هنوزم یه گردنبند ایران ندارم. که خب اونم الان میبینم زیاد مهم نی. مهمتر اینه که من خود ایرانم ندارم و هرگز نخواهم داشت. که خب این در نوع خودش مهمه ولی اگه به اندازه‌ی خودم در کائنات توجه کنم باید اقرار کنم که همینم مهم نی. اصن من مهم نیستم چه برسه به چیزایی که ندارم :))))

سختش نباشه یه وخ

ازم پول قرض گرفته چون خیلی بدهی داره و هیچ راه دیگه‌ای براش نمونده. بعد با شرمندگی و آه و ناله‌ی فراوان بعد از موعدی که خودش برای پس دادن پول مقرر کرده بود ازم دوباره مهلت خواست. منم گفتم اشکال نداره. الانم عکساشو از توو هواپیما بر فراز اقیانوسا استوری کرده طفلکی.
به عنوان صندوق قرض‌الحسنه بین‌المللی میخوام ازش بپرسم اگه اذیته یه مبلغیم واریز کنم براش، سفر بهش خوش بگذره لااقل.

آخه بزغالههه :))

حالش گرفته بود، حوصله نداشت و ساکت بود. منم همزمان که این رو خط بود اونور با خواهرم داشتم چت میکردم. یه جا خواستم عکسمو برای خواهرم بفرستم مثکه دستم خورده بود برا اینم سند شده بود. من هنو متوجه نشده بودم یهو دیدم حالش خووووب شد، نیشش تا بناگوشش وا شد. گفتم چی شد و فمیدم عکسمو دیده. بعد یه مکث کرد یهو با یه هیجانی گف واااای شری چقد هوس کله‌پاچه کردم :))))

منو شرمنده‌ی آرزوم کردی

وا گوگوش گوگولی مگولی کِی اینو خونده بود که من تازه شنیدمش؟
میگه: 
گاهی فقط تصور شاید یه روزی دیدنت
شاید یه روزی بی‌هوا همین ورا شنیدنت
سختی روزگارمـو، این که تورو ندارمـو
مشغول رویا می کنه، درگیر دنیا می کنه ...

چقدرم قشنگ.

عیالوار

رامکال زن داشت. زنشم باردار بود. تازگیام نی‌نیاش به دنیا اومدن. دوتا پشمک مخملی شیطونن. هر روز میان. بعضی وقتام که دیر میشه غذاشون، در خونه رو میزنن که بیا دیگه گشنمونه. اجازه‌م میدن نازشون کنم. با اون چشای دکمه‌ای و دماغای سیاه خوشکلشون.

گود لاک بهت آقای هم‌وطن ناشناس

صبح خیلی زود داشتم با اتوبوس برمیگشتم خونه. یه آقایی با قیافه و ظاهر بسیار موجه توی یکی از ایستگاه‌ها سوار شد. لباس یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای اینجا تنش بود. کارمند ساده‌ی اونجا بود یعنی. مطمئن بودم که ایرانیه. و حاضر بودم شرط ببندم که حداقل مدرک ارشد داره. بهش میومد که مرد خونواده باشه. شاید حتی یه دختر کوچیکم داشته باشه. بار پذیرش مسئولیت و وقار مردونگی رو میشد توو وجودش به خوبی حس کرد. راضی بود. راضی بود که احتمالا با قرارداد ثابت و حقوق مشخصی که احتمالاً خیلی بالاتر از اون چیزی که توو ایران و در زمینه‌ی تخصصیش در میاورده ـ کار پیدا کرده. ولی من دلم خیلی گرفت. اون آدم بدون شک برای کاری که داشت میرفت سرش خیلی خیلی overqualified بود. امیدوارم بعد از کمی جا افتادن، رسیدن به ثبات نسبی شرایطش یا ارتقاء زبانش بره توو تخصص خودش کار پیدا کنه و موفق شه. قبل از اینکه زیر فشار مهاجرت کمرش تا شه و حس کنه نیروی مبارزه‌ نداره.

آقاجون میگفت گریه‌م حال میخواد/ حق

مسئله‌ی هوای گرم و هورمونا و آدمای بیشعور دور و برم، فشار کار، خواب کم یا دیدن رنج کسایی که برام مهمن نیست، یه چیزیه که نمیدونم چیه و چند روزیه خرمو گرفته داره میجوئه. همش دلم میخواد بشینم یه گوشه گریه کنم. همش. قلبمم یکی در میون یادش میره ریتمو. اونم حال آدمو بدتر میکنه.

همینا دیگه.

داشتم گوش میکردم چی میگه که احساس کردم انگار یه چیزی داره گلومو فشار میده انگار مثلاً یه روبانو محکم دور گردن آدم بپیچن و بخوان گره‌شو محکم کنن. دسمو گذاشتم رو گردنم. موهام گرنبندم یا هیچ چیز دیگه‌ای روش نبود ولی من همچنان این فشار کاذبو حس میکردم. برگه‌ای که لازم داشت مهر و امضا کردم دادم دستش رفت. به این فکر کردم که نیاز دارم گریه کنم و این فشار روو گلو به خاطر بغضم بوده. به تاریخ پریودم فکر کردم و اینکه حال بدم ربطی به هورمونام نداره. به اینکه نمیدونم چرا صبحم که از خواب پاشدم انقدر حالم بد بود که به زور دوباره خوابیدم به امید اینکه دور بعد که بیدار میشم ضربان قلبم خودشو رو دور کندتر و منظم‌تر تنظیم کرده باشه. به اینکه شبم قبل از خواب در حالی که دراز کشیده بودم نفسای عمیق و کنترل شده میکشیدم که آگاهانه و با تمرکز خودمو آروم کنم و بتونم بخوابم. به اینکه نمیدونم چرا. اینکه کاش منم یه شری داشتم. به اینکه سیگارم داره تموم میشه و یادم رفته بود که موقع برگشت دیره. به اینکه چقدر صدای این زنه که ادای مهربونارو درمیاره ولی در واقع ذاتش به یه پاکت عن شباهت بیشتری داره رو اعصابمه. و به اینکه شام چی بخورم چون باز گشنمه ولی به هیچ چیز خاصی میل ندارم.

:)

توو صف واستاده بودم منتظر بودم نوبتم شه خریدامو حساب کنم بیام خونه. یه آقا جلوم بود، یه خانوم مسنم پشتم. یه لحظه رومو برگردوندم سمت خانومه. یهو خانومه بی‌مقدمه با ذوق گفت من مادربزرگ شدم :)) بعدم عذرخواهی کرد گفت ببخشید انقد خوشحالم نمی‌تونستم توو خودم نگهش دارم.

پ.ن. برای همه‌تون از این خوشحالیا، ذوقا و دلخوشیا آرزو میکنم که دلتون بخواد فریادشون بزنین تا همه بدونن :)