خوشبختی

شبیه اینه که خونه رو برای تو آماده کنه . . .

شاید

عرضم حضورتون که شاید وقتش رسیده

ظاهر ما چون درون مدعی

بله بابی هست که من درِش ادعا دارم با همه‌ی مخلفاتش

من و خودم

بله چیزهایی هست که هنوز با خودنویسم، توی دفتر، از چپ به راست و آینه می‌نویسم. بخشی از من است و اگر نمیرد خواهد ماند.

دو نقطه غم

هرچقدر این بشر، بشر؟ این موجود، مهربون و خوب بود؛ من نبودم. حالا نشستم باز واسه غصه خوردنش غصه میخورم. به نظر خودم دقیقاً هیچ کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد. نظر اون فرق داشت البت و درکش برای من ناممکن بود. 
نمی‌دونم شاید انقد از خودمتشکرم یا شاید هم بر حسب عادت و تکرار شرطی شدم که از بودنم در جایی یا کنار کسی حتماً انتظار اتفاقی یا بازتاب خوش یا لااقل نیمه خوشی دارم! وگرنه چه لزومی می‌داشت نتوانم بمانم یا نخواهم باشم؟ من که از دیدن درد . . . [اگر می‌نوشتم هراسم نیست دروغ بود] من که به دیدن درد دوست کم و بیش عادت دارم [درستتره] . . . 
شاید کم‌طاقت‌تر شدم. شاید خسته‌ترم

+ چطوری؟
ـ  به غایت تخمی

تنها

  مث یه فرشته که بالاشو جمع کرده رو کولش و آروم خوابیده

چیک چیک بی‌دلیل

کاش همش برای همیشه رویا نمونه 

هعی

خونواده‌ی نسبی و خونواده‌ی سببی

یه معلمم نداریم بدبختی

ای بابا روزگار لنتی! کردی‌ام بلد نیستیم دو کلوم با اعضای خونوادمون خصوصی حرف بزنیم 

کائنات ناز تو رو هیچوخ از من نگیره :))))

دارم نازش می‌کنم میگه یه دقه یه دقه یه لحظه نگهش دار؛ میخوام یه چیزی بگم بهت، بعد بقیه‌شو ادامه بده.

خوشمزه‌ترین شوکولات دنیا که هیچوخ تموم نمیشه

آخرین و بامزه‌ترین کادوی کریسمس که پشت درخت خودشو قایم کرده بود و با یه مش دسبندای رنگووارنگ یواشکی نگام میکرد وقتی فمید که دیدمش با چشای گرد سیاهش، نیش تا ته وازش، دماغ کوشولوش، بغل گرم و نرم و پشمالوش، با اون رنگ خوشمزه‌س برام دس تکون داد و بوی فوق‌العاده‌ش همه جا پیچید. 

دندم نرم که میخواهمت و قیمتش فلان ست : ))

نور چشمان من بسته به برق یک نگاه ست
لامصب برق چشمهایت چرا اینقدر گران ست؟
حالیا دندم نرم که میخواهمت و قیمتش فلان ست
اما کور شوم که؛ تو را هم نمیبینم ! درد من آن ست 
من از جنس آتشم، دستهای تو چرا انقدر داغ ست؟
میپرسم بلکه اعتراف کنی در دلت آتش عشق من نهان ست
پیش خودمان بماند، میدانم تنت مُهرِ خورشیدنشان ست!
دو مروارید سیاه روی صورت ماهت، درخشان ست
درّ چشمانت وای نماد مرغوب‌ترین مروارید جهان ست
به دریا درّ و گوهر بیشمار اما نه چُنین رخشان و نه سیاه ست
با ادا حرف نزن بی‌هوا پلک نزن از شور تو در دلم قیام ست
با من جفا کم کن نگاه تو فقط تب سوزان عشق مرا التیام ست 
دِ رحم کن لاکردار، تو که میدانی جان من با نگاه تو بی‌قرار ست
من خراب تو و نسخ یک نخ سیگارم نکن به وللـه که گناه ست

با من حرف بزن*

مثل وقتی که ابر
          صرف شستن
               یک سنگ می کند 

* تکه‌ای از شعر رضا بروسان

از خواب بمیری و نخوابی

که شاید بیدار شه و بگه داشتم خوابتو می‌دیدم

این پست استثنائاً *شر نیس. آدم باشید توجه کنید.

