شب وحشتناک بدی بود. دو تا پدر و مادر و چار تا بچههاشون، با ون کوچیکشون توو جاده تصادف کرده بودن و متاسفانه هیچ کدومشونو نتونستیم نجات بدیم . . .
کوچیکترینشون یه دختر پنج ساله مث عروسک بود که تا دم اتاق عمل دست منو محکم گرفته بود و من بهش قول دادم اگه دختر شجاعی باشه وقتی بیدار شه بهش یه گردنبند سحرآمیز بدم :'(