این داستان خرده واقعیت‌های تلخ

پدر من مرد بسیار روشنفکر و خوش‌اندیشیه. هیچ تبعیضی بین زن و مرد قائل نیست، به این مسئله عمیقا و صادقانه اعتقاد داره و گفتار و رفتارشم همیشه طبق همین باورشه. اینو گفتم که این نقل قولی که الان میخوام ازش بنویسمو سوء برداشت نکنید. 
یه روز خیلی سال پیش که داشتیم با هم پیاده‌روی میکردیم و حرف میزدیم یه جایی بین حرفاش گفت مردا اصولاً زن‌های خیلی باهوشو به عنوان شریک زندگیشون انتخاب نمیکنن! خیلی از این حرفش تعجب کردم، گفتم این چه حرفیه میزنی از تو بعیده. پس خود تو چطور مادرو انتخاب کردی؟ و... با خنده گفت البته که تو از مادرت خیلی باهوشتری، منم خندیدم، در واقع جدی نگرفتمش و موضوع حرفمون عوض شد.
بعدها همون کسی که همیشه ادعا میکرد هوش سرشارم براش جزو جذابیتای منحصر به فردمه و کلی از این بابت به خاطر انتخاب من مفتخر بود و هر بار که چیزی مربوط به این مقوله پیش میومد از نو به این خاطر و از دیدن من  در اون موقعیت ذوق میکرد؛ همون آدم وقتی برای اولین بار متوجه شد که نمی‌تونه منو بپیچونه و فهمید به خاطر اشتباهی که خودش مرتکب شده نمیتونه با هیچ ترفندی منو گرفتار حس گناه کنه و مقصر جلوه بده، بهش چنان احساس کلافگی‌ای دست داد که رابطمونو تموم کرد. بله درست متوجه شدین خودش اشتباه کرده بود، مجبور هم شد بپذیره چون مسئله رو به صورت ساده شده و کاملاً منطقی بش توضیح دادم و هیچ جای حاشا و انکاری وجود نداشت ولی گفت حتی اگه من اشتباهم کرده بودم تو نباید از دست من ناراحت میشدی و رفت. رفت و قبل از رفتن گفت هر کس دیگه‌ای جز تو تا آخر عمر با من میمونه حتی اگه من عوضی بشم چون هیچ کس به اندازه تو انقدر باهوش و مستقل و بی‌نیاز از همه چی، محکم و انقدر پایبند به ارزشا و قوانین خودش نیست!
و این در حالیه که در عین اینکه اجازه دادم خود واقعیمو بشناسه و بدونه کی‌ام، هيچوقت هیچکدوم از داشته‌ها، توانایی‌ها، استعدادا، برتری‌ها و حتی ارزشهامو به رخش نکشیدم،  همیشه بهش اعتماد به نفس دادم، از لای موقعیتای لجنی بیرون کشیدمش، از غرق شدن نجات دادمش، کلی چیز بهش یاد دادم، استرس و اضطرابشو ازش گرفتم و حتی به قول خودش زندگیشو راحت کردم؛ هیچ توقعی هم ازش در هیچ موردی نداشتم.
نه اینکه فکر کنید آدم بیشعور و بی‌جنبه‌ای بود، خیر. اگر ذره‌ای اینطور بود اجباری نداشتم که کنارش بمونم... ولی خب اووولین باری که گیر کرد و دید نمیشه سر منو گول بماله و اولین باری که بهش گفتم خودت خرابکاری کردی خودتم باید درستش کنی من نمیتونم اینبار کمکت کنم، چون خود منو رنجوندی و این بار دیگه نمی‌تونم لقمه رو جویده شده بذارم دهنت که راه‌حل و راه جبرانش چیه، گفت نمیدونستم چی کار باید بکنم خسته شده بودم و گذاشت رفت.
و من یاد اون جمله‌ی عجیب پدرم افتادم که گفتم...
البته حالا نه که بخوام با این روایت اون حرفو تأیید کنم یا چیزیو تعمیم بدم. صرفاً شرح وقایعو عرض کردم خدمتتون.
ووووو اینکه: بر من ببخشایید واقعا نکته‌ای که عرض میکنم مغرضانه نیست، صرفاً واقعیت بسیار تلخیست که در مورد اکثر آدما صدق میکنه. اینکه وقتی بهشون لطف مکرر و بلاعوض میکنی، براشون سنگ تموم میذاری، بعضاً از خودگذشتگی و فداکاری میکنی و علناً اون شخص، حال خوبش، خوشحالی و راحتیش، خواسته‌هاش، آرزوهاش، موقعیت، موفقیت و آسایش او رو نسبت به خودت در اولویت قرار میدی، باعث نمیشه اون آدم بگه وه که چه انسان فوق‌العاده‌ای کنارمه و چقدر باشعور و باکمالاته، چقدر سخاوتمند و مهربانه، این وجودش چه ازرشمنده برای من و من چه شانسی آوردم یا چقدر خوشبختم که این کنارمه. نه! اون آدم در اکثریت قریب به اتفاق مواقع فکر میکنه این خودشه که ارزش اینهمه لطف و محبت و از خودگذشتگی رو داره و این آدم نباشه هر کس دیگه‌ای باشه هم وظیفه داره همین کارارو در حقش بکنه چون اون لیاقت و شایستگی همین رفتارا و حتی بیشتر از اینا رو داره، مگر اینکه مجبور شه اون آدم بعدی رو برتر از خودش بدونه! به خاطر همینم هست که کسایی که خودشیفته‌ترن و خودخواهانه‌تر رفتار میکنن، ارزش و اعتبار، محبت، مراقبت، توجه، احترام و رعایت بیشتری هم از مخاطبشون دریافت میکنن.