داشتم توو آشپزخونه قهوه درست میکردم، مامانم لیوانای گوگولیمگولیمونو گذاشت رو میز و همزمان و با ذوق ازم پرسید توئم اون ماگای جفتی که برات خریده بودمو استفاده میکنی؟ مکث کردم. شایدم از قصد جواب ندادم. نمیدونم. فک کرد نشنیدم. دوباره پرسید. حیقتش من نه عصبانی بودم نه غمگین. اصلا هیچ حس خاصی نداشتم ولی یهو بلند گفتم نگهشون داشته بودم سه اومد با هم... بعدم هونجوری یهوتر گریهم گرفت. حالا درسته در حد ده پونزده ثانیه بود ولی بالاخره دیگه. روانیم خودتونین.
یکی از کشفیات قدیمی تیمیمونم در اختیارتون بذارم
انعکاس آینهی زلال دل با فیلتر عشق، در چشم به هم زدنی تبدیل میشه به گوله زغال با فیلتر گرد و غبار توو چهرهی آدما. و اینو خیلی راحت بدون چشم بصیرت میشه توو صورت و سرتاپای کسی که خودشو یا عشقشو فروخته، دید. با مقایسهی عکسای قبل و بعدشون تست کنید و رستگار شوید.
هر کی یه ایرادایی داره دیگه بالاخره
💫
چند بار پیغامای یه کلمهای برام گذاشته بود که دلم تنگ شده، حرف بزنیم، کی و کجا هستی و اینا. در حالت عادی پیگیرانه سراغشو میگرفتم، براش وقت پیدا میکردم، حال دلشو میپرسیدم و به آغوش بازم دعوتش میکردم ولی خیلی بیتفاوت جوابشو دادم و وقتی فرصت حرف زدن نشد اهمیتی خاصی نداشت برام. خواهرم ازم پرسید چرا؟ مگه یه زمانی گنجیشکت نبود؟ نیازی به تأمل طولانی نداشتم. گفتمش کسی که به صداقت احساس من نسبت به خودش شک کنه یا بخواد حتی از روی شوخی یا حتی از سر لوس شدن زیر سوال ببرتش، منو برای همیشه به عنوان شریش از دست میده. همتای کسی که منو بیشتر از اونی که هستم برای خودش بخواد. این موجود در لحظه از لحاظ اولویتی تبدیل میشه برای من به یکی مثل بقیه. دلیلشم اینه که من تا آخرین درجهای که برام مقدوره و از دستم برمیاد برای کسی که پناهش دادم، هستم و بیشتر نمیتونم که نیستم. بیشتر ندارم که در اختیارش نمیذارم. و مطمئن باشید همون حدی از من که در اختیارش بوده بدون شک - بدوووون شک - نه تنها کم نیست که با اختلافِ نزدیک به بینهایت از مجموع بودن خیلیها بیشتره و کسایی که منو میشناسن اینو میدونن. و بیریا، من برای کسی که اینو نتونه درک کنه، کار خاصی از دستم برنمیاد.
مثل نوشیدن یه لیوان شکلات تلخ در یک عصر تاریک زمستونی
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست/ آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست*
جوونی پرررر
داشتیم حرف میزدیم بش گفتم رامکال اومده بود دم خونه باز. گف رامکال کیه؟ رامکالو نمیشناخت! :( گفتم ای وای دیدی چقد پیرم :))))
رامکال
برای سنجابا و گربهها و اینا غذا گذاشته بودم نصف شب دیدم صدای تلق تولوق میاد، از پنجره نگا کردم دیدم یه راکون اومده داره دستاشو توو آب پرندهها میشوره. بعدشم خیلی ریلکس غذای گربه رو خرت خرت خورد، در همون حالِ خوردن منم قشنگ دید که از پنجره تا کمر خم شده بودم داشتم نگاش میکردم. دو سه بارم باهام چش توو چش شد ولی تخمشم نبود. قشنگ به کارش ادامه داد، غذا که تموم شد یه صدای گوگولیم از خودش دراورد بعد رفت با پا توو ظرف دونهها، آب گربههارم تا ته خورد، بعدم بادوما و گردوهایی که واسه سنجابا گذاشته بودمو با دستای کوچولوش بغل کرد با خودش برد. پشمالوی پرروی خپل :))
*I Will Survive
عزرائیل
الانم مثلاً نه که حالم بد باشه اما واقعا دوس دارم هر لحظه کارامو، در واقع مسئولیتامو زودتر به سرانجام برسونم و منتظر بشینم بیاد سراغم، بهش بگم زر نزن دستتو بده هر چه زودتر شرّ این منو از این دنیا بکن و وای به حال خودت و رئیست اگه بخواین ذرهای از این وجود منو برای بار دیگری یا زندگیای دوباره باقی بذارین. والا. اینهمه آدمای دیگه هس که ولع زنده موندن و دوباره زیستن دارن. رها کنید من ره دیگه.