به طور اتفاقی میان وبگردی‌هام برخوردم به نقل قول جعلی‌ای که باعث شد این پستو بنویسم.
با کمی تغییر نگارشی از وبلاگ یادداشتهای یک بسته ماکارونی:
دکتر دراوزیو وارلا برنده جایزه نوبل پزشکی برزیلی می گوید: "در دنیای کنونی سرمایه گذاری برای داروهای تقویت قوای جنسی مردان و سیلیکون برای بزرگ کردن سینه‌های زنان، پنج برابر سرمایه‌گذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیرزنانی با سینه‌های بزرگ و پیرمردانی با آلت‌های سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام بیاد ندارند که از اینها چه استفاده‌ای می‌شود کرد."
اسکپتیکال بات رایت
پ.ن.الف ـ دکتر Drauzio Varella یک پزشک و نویسنده‌ی فعال برزیلی‌ست اما هرگز جزو برندگان نوبل پزشکی نبوده.
پ.ن.ب ـ این نقل قول تنها طبق شایعات رسانه‌های غیررسمی مثل فیس بوک از زبان دکتر وارلا روایت شده. وی در تاریخ 25 فوریه‌ی سال 2009 در روزنامه‌ی Folha de S. Paulo این نقل قول را رسماً تکذیب کرده است.
پ.ن.ج ـ با این حال نقل قول هر کسی که باشد غمگین است و گذشته از تخمین یا داده‌ی آماری‌اش به حق. گرچه با ته‌مایه طنزی تلخ.
پ.ن.د ـ مقایسه کنید تعدّد و میزان سرمایه‌ی صرف شده و شونده جهت تبلیغات رسانه‌ای برای فروش داروهای تقویت فیلان و حجم‌دهندگی بهمان و تنگ‌کنندگی بیسار و چاقی و لاغری و فرم‌دهنگی و بزرگ و کوچک‌کنندگی این‌ور و اون‌ور رو با مثلاً مثلاً تبلیغ برای همیاری جهت کمک به مبتلایان به سرطان خون ـ لااقل رسانه‌های خودمون.
پ.ن.هـ ـ قوای جنسی و اصلاحات ظاهری برای ارتقا زیبایی نسبی هم در جایگاه خودش اهمیت دارد. گاهی حتی ربط مستقیم به سلامتی جسمی بدن و نیاز ضروری به درمان دارد و گاهی مشکلات، کمبود و نبود این توانائی‌ها یا امکانات می‌تواند منجر به بروز مشکلات روحی و در پی‌ش باز مشکلات جسمی دیگر بشود ـ که اینها علت و معلول هم‌اند ـ و در نتیجه عواقب جامعه‌شناختی ناخوشی به همراه بیاورد اما . . . 


آهنگ "امشب" ِ شهرام در همین رابطه ! من دوسِش داشتم شاید شما هم.

. . .

+ دوس داشتن آدما رو خوشال میکنه
ـ  کی این قانونو گذاشته؟

با ما فرق خیلی میکنن

خوبالود و ژولیده انگشتشو میذاره روی روز بیست و هشتم تقویم دیواری و میکشه سمت روزای هفته که بالای صفحه نوشته شدن بعد با تعجب میگه امروز مگه جمعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نیس؟ میگم چرا. میگه فردا چرا سه‌شنبه‌س پس؟ با اینکه داشتم از خواب غش میکردم، بعد از مدتها سر کارم بلند بلند خندیدم. انگشتش روی بیس هشتم ماه بعد بود.
پ.ن. برای اونایی که مغزشون بیش‌فعاله: توی جدول برنامه‌ی کاریش روی بُرد داشت میگشت ببینه فردا با کی افتخار همکاری داره که این اتفاق افتاد/ توضیحات تکمیلی‌ترم نداره. خاموش کنید اون توده‌ی نرم پوکو دیگه.

گنجیشکم

چسبیده به رختخواب ولی امتحان داره باید بیدار شه. میگم الان بوست میکنم بیدار شی. میخنده. قبول میکنه. یه عالمه بوسش میکنم. یهو میگه نکن نکن الان بیداری زیاد میشه ملت انقلاب میکنن. میخندم. میخنده. خوابش میپره. از رختخواب کنده میشه.  

وا اسفا

آدمای بزرگ با شکستن استخوناشون نمیشکنن از دیدن درد ورنج دیگری اما .

اعتیاد

پرّش و پرورش گنجیشک

راضیم از خودم

اعتراف میکنم اونروز احساس نهایت غرورو میکردم وقتی میشنیدم خواهرم ـ که وقتی از رحمت دست و پا زدن توو مام میهن محروم شد فقط ده سالش بود ـ الان با اعتماد به نفسِ البته غیرکاذب همراه کسی که توو ایران بزرگ شده و تحصیلات آکادمیکشو به زبان فارسی کرده، نشسته داره حافظ میخونه و موقع خوندن، این! اونو تصحیح میکنه و حتی برای حرفاش استدلال میاره و . . .!

