مصائب شروی فصل چار

یه بارم انقدر یه هدیه‌ای بهم داده بود که انقدر خوب بود انقدر خاص بود انقدر انتخابش هوشمندانه بود انقدر انقدر انقدررررررر که من انقدر شرمنده شدم که انقدرخجالت کشیدم که انقدر غافلگیر شدم که انقدر زیاد بود انقدر خوب بود که انقدر اصن یه وضعی که. ساعتای زیادیم قبلش نخوابیده بودم و انقدر هیجان زده شده بودم و انقدر خجالت و انقدر اصن انقدررررر که کسخل شده بودم. نمیدونستم چرا اینطوری شدم اصن انقدر دچار فوران احساس شده بودم و نمیتونستم کاریش کنم که ورداشتم زنگ زدم خواهرم به عنوان آخرین حربه دیگه. بعد زنگ زدم بهش داشتم دو ساعت اول هق هق گریه میکردم. بعد خواهرم گف چی شده گفتم اینطوری و اینا بعد خواهرم خیلی خونسرد ضمن اینکه خودشم از هدیه هه ذوق کرده بود برگش بم گف خاک توو سرت چرا اینطوری میکنی، مردم به دخترا ماشین و ویلا هدیه میدن اینطوری نمیکنن خب هدیه‌س تو ام که دوس داری اینکارا چیه خوشال شو دیگه :| ولی خب من نمیتونستم خوشال شم. یه مدت زیادی طول کشید تا اصن بتونم از جعبه درش بیارم کلا و بتونم بخوام استفادش کنم. حالا دیگه به هر حال.