مبارک بادا
اون حرفم بقیه داش ولی اینو بگم یادم نره مهمتر از اون بالاییهس. اونو الان نوشتم یادم افتاد دانشگام رشته و شهری که میخواستم قبول که شدم دعوتشون کردم. اونی که مث داداش دوقلوم بود و اگه بین هر برنامهی دیگهای توو دنیا و برنامه با ما حق انتخاب داش میومد اینور، همون آدم بهم گف ببینم حالا اگه کار نداشتم شاید بیام. اون یکی که عین داعاش بزرگم بود که هر وقت هرجا میرید، چیزی لازم داش یا دستش خالی میشد در حالیکه همچنان جلو بقیه سعی میکرد ادا اژدها رو دربیاره میومد سراغ من، تا نصفه شب ساعتها برام حرف میزد یا توو بغلم گریه میکرد، گف حوصله دورهمی ندارم خواستی برام غذا کنار بذار میام میبرم. اونی که داعاش کوچیکم بود و ننهش تا بیس بیس پین سالگیش میگف این توو بغل منم اینطوری آروم تالا نخوابیده گف دوستم منتظره بعدا حرف میزنیم و این که مث خواهر بزرگم بود و علنا میگف بهت حسودیم میشه ولی خوشالم که میتونم لاقل باهات جلو دیگران پز بدم :)) هم خودش مشغول بود چون اونم تازه همون سال دانشگاه قبول شد و قبل از شروع دانشگاه میخواس بره ایران عشق و حال. اون دو تام که از بس باباهه در غیاب ما، مارو توو سرشون زده بود از همون اول که همو دیدیم فکر میکردن من دشمنشونم انگار. هی مقایسه، هی رقابت، هی هن هن بیفرجام. بابا تو جای داداشمی تو جای خواهرمی چه حرصی به اثبات برتریت داری... حالا به هر حال اونا باهوش و با شعور و فهمیده و عاقلن. گاو منم. کودن و احمق و نفهم منم که اون تجربه رو یادم رفته بود و میخواستم عروسیمم دعوتشون کنم :))))
خوب شد که این زودتر عروس شد و اون یارو هم گذاش رف و ناخواسته به عنوان ساید افکت مثبت جلوی یه اشتباه تکراری بنده رو گرف. دستش درد نکنه.
همین.
یادمان باشد وقتی میشود جلوی فاجعهای را گرفت آن فاجعه دیگر یک حادثه نیست. جنایت از سر سهلانگاریست. و قاتل اینبار هم مردک نالایق شکمگندهایست که بر سر کار است. و اویی که این لمپن را بر سر این کار گماشته. و این زنجیرهی ننگین سر دراز دارد.
همون کوه یخ و اینا
در این حد اوکی که چندین بار نگران خودم شدم از این لحاظ که چرا و چطوریه که حتی اندازه کف پای مورچهم از نبودنش غمگین نشدم.