عسیسم چش دلم باش خخخ

یکی این ایمیله که دختره کور بوده بعد دوس پسرش چشاشو بش میده اونوخ دختره بینا که میشه نمیدونسته هنوز که چشاش مال پسره‌س و به پسره میگه گم شو من دیگه تو رو نمیخوام و اینا رو فوروارد کرده بود برای من. این یکی گیر داده بود که مگه همچی چیزی از نظر پزشکی اصن امکانپذیره؟ اون یکی گیر داده بود که الا و بلّا عشق همینه  و لاغیر این یکی، این یکی هم میگف اگه اینجوری باشه که هیشکی اصن عاشق نیست و فیلان که بحث رسید به اینجا که کی اگه کور شه کدوم یکی حاضره چشاشو بده به اون یکی یا نه آیا! در همین احوالات و در حین بحث داغی که درگرفته بود یهو این یکی این یکی طوری که انگار کشف خیلی حیاتی‌ای کرده باشه، رو کرد به اون یکی این یکی و گف: این چشاشو بده به ما چشاش از صورتمون میزنه بیرون که! [در پی‌ش انفجار اتاق و تأیید حضار] و بدین ترتیب در اون لحظه‌ی ملکوتی بنده از عملیات چشم دهی معاف شده، الباقی ماجرا هم ختم به خیر گشته و قصه‌ی ما به سر رسید 

سوت آخر

+ موفق باشی
ـ  توو از دست دادن تو؟

:|

+ چطوری رئیس؟
ـ  نباید از من حالمو بپرسید
+ مع‌الاسف کار دیگه‌ای بات ندارم 

بوی موهات . . .

هوس ستّار کردم 

هعی هعی

همذات پنداری با بالش 

گوله

گوله 
گوله

game over

نه برای اینکه من نکشم که، برای اینکه من نمیکشم دیگه

یلدای من و گنجیشکام

یه قصه ی کوتاه با صدای ماعان شری. هدیه‌ی من به شما. بی ادعا. چاکرات. 

پیشتونم

 دوس داشتم امشب همتون پیشم باشید خوش بگذرونید و خوراکیای خوشمزه نوش جون کنید آخر شبم بیاین زیر پر و بالم توو سر و کله‌ی هم بزنید و ریزریز بخندید و شیطونی کنید منم براتون قصه بگم تا کم کم هممتون خوابتون ببره :)
طولانی‌ترین شب سالتونو با فکروخیالای همیشگیتون نگذرونید. یلدای بی‌دغدغه‌ای داشته باشید.

بازم گنجیشکه خورد توو شیشه :|

آدم تا وقتی حالش خوبه میتونه ادای اینو دربیاره که آدما حتی از دورم میتونن پیششون یا باعث دلخوشی و دلگرمیشون باشن. ولی خب مع الاسف اینجوری نیس دیگه. ینی یه جایی آدم وا میده و آگاه یا ناخوداگاه اعتراف میکنه که همینا دیگه.

تا هم نداره

می‌خوامش

دارم آهنگ جان مریمو گوش میدم

شب خیلی بهتر از روزه. پر از سکوت و آرامش و تنهایی. پر از همه‌ی اون چیزایی که بیشتر وقتا میخوایی. ولی خب من الان دو سه روزه که شبا به امید اینکه زودتر خورشید طلوع کنه و آفتاب بزنه، تا صبح بیدار میشینم. 

خوبم مرسی

دنیای من ِ نوشتنی و عملاً حقیقی، با دنیای من ِ حرف زدنی و واقعی فرق میکنه. فیلم و تظاهر نیس هیچکدوم! فقط دو تا دنیای متفاوته. بعضاً در آن و جان واحد. خاصه در مقوله‌ی حال و احوالاتم.

ماه‌های دور از شراره / umut

+ خیلی خوشالم که هیچوقت ندیدمت
ـ  ها؟ :|
+ اگه دیده بودمت این دوری ازت تلخترین تجربه‌م میشد 
ـ  :|

شریوپولو

میگه کارتون مارکوپولو یادته بچه بودیم تلویزیون نشون میداد؟ میگم آره. میگه چشای مارکوپولو یادته؟ مستطیلی بود گنده بود خوشکل بود؟ یادم نیس ولی میگم خب؟ میگه الان متوجه شدم که چشات شبیه چشای اونه :)))

حضرت قولنج

میگه صدات مث دست مسیح شفابخشه؛ مرده رو زنده میکنه! منتها مرده مشکلش اینه که اون نمی‌تونه صداتو بشنوه وگرنه اگه میشنید حتماً زنده میشد  :)))

