عجیبه واقعا. یارو جلو چشم پسره میره با کس دیگه و علناً خیانت میکنه به اینا، بعد بیا و ببین چجوری لهله میزنن براش، جونشونو گرفتن کف دستشون میفتن دنبالش که برش گردونن یا وقتی خود یارو خسته شد از قبلی و برگشت، بیا و ببین چجوری تحویل میگیرنشون. به خوشگلی و صدا و قد و هیکل و لوندی و شغل و سواد و شعور و خونواده و اصالت و نجابت و مهربونی و معرفتم نیس! من خودم خدای همه این چیزام. تازه آرامم و آرامشو منتقل میکنم به اطرافیانم، برای همه چیز یه راه حل توو جیبم هس، نه حساسم، نه حسودم، نه عقدهای دارم، نه لوسم، از هر انگشتمم یه هنر میباره به جز اینکه توو شغلمم آدم موفق و باعث افتخاریام. ولیکن پروردگارا چی دادی به اینا که اینجوری باهاشون رفتار میکنن و در عوض یه عوضی برمیگرده به من میگه من از دستت ناراحتم که وقتی اذیتت کردم گذاشتی رفتی و چون رفتی دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم :)))) خاعک واقعا.
پ.ن. البته عجیب نیس دلیل منطقی، نسبتاً ساده و قابل توضیحی داره ولی از اونجایی که اینجا کلاس روانشناسی تحلیلی نیست اجازه بدید در حد خالی کردن حرصم به همون که نوشتم بسنده کنیم و بگذریم. آفرین شمام بگذرید. اصلاً یکی از دلایلی که آدم بایستی افکارشو بنویسه همینه که بتونه از یه چیزایی یا جاهایی عبور کنه و بگذره تا یه رویدادایی رو پشت سر بذاره و سبکبالتر ادامه بده.