نشنالجئوگرافی
کار غلط یار غلط
الان اگه پایینترا رو خونده باشید ممکنه بگید طبق شواهد همچینم به نظر نمیاد اوکی بوده باشی ولی باید عرض کنم با جدائیمون اوکی بودم ولی با اشتباه بزرگی که در مورد انتخابش و شناختش کرده بودم به هیچ وجه اوکی نبودم و با اینکه از لحاظ منطقی میدونستم نمیشه این واقعیتو انکار کرد که آدمها در گذر زمان تغییر میکنن و این تغییر همیشه مثبت نیست، بنابراین الزاماً خطای تشخیص من نبوده ولی عمیقاً از دست خودم شکار بودم که احتمالات رو نادیده گرفته بودم. و متأثر بودم که خلاف طبیعت و منطقم به ثبات شخصیتش اعتماد کرده بودم. بیشتر از دست خودم و سهلانگاریم ناراحت بودم تا از دست دادن اویی که به غلط یار میپنداشتمِش.
در شرایط اضطراری زیر سی ثانیه حتی
شریبات
دو تا چمدونشو موقع سفر خودش کلافه و درمونده نمیتونس جمع کنه من براش میبستم، هنوز دهنشو وا نکرده میگفتم دردش چیه، خودش نمیدونس چشه من بش میگفتم، یه دوره کاراموزی ساده رو بدون زر زرا و دلگرمیای من نمیتونس هم بکشه تموم کنه داش بیخیال میشد، جای سوئیچ یدک و مدارک گم و گور شدهشم از من باید میپرسید، مامانش میگف هر جا احساس درموندگی و ضعف میکنم با خودم میگم شری هس نگران نباش غصه نخور فلان، اونوقت برگشت به من گفت احساس میکنم تو یه رباتی :)) البته الان میبینم درست گفته فقط یه ربات میتونه انقدر بینقص عمل کنه و اگه ربات نبودم که تو غلط میکردی اینجوری بگی!
معما
پیش میاد موردی نداره، یکی از مهارتای آدمی اینه که تصورات طرف مقابلشو نسبت به خودش به هم بریزه. همه ممکنه همو برنجونن، همه اشتباه میکنن، همه خراب میکنن، همه ممکنه قدرنشناسی و نمک نشناسی کنن و اینا برای من که هیچ انتظاری از کسی بابت رفتارم باهاش ندارم اهمیتی نداره و کاملاً طبیعی و قابل قبوله. ولی چیزی که رو اعصابمه اینه که تو از قصد ناراحتم کردی. چرا؟ من که برات هم فرشتهی مهربون بودم هم جینا، هم از دهن نهنگ درت آوردم، هم یادت دادم غرق نشی، هم نذاشتم زیر بارون خیس شی یا توو برف از سرما گوله شی، وقتی راهارو بلد نبودی نذاشتم گم شی، هر چی دوس داشتی برات درست کردم، هر چی حسرتشو داشتی برات فراهم کردم، اینهمه بهت چیز یاد دادم، اینهمه وقت برات صرف کردم، درداتو درمون کردم، غماتو گرفتم، نگرونیا و اضطرابتو خوب کردم، تویی که با اسمت تا ماه تولد و خیلی چیزای بنیادیت مشکل داشتی... من به تنهایی و به اقرار خودت خوبت کردم. یه باااااار حتی یه بارم ازت چیزی نخواستم، هیچی رو به روت نیاوردم و هرگز کوچیکترین منتی سرت نذاشتم. این آدم ناراحت کردن داره واقعا؟ چطوری دلت اومد؟ و چطوری بعدش از شرم کارایی که کردی و حرفایی که زدی نابود نشدی؟ بدترین و بیوجدانترین و مریضترین آدمام جلو من رامن تو چطوری تونستی اینطوری بیدلیل رم کنی؟
دانستنیها
یک موجود زنده خیلی خیلی خیلی خیلی درجهی رفیعی در بدجنسی باید داشته باشه که بتونه موفق شه دل منو بشکونه. چون من خیلی خیلی درجه رفیعی در درک متقابل افراد و درجهی رفیعتری در بیaتفاوتی به تلاش مردم جهت آزار احساسی دارم.