مرگ را سر وته که بخوانی میشود گرم

سرم وحشتناک درد میکنه. نمیدونم چرا. به سیگار و مشروب و مسکن فکر میکنم و حالم بهتر نمیشه. چه دنیای مسخره‌ای داریم. مرخصی دارم اما میدونم این روزا بودنم توی بیمارستان لازمه با این حال نه از روی تنبلی واقعا نای هم کشیدن و خدمت و تلاش در جهت عمل به آرمانها و ایده‌آلهای هیومنیستیم ندارم. حالم خوب نیست. گفته بودم که. ولی خب از اونجایی که کس‌لاگ خودمه و چاردیواری اختیاریه حتی از نوع مجازیش ـ بنابراین هر چیو هر چند بار که دوس داشتم تکرار میکنم. وای چه سردرد بدیه. سالهای زیادی بود همچین سردردی نداشتم. این جور موقع‌ها باید یکی باشه بشینه ور دلم هی ور بزنه از این در از اون در چرت و پرت بگه پرت و پلا سر هم کنه یا برعکسش شعر بخونه از فلسفه و هنر و ادب بگه ولی فقط یه بند حرف بزنه. انقد حرف بزنه تا من از درد سرم بیهوش شم و گوشام دیگه صدای حرّافیاشو نشنوه. آدمای کمی هستن که حاضرن همچین مسئولیتی رو قبول کنن. که خب من چن تا ازشون دارم ولی الان ساعت بدیه و من از ینگه‌ی دنیا نمیتونم مزاحم اوقاتشون شم. میدونید چرا دارم مینویسم؟ چون دارم خودم نقش اون آدمی که باید میبود و نیستو برای خودم بازی میکنم. یعنی همچین آدم خودکفایی هستم. وای وای چقد درد میکنه این لنتی. دارم فک میکنم مشروبای ممولی جواب نمیده کاش اینجا عرق داشتم. با کی میخوردم؟ ای بابا وقتی عرقش نیس دیگه بقیه‌ش چه اهمیتی داره؟ نداره خب. چه سکوت ملکوتی‌ای به راهه. صدای خرخرم نمیاد حتی. ئه راستی امشو شب جمه بود که. ای دل غافل دیدی درای بهشتو واز کردن و بستن و ما خبرمون نشد؟ برم یکیو بیدار کنم بگم بیا بیا شارژ میدم وب بده لاقل تا صب نشده یه فیضی برده باشیم. سرشب خوابم برده بود. غمگینه آدم شب جمه زود خوابش ببره نه؟ چه سوال عبثی بود. لپتاپو که میذارم رو سینه‌م حس میکنم هالک نشسته روم نمیذاره نفس بکشم. اینا سردشون میشه زمستونا برای همین پنجره‌ها رو میبندن شوفاژارم روشن میکنن ولی خب من خفه میشم. از گرما نه‌ها از بی‌هوایی. کلا آدم بی هوائیم. هوای چیزی جز بی هوایی توو سرم نیس. لذت میبرم از شنیدن صدای خرخر کسایی که دوسشون دارم. حالا خرخر یا بلند و محکم نفس کشیدنشون. حالم زیاد بد نیس. ینی از نظر روحی انقدا داغون نیستم که انگشت شصت دست راستم بخواد مث تام هنکس توو سرباز رایان بپره ولی خب داره میپره. سرم یه ذره بهتره. محض اینکه در جریان گزارش لحظه به لحظه باشید. یه آهنگی هس نمیدونم کی میخونه توش میگه من نگااااااااااه تو رو میخوام روی ماه تورو میخوام اینا. صداش توو مغزمه. مخاطبشم البته. ولی امکانات نداریم دیگه. یاد پست آخر رادیکال افتادم. پوریا پرانای دیوثم از توو فکرم نمیره. وای سرم . . .

پیمان شکنی

برای شکستنش تهمت و بهتان و تحقیر و زندان و شکنجه و شلاق کافی نبود . نوبت عزیزتریناش بود . . .

بغل

بعد از مدتها رفتم gooder.us دیدم منصور پست آخرمو ریشر کرده ، کامس و وعیده و بقیه کلی فعشم دادن ، امیر و اردش تازگیا سراغمو گرفتن ، تی ان تی دیوث هنو زنده‌س ، جوکر کماکان هنوز مینویسه و بقیه بیش و کم همچنان مشغول غرغرن. فرصت نکردم به همه گنجیشکام سر بزنم ببینم کی مونده و کی پریده ولی دلم واسه همشون تنگ شده. واسه گنجیشکای پلاسم همینطور. یه دور همی‌‌ای بائاس را بندازم اینجوری نمیشه : ) 

چش

یادم نرفته قول داده بودم یه سری *شرای قدیمی‌مو مث اون سنجابا یا سیگاری که داشتم در مستی سروته روشن میکردم و چن تا چیز دیگه رو از اینور اونور پیدا کنم و اینجا دوباره بنویسمشون. حواسم هس. اون قسمت از پنا بر حافظم گفته بودم می‌نویسم هنو ننوشتم. اون تیکه‌ از تماماً مخصوصِ عباس معروفی هم . . . شعرا و داستان و خوندنیایی که قولشو داده بودم هم کم کم. همه‌شون همین روزا

3:3

ئه ساعت سه و سه دیقه‌س

به قیافه‌مم نمیاد چه برسه به صدام

منو چه به هدیه‌های جنگولکی درست کردن آخه؟ 

دیوث انقد نکش. خودتو به بهونه‌ی اون دیکس کمر :))

میخوام برای تولدش کیک فندقی درست کنم که سنجابمم بخوره. حیوونی لاغر شده انقد توو پادگان دمبال یه گاز فندق حلال دوئیده
بریم بخوابیم؟

قصه‌مون که به سر نرسید ولی لاقل کلاغه به خونه‌ش رسید خیلیم خوب

رفته‌ بودم به فربد سر بزنم. مدت طولانی‌ای بود نمی‌نوشت و این برای من که از قلمش خوشم می‌اید هیچ خوب نبود. پست جدید یوهو! شروع کردم به خوندنش که چشمم در همون حین یهو خورد به کنار صفه که جزو پیونداش نوشته بود عزیزترین شری بانوی دنیا. غافلگیر شده با یک لبخند نیمه شبانه . . . شبیه بچگی‌ام وقتی بار اول سوار موتور پسر همسایه‌ شدم ـ ذوق کردم.

