روزای روشن

کوچیک که بودم قبل از اینکه دوس داشته باشم راننده کامیون یا پزشک بشم، دلم میخواست آکروباتیست شم! پدرم مث توپ پرتم میکرد توو هوا و من صاف فرود میومدم رو شونه‌هاش. کف دست کوچولومو میذاشتم رو کلّه‌ی بابام، تعادلمو حفظ میکردم و پاهامو میبردم پشتم توو هوا. بضی وقتا موهاش کشیده میشد، داد میزد نکن دختر موهامو کندی کچلم کردی و من میخندیدم :)) بعد یهو میگفت بپر و من از پشت معلق میزدم میپردیم پایین و پدرم قبل از اینکه پاهام برسه به زمین از بین پاهاش دستامو میگرفت و چرخشی دوباره پرتم میکرد بالا. مامانم جیغ میزد، میترسید ،میگفت نکن میفته و من از لذت عجیبی سرشار میشدم. گاهیم دراز میکشید پاهاشو میاورد بالا من با شیکم میخوابیدم کف پاهاش بعد یهو پاهاشو خم میکرد میداد بالا و من میـــــــــــــــــــــــــــــپریدم هوا. توو خیالم پرواز میکردم. سعی میکردم قبل از فرود توو هوا ملق بزنم. گاهی یکی، گاهی دو تا و گاهی هیچی و به جاش یه فرود با پاهای کوچولوم رو کف پاهاش یا حتی دستاش. بعدها کلاس ژیمناستیک و باله میرفتم و مطمئن بودم که هیچکس به اندازه‌ی من بدنش انعطاف‌پذیر و چابک نیست. و نبود. همه چیز خوب بود و من؟ لذت میبردم از این برتری. من از بلندی‌ها، از پرش، از لحظه‌های معلق بودن در هوا پیش از فرود و از هیجان فرودی بی‌نقص بعد از پرشهای تحیربرانگیزم لذت وصف‌ناپذیری میبردم. اما . . .