ستون یا بیستون
بدیهیات
یعنی اینم من باید بهتون توضیح بدم؟ ببینید عزیزانم چاییتونو شیرین کنید یه قورت بنوشید. خیلی شیرین بود درسته؟ حالا یه قاشق عسل نوش جان کنید. دوباره یه قورت چایی بخورید. چی شد؟ چرا دیگه مث قورت اولتون شیرین نیس؟ بله. در مورد همه چی مصداق داره. مثلا شما وقتی عادت کردی همه وقتی میبیننت محو قیافه یا چشات یا صدات میشن و دل از کف میدن، قاعدتاً نمیتونی و منطقاً هم نباااید بپذیری یکی که به چش یه موجود معمولی نگات میکنه، بیاد یارت شه. چرا وقتی مثلا همه عاشق رنگ چشاتن باید کسی رو انتخاب کنی که چشای تیره رو ترجیح میده؟ یا موی فر و صاف، صدای زیر و بم، هیکل تپل و ظریف و الی آخر.
ripoff
اینجوریه که
هر کسی از یه چیزی یا چیزایی میترسه. یه روز یکی از راه میرسه و میگه میدونم این بزرگترین ترس توئه ولی چون من قراره همراهت باشم به اعتماد من نترس و بعد یه جایی از راه با دهن پر و خنده یا تمسخر در حالیکه داره کون لقشو قر میده میگه ما رفتیم بای بای :)) این آدم به نظرم حتی بیشرفتر از کسیه که ناموسشو میفروشه.
چراغها را من خاموش میکنم/ اینبار برای همیشه
سال نو مبارک
_____________ .
نوکرم/ کف مرتب فراموش نشه
have fun
آفرین دقیقا همونقدر و یه کمم بیشتر از اون
فک میکنی با چقدر بدی و نامردی میشه باعث ایجاد اون حجم فشاری شد که الهه آرامش و امنیت هی یهو در حد پنیک اتک و تا مرز سکته فشارش نوسان پیدا کنه، تپش قلب بگیره و مجبور شه روو تنفسش تمرکز کنه که بتونه به روزمرگیاش برسه؟
ارزش نفرینم نداش حتی :))
دم رفتنم گف تو نفرینم کردی گفتم چه نفرینی؟ من فقط بهت گفتم زیاد دنبال جواب سؤالت نگرد همونجوری که توو سالای اخیر عمرت هر چارثانیه یه بار میگفتی نمیدونم تو پاداش کدوم کار خوبمی از این به بعد هر جا فکر کردی من که همه چیو درست انجام دادم پس چرا نمیشه/ چرا نشد؟ بدون دلیلش رفتار این مدتت با منه. اینم نفرین نیست از اونجایی که جواب هر چیو نمیدونستی تا حالا از من میپرسیدی حالام جواب سوألی که بعدها قراره برات پیش بیادو بهت دادم. دیگه خفه شد.
veritas
کسی که امنترین جانپناه دنیا و محبت بینهایت مرا تجربه کرده باشد، بی من و بعد از من، حتی در اوج شیرینترین خوشیها و رضایت از زندگی، همچنان و ناگزیر دچار خلائی ناخوشایند خواهد ماند... و من خیلی یادآوریات کردم که به این روز نرسی. گفت میدونم. گفتم پس خدافظ.
این داستان خرده واقعیتهای تلخ
the art of being a bitch
love is...
💎
× حالا خوبه کامنتا بستهس وگرنه با نگین جان نگین جان دهن مارو صاف میکردین میشناسمتون دیگه :))
رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است
مام باز سکوت میکنیم چون گُه دیگهای نمیتونیم بخوریم
محسن مظلوم، پژمان فاتحی، وفا آذربار و محمد فرامرزی را در خفا اعدام کردند و حتی پیکرشان را هم تحویل نمیدهند...
آسوده بخوابید کُرد مردان سرزمینم. روزی بالاخره ما هم بیدار میشویم...
#اراتان صبر اتوام...
رکورد جدیدم
JoyAwards
برای صبا و محمد که بیپدر شدند
باز گناه کردید. باز اعدام کردید. باز آتش جهنمتان را سوزانتر کردید. چشممان زودتر به دیدن خاکستر وجود متعفنتان روشن شود. آمین/
برای محمد قبادلو
ملالی نیست
نه میبخشیم، نه فراموش میکنیم
بدین شرح
نمک ریش دیرینهام تازه کرد / که بودم نمک خورده از دستِ ...*
* شیخ اجل