سئوگلیم، عشقم، جانان، جانام منه ناز ائت

آذری اگر میدانید یا که معشوق آذری اگر دارید، بنوشید و بنیوشید و . . .
احیاناً برای دانلود

زهی خیال باطل وار نظاره‌گرم

آقاجون همیشه میگف عاقبت بخیر شی دخترم. ینی ممکنه؟ میشه من یه روز عاقبتم بخیر شه؟

همچین سرشائر از امید

امیدوارم پشیمون نشه
امیدوارم اشتباه کنم که دارم اشتباه می‌کنم

زمستان است

آسمون قرمزه . . .
سردم نیست . . .
نفساش . . .
دلم می‌خواد برم قدم بزنم.
دریاچه‌مون حتما دلش برام تنگ شده . . .
خیلی وقتا تقصیر من نیس. خودش میشه . . .
ولی خب خیلی وقتام هس. لابد هس ینی.

عاشقی به سبک بامداد

توو چیشای سیاش نیگا کنی و بگی « فریاد من بی‌جواب نیست ، قلب خوب تو . . . » یه مکث طولانی کنی و همینجوری که داری توو نگات غرقش میکنی یه لب بگیری ازش و بعد بگی: « فریاد من بی‌جواب نیست، قلب خوب تو جواب فریاد من است. »

وُردکسشیریشن

نوکرم: no karam = هیچ کرم و بخششی در کار نی، انتظار بیهوده نداشته باشیت

نوکرم

بله خب حق با شماست. الان وقت خوابه و اگر بیشتر بخوام ادامه بدم عاقبت جالبی نخواهد داشت.

دلفینمو از دس دادم

یه باغ وحش داشتم رئیسش یه دلفین بود. یه روز اومدم دیدم یه کرکدیل نشسته جای دلفینم. گفتم کُرکُدی تو کجا اینجا کجا دلفین خان کو؟ هیچی دیگه به شیکم نرم و سفیدش اشاره کرد که چون دلفین و همه حیوونای باغ وحش توش بودن حسابی باد کرده بود . . . منم یه گلدون کاکتوس بهش دادم و خدافظی کردم خیلی لوک خوش‌شانس‌وار از کادر خارج شدم. 

صدا و تصویر کافی بود دیگه

دقیقا همون اخلاقای مامان که بیشتر رو اصابم بود الان شده اخلاق خودم. نمونه‌ش جایگزین‌ناپذیری یا سخگیری بیش از حد توو تدریس. حالا بقیه‌شم یادم نمیاد باشه برای بعد

مداقه نمی‌کنید دیگه

صد دفه گفتم یا نخونین یا همه‌شو بوخونین چون نصوه بوخونین انگار رفتین دس به آب نصو مثانه‌تونو خالی کردین بقیه‌شو نگه داشتین

:|

به صورت طلبکارانه میفرمایند که : چرا وقتی ممه‌ی زیادی بزرگو میشه کوچیک کرد کون خیلی گشادو نمیشه تنگ کرد؟
پ.ن. از اینکه تخصصم جراحی پلاستیک نیس و خودمو موظف به پاسخگویی نمیدونم خرسندم ولی چه فایده؟

انگیسه

+ انگیزه داری؟
ـ  تموم کردیم
+ امید چی؟
ـ  تموم کردیم
+ همت؟
ـ  تموم
+ کون گشاد؟
ـ  در مدلای مختلف. ته مغازه تشیف ببرید ببینید هر کدوم پسند کردین بدم خدمتتون
+ :|

عن‌گیزه

+ انگیزه؟
ـ چیه؟ خوردنیه؟
+ کیشیدنیه
ـ من که حال کیشیدن میشیدن نرّرَم بیبین اگه تزریقی چیزی پیدا میشه بزنیم توو رگ

فانتزی بر جوانان؟ :| کلاً فانتزی عیب نیس آقا. پیر و جوون نداره که

نصوه شب بیدار شه، دستش دمبالت بگرده، مطمئن شه که هستی بعد دوباره خرخر کنه 

حعف

دوس داشتم یه نهنگ واقعی 14 سانتی داشته باشم که حرفم بزنه ، اگه مث اوستا ودر یه وروجک واقعیم داشتم که بتونه برای دیگران نامرئی بشه و اگه سنجاب دلمم واقعی بود، عالی میشد

موجودات خاص دوسداشتنی‌ای‌ان

با شاهین جماعت تاحالا رفاقت کردین؟ نکردین؟ خب من الان چی بگم بهتون آخه؟ 

شایدم فضائی نیس مثلاً فرشته‌س

این موجود فضائی دلم خیلی افسرده‌س هیچ کاریشم نمی‌شه کرد و این خیلی غصه‌آوره. الان البته به ضرب قرص خوابه ولی کلاً بی‌خوابه ، غمناکه ، دردناکه، نمناکه . . . 

