ازش پرسیدم ناراحت نمیشی گاهی شاید زیاد یا خیلی شدید بت ابراز علاقه میکنم، گف نه. گفتم خداروشکر. خندید ولی در تعجب بود. دیگه براش تعریف نکردم ولی من از اونجایی که در غالب اوقات به خودم هیچ شکی ندارم به ندرت دچار سوء تعبیر و تفاهم میشم یا طعنه و کنایهای رو به خودم میگیرم. ولی خب گاهی در حین مرور آگاهانهی خاطرات یا فلشبکهای ناخوداگاه، ذهنم برمیخوره به چیزای جدیدی که شاید در لحظهی وقوع حوادث در زمان خودشون به نظرم نرسیده یا بعضاً بهش فکر هم نکردهام. و این یکی از اون موارده:
ب خیلی با شور و هیجان کتاب بیشعوری رو که تازه سر زبونها افتاده بود، خونده بود و خیلی اصرار داشت که من هم بخونمش و من اون زمان فرصتشو نکردم، بعدها هم چون خودم انگیزهی خاصی برای خوندنش نداشتم بهش نپرداختم؛ تا اینکه چن وقت پیش به صورت اتفاقی قسمتی از کتاب را در جایی خوندم به این شرح:
« بیشعورها اصولا نسبت به همه چیز حالت تهاجمی دارند / درجنگ حالت تهاجمی دارند/ درصلح حالت تهاجمی دارند و در گفتن دوستت دارم هم حالت تهاجمی دارند»
ناخوداگاه یاد اصرارش به خوندن کتاب افتادم و اینکه شاید من هم در نظرش مبتلا به بیشعوری بودم و او با اصرارش میخواست منو متوجه بیشعوریم بکنه! و اینکه چقدر زیاد دوسش داشتم و نکنه شدت دوست داشتنم براش "حالت تهاجمی" داشته!
مدتهاست که دیگه هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم ولی خب تصور اینکه شاید برای کسی که دوستش داشتم آدم بیشعوری بودهام، حس خوشایندی نیست و امیدوارم که اینطور نبوده باشه، هر چند که عملاً فرقی هم نمیکنه.