مثل نوشیدن یه لیوان شکلات تلخ در یک عصر تاریک زمستونی

همه همیشه فک میکنن حق با خودشونه. وقتی چیزی تموم میشه همه تقصیرو در دیگری میبینن. همه دلشون میخواد حق به جانبشون باشه و چون خیلی دلشون میخواد اینطور باشه، حتی اگه واقعیت چیزی ورای خواستشون باشه - این باعث میشه آدما ناخودآگاه خودشونم باور کنن که مظلوم داستان خودشونن و همه‌ی دیگران مقصرن جز اونا. 
واقعیت اما اینه که اتفاقاتی که برای آدما میفته نتیجه‌ی زنجیره‌ای به هم پیوسته و به هم مربوطه از اونچه که همه‌ی فاکتورها دست به دست هم رقمش زدن. 
اگر کسی میره، کسی که میمونه بی‌تأثیر در تصمیم او نبوده. و اگر کسی میمونه به تنهایی مسئول این تنهایی نیست. تقصیر رو در دیگری دیدن به آدما کمک میکنه خودشونو با شرایط ناخواسته‌ی جدیدشون راحتتر تطبیق بدن. اینکه آدم دلش برای خودش بسوزه و مخاطبشو مسئول پیش‌آمدها بدونه به آدما کمک میکنه راحتتر با درد شکست کنار بیان. 
این فقط در مورد روابط عاشقانه صدق نمی‌کنه. روابط والد و فرزندی، شرایط کاری، رفاقت‌ها و همه‌ی شرایط دیگه رو هم همین شامل میشه.
واقعیت اما اینه که مااااااا اگرچه نه به تنهایی ولی همیشه و حتما نقشی در اتفاقاتی که برامون میفته داشته و داریم. ما همیشه مسئول چگونگی پیشرفتن زندگیمون هستیم. ما گاهی بیشتر گاهی کمتر اما همیشه باعث شرایطی هستیم که توش قرار گرفتیم و خواهیم گرفت. و مهمتر از همه اینکه: ما همیشه مختار و قادریم برای ادامه‌ی داستانمون و چگونگی اون تصمیم بگیریم. 
این به این معنا نیست که قضیه رو عکس موقعیت اولیه فرض کنیم و شروع کنیم همه‌ی تقصیرارو گردن خودمون بندازیم و غرق در سرزنش خودمون بشیم. اینم غلطه.
باید شرایطو بپذیریم. باید بپذیرییم که همه ماجرا به دست یک نفر و کاملا از پیش تأیین شده و حساب شده نقش نبسته. باید خودمون و اطرافیانو ببخشیم. باید قبول کنیم که گاهی میشود و گاهی نمیشود و این تقصیر هیچکس به تنهایی نیست.
بپذیریم. ببخشیم. از نو بنویسیم. و ادامه بدیم. بدون خشم. بدون یأس و بدون ترس.