فانتزیه دیگه

مثلاً معتی بیاد اینجا که درس بخونه از اینی‌ام که هس گنده‌تر شه، بعد من انقد اذیتش کنم بساطشو جم کنه در بره از دستم  :ی

پنق

بعد از مدتها با سروی حرف زدم و حالا خیلی حال بهتری دارم. 

تالا کسی بهتون یه پنجره کادو داده؟

دلتون به سکون لام نسوزه ولی تنها پنجره‌ی گرد و کوچولوی خونه‌شو بهم هدیه کرد  

:|

حالم واقعا بده 

blue

اینی که دارم می‌نویسم الان، ربطی به پست قبلی نداره‌ها ولی اینجانب معتقدم آدمی بایستی با اسم مخاطبش هم بتونه عشق‌بازی کنه. که البت مستلزم اینه که اون اسم اصن همچین قابلیتی رو داشته باشه.

مشخ عشخ

دید مجنون را یکی صحرا نورد
                     در میان بادیه بنشسته فرد 
صفحه ای از ریگ و انگشتان قلم
                  می‌نویسد نام لیلی دم به دم
گفت ای مجنون شیدا ، چیست این؟
           می‌نویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت مشق نام لیلی میکنم
                    خاطر خود را تسلی می‌کنم
چون میّسر نیست من را کام او
                      عشق بازی میكنم با نام او
                                                     
جامی  

خزان من

هر بار که طبیعت زخمی بر دلم گذاشت، خودم زخمی چنان کاری بر جانم نهادم که از درد این، زخم پیشینم را کمی بیشتر یارای تحمل باشد. ذره ذره خودم را از خودم گرفتم. با همان غرور و شهامت همیشگی‌ام، با بی‌رحمی تمام، پر از خشم‌های فروخورده و فریادهای خاموش، پر از دردهای عجیب و غریب و هر بار با دل و جانی  ریش‌تر! همان روش همیشگی. . . تکرار مکرر قتلی در من.
روزی که شعر را. . . نه، من نوشتن را دوست نداشتم. نوشتن تکه‌ای از من و هویتم بود. من شاعری را برنگزیده بودم. این شعر بود که حتی قبل از آموختن الفبا انگ شاعری بر من نهاده بود. من برای نوشتن تلاش نمی‌کردم. من به تمرکز و تفکر و تفحص نیاز نداشتم. من فقط می‌گفتم و واژگان خودشان در پس هم چنان صف می‌شدند  که شعر می‌شد. از قضا شعرهای خوبی و دلنشینی هم می‌شد. باری قلمم هنوز پا نگرفته بود که از شعر توبه کردم و دیگر هرگز ننوشتم. شهوت شعر را با همه نیکی و لذتی که برایم به همراه داشت یکجا و برای همیشه کنار گذاشتم. جوری که انگار هیچوقت نظم را نمی‌شناخته‌ام و با وزن و قافیه غریبه‌ام.
روزی که بازی را برای همیشه کنار گذاشتم. فرقی نمی‌کرد ورق، شطرنج یا فوتبال. من دیگر مگر بالاجبار و به قصد قطعی باخت بازی نمی‌کردم و چنان دست از بازی شسته بودم که اگر در جمعی به همبازی شدن دعوت میشدم اول از رسم و رسوم و چگونگی‌اش می‌پرسیدم. برای آنها که باورشان نمی‌شد دم از فراموشی می‌زدم و برای باقی همانی می‌شدم که میخواستم.
و روزی که به خودم قول دادم هرگز دیگر به هیعچ سازی دست نزنم و هرجا که حرف از موسیقی شد هیچ چیز دیگر ندانم روز سیاهی که سنتورم را با دستهای بی‌رحم خودم شکستم و وقتی شکستم تازه شکستم و به خودم آمدم که چه را در هم شکستم و چرا و به طرز فجیعی بعد از آن در خود شکستم. آینه در آینه در خود شکستم. هی از پس هم و در پی هم وای من آن روز هزار بار و اندی در هم شکستم. . . سه‌تارم را هم برده بودند. سه‌تاری که هر ذره‌اش برایم حکم گنجینه‌ی بهترین و ناب‌ترین لحظات و خاطرات زندگی کوتاه پر تلاطمم را داشت. سه‌تارم. و اعماق جانم هنوز هم آتش می‌گیرد وقتی به یاد میاورم چطور وحشیانه هم او را و هم خیلی چیزهای دیگر را با خودشان بردند و من هیچ نگفتم و فقط بهت زده نگاهشان کردم و ساز را از خودم گرفتم. سازدهنی دوسداشتنی‌ام را حتی، برای همیشه کنار گذاشتم. اعتراف میکنم نه. اعتراف نمی‌کنم. چقدر اعتراف کنم؟
روزی که ورزش را و آب را. . . تصور کنید دلفینی که تصمیم گرفت آب را ترک کند. ادامه ندارد.
روزی که رفیق و رفیق‌بازی‌هایم را و در نهایت روزی که قلم و بوم و رنگ را، شاید تنها دلخوشی باقی مانده‌ی آن روزهایم را از خودم گرفتم. و این قائله سر دراز داشت. طوری که بعدها شور تدریس یا از آن کوچکتر شوقی که اعداد در من بیدار می‌کرد هم در خودم کشتم و لیک این نیز ختم قائله نبود. . .
من حتی لیلی را هم از خودم گرفتم. 
فی‌الواقع این پست را شروع کردم که خوابم نبرد تا صبح شود که شد وگرنه می‌شد خیلی کوتاهتر بنویسم و از ترسم (که شاید ترس لغت خوبی برایش نباشد ولی ذهنم این وقت صبح هیچ حال گشتن و پیدا کردن جایگزین بهتری برایش را ندارد) و از ناگزیر بودنم بنویسم بابت بیشتر از این قبیل دست دادن‌هایم. همین.

حاجی این توله کجاس؟

دلم می‌خواد همینجوری هر چی اومد توو ذهنم بی‌ربط به موضوع و شرایط زر بزنم ولی مع‌الاسف اون نوع حرف زدن منو فقط میلاد دیوث می‌تونه درک کنه که ملوم نیس کدوم کنجیه 

مشعوف شدم اصن

+ ینی تو منو از قیمه‌م بیشتر دوس داری؟
ـ  آره عیزم من تو رو حتی از فسنجونم بیشتر دوس دارم
+ ینی منو به فسنجون نمی‌فروشی؟
ـ  نه دیگه 

گنا

وقتی تنها راه اینکه شااااید آروم بخوابه آغوشته و تو نیستی . . .

در حاشیه‌ی یک فانتزی خدنگ

توو هر چی مأمور گشت ارشاده که همچنان توو فاتزیامونم رسوخ کردن و ترسو تومون چنان نهادینه کردن که . . . توی خیال هم آخه؟ ولمون نمی‌کنن

در باب شریواری

میگه با هم‌گروهیام شری‌وار دعوا کردم
برای استادمم میخوام سِمی‌*شری‌وار یه ایمیل بنویسم

* - semi (نیمه‌ ـ )

فریضه‌ی مسواک

+ من حکمت مسواک زدن سر صبح اینا رو نفمیدم. ما میخوایم بخوابیم مسواک میزنیم اینا بیدار میشن
ـ  نه خب اینام شبا مسواک میزنن منتها صبام دوباره
+ خب خیلی مسخره‌س که. انگار که قبل از اینکه برن حموم خودشونو با حوله خشک کنن! چه کاریه آخه؟
ـ :|  : )))) 

ظاهراً استخونم نداره اصن عین کرم

+ ناهار ماهی سفید داریم
ـ  ماهی سفید؟!!!
+ آره
ـ ماهی سفید؟!!!
+ اره دیگه میخوای عکس بگیرم بفرستم؟ سفید ِ سفیده
ـ :| ینی رنگش سفیده؟
+ خب ماهی سفید مگه چه رنگیه پس؟ ینی اگه رنگش سفید نیس پس چرا بش میگن مائی سفید؟ ینی چی؟ الان این که رنگش سفیده چرا ماهی سفید نیس؟
ـ :| 

من خرابم ز غم یار خراباتی خویش*

نخورید آقا انقد نخورید
انقد مشروب نخورید
من تموم شدم انقد هر دفه یکیتون بگا رف نگا کردم و هیچی از دستم برنیومد
نخورید جون مادرتون نخورید. انقدی نخورید که کبدتون سرویس شه.
انقدی نخورید که به رفیقای نداشته ی من یکی هی اضافه شه
نخورید دیگه هر دردی‌ام که دارید نخورید. هر غلطی میخواین بکنین بکنید ولی این کبد بدبختتونو نگائید. خب؟
یه روز شری واقعا تموم میشه بعد دیگه شری نداریدااا. اونوخ هرچقدم بخورید دیگه شری‌ای نیس که غر بزنه سرتون 
شری تموم شده شری دق کرده از دست توی خراباتی دقیقا.

*حواستونو هم به سراج جلب میکنم هم حضرت حافظ

ماییم و می و فیلان*

ـ  قیافه‌تو چرا مظلوم کردی؟
+ گنا دارم
ـ هار هار چرا؟
+ مریضم خو
ـ خب خوب میشی!
+ :|

* رحمتی به روحِ ـ اگر بش اعتقاد داشته باشد البت ـ خیام

ملال دیگه‌ای نیس فلاً

فقط دلم برا سروناز هم تنگ شده 

حیا کن دیگه

یه بی‌ناموسی‌ام جدیداً پاش به اکانت جیمیل بنده باز شده ینی فی‌الواقع پسورد میده رفت و آمد می‌کنه سرخود. هی نمی‌خوام مچشو بگیرم هی نمیذاره ها لا الاهه اللا

پوف

شاهابم از آسمون دلمون عبور نمی‌کنه دلمون الکی خوش شه

تیکه روزنامه‌های قدیمی

شاهین اقبالم داره واس ارشد درس میخونه

موشکلات

گلوم در خشکی به کویر می‌ماند بعد ولی صدام موقع حرف زدن به خش خش جاروی رفتگر روی آسفالت

دردمو به کی بگم؟

امیدم یه هفته از خونه نرفته بیرون 

آینه در آینه

این سوپرانوز سیزن دو اپیزود پنج آخرش اونجایی که تونی داره میخنده بعد یهو خنده‌ش به بهت تبدیل میشه! اونجا خیلی جای چیزیه. از وقتی کیان یاداوریش کرده هی عین چراغ راهنما توو ذهنم چشمک میزنه لامصّب

ادرکنی دیگه حاجی

دیروز بعد ِ یه روز یا دو روز وایبرو چک کردم همچین تیکه بارانم کردن دوستان که در جا یکیشونو شهید کردم فور اِور

شما بلا استفاده توو گارازاتون ندارین؟

دلش جت جنگنده می‌خواد واس کریسمس
+ باشه؟
ـ رو تخخخم چشمم
+ بی‌تربیت
ـ : | چرا؟
+ تخمو یه جور با استرسی تلفظ کردی معنی بدی میده

: |

داشتم پیرو چن تا پست قبلی خواب میدیدم حالا جمعا نیم ساعتم نخوابیده بودما. بعد بیدارشدم دیدم فرزاد فتاحی داره توو گوشم داد میزنه تو کنار مرد خودت خوشبختی تو خوشبختی من با یه زن اما فقط همخونه‌ام گاهی وقتا اسمشم نمیدونم پریشونم پریشونم
حوصله ندارم

می‌نویسم سکانسشو حالا

داشتم پنا بر حافظ می‌خوندم احساساتم یهو جریحه‌دار شد

لگد به رخت خویش

 کار سختیه آدم واس کسی که دوسش داره توضیح بده چرا نع !

دانش‌آموز حق باری‌تعالا به دفتر! تعالا! حق باری . . .

+ کری مگه؟ بیس دفه صدات کردن از توو حیاط. کش به کسر کاف!
+ تکلیف دیشبتو دربیار بینم!
ـ بفرما
+ کش به کسر کاف و کشِشِ شین. خجالت داره. بازم که نکردی! من چن بار دیگه باید بگم تا بالاخره هم‌بکشی تو؟
ـ اسمایلی لبخند مقوله‌وار
+ کش. میخند؟ کش! مگه نگفتم حوّل حالنا؟ دِ حوّل حالنا دیگه پدسّگ

هویج می‌خوری؟

در هم می‌نویسم چون افکارم ناجوانمردانه آشفته و پریشان‌ست. مغزم از نظم بیش از حد رنج می‌برد ذهن آشوب و در همم از این آشفتگی هم رنج می‌برد. ذهن بینوایم کلاً چندیست که زیاده رنج می‌برد. از خیلی چیزها هم می‌برد. می‌برد و پس هم نمیاورد. گاهی هم نمی‌برد به فتح راء و می‌برد به ضم باء.
الان هم برید. حوصله‌ی دوختن هم که الحمدولاسه‌لّاع. خسته‌ست. خودش خسته نیستا. این قفس نحیف و ظریف و خوش‌تراش بدخراشی که درونش گیر افتاده، خسته‌ست. 
نخیر. نیستم. کاملاً روی زمینم. کف پاهای درازم یا کفهای پاهای درازم حتی، که در طولا بودن به پاهای خرگوش معروف کارتونهای یادش بخیر (باگزبانی) می‌مانند، کاملاً چسبیده‌اند روی زمین. تازه بعضی وقتها که این پرستارهای الکل و مایعات دیگر را همینطوری تفننی که البته روی زمین نمی‌پاشند ولی تفننی مسئول نظافت را از این مهم آگاه نمی‌کنند ـ و من نیز از آنجا که همیشه در بدو بدو هستم و غریب به اتفاق فرصت چک کردن محل قرار گرفتن کفشهایم را پیش از استقرار در جایی که نیازم دارند ندارم، روی این سطوح قرار گرفته و به زمین می‌چسبم. ینی در اصل کفشهایم می‌چسبند و مرا همراه خودشان به زمین چسبناک شده استیک می‌کنند. و چون من عادت ندارم بدون کفشهایم به خانه برگردم مجبورم خودم را با کمی فشار از زمین جدا کنم. ولی زمین گاهی تا مترها دورتر هی باز خودش به من می‌چسبد و بدین ترتیب من موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ می‌دهم. آدمی که موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ بدهد میدانید چگونه موجودیست؟ موجود خرچ خرچ کننده‌ای ست. تازه فکم هم خرچ خرچ می‌کند ولی از آنجایی که کمتر از راه رفتن، جویدنی تناول می‌کنم خرچ خرچ کفشهایم بیشتر از خرچ خرچ فکم خرچ خرچ می‌کنند. 
پ.ن. حقیر البته همیشه از فحش استقبل یستقبلو استقبال می‌کنم ولی شوما که سواد داری اون بغل سمت راست بالا توقع دارم بوخونیش. چاکرات.