یه سریالی یه زمانی نمیدونم کدوم کانال نشون میداد که توش کاراکتر نقش اصلیش یا همون شخصیت اول سریال هی سعی میکرد یه کاری بکنه که اتفاقای بدی که به خاطر اون و البته بدون دخالت و خواست شخص او افتاده، جبران کنه یا درستشون کنه و هی نمیشد. فیالواقع (بایستی این واژه رو ترک کنم گرچه بیجا استفادهش نمیکنم باری . . .) همه چیز هی بدتر و بدتر میشد. به عبارتی هر چه او تلاش مثبت میکرد در عمل نتیجهی منفیتری میگرفت . . . من معمولاً تلویزیون نگاه نمیکنم ولی اگه خونه باشم و جعبهی جادومون روشن باشه مشغول هر کار دیگهای هم که باشم از طریق صدا کم و بیش در جریان فیلمی که الباقی اعضای خونواده در حال دیدنش هستن قرار میگیرم. به اضافهی اینکه عضو کوچیک خونواده از اونجایی که یکی از وظایفش اطلاعرسانی داخلی و قرار دادن من در جریان مهمترین امور روزه، خودش بعد از فیلم یا موقع خواب یا هر وقت دیگهای که یکی از گوشای منو خالی گیر بیاره برام چیزای جالب فیلم و سریال روزو تعریف میکنه و به سوالات احتمالی من در موارد مربوطه پاسخ میده. به هر روی. یه بار که یکی از قسمتای پایانی این سریال در حال پخش بود و منم از قضا توو اتاق نشیمن نشسته بودم و داشتم به کار خودم میرسیدم، دلم به حال این کاراکتر بینوا سوخت و رو به خواهرم گفتم: این بیچارهم هی میخواد همه چی رو درست کنه ولی همه چیو هی بدتر میکنه! نه؟
خواهرم یهو بدون مکث در جوابم گفت: مث توئه :)))
شاید این، اون لحظه فقط یه اتفاق جالب در پیِ مَچ شدن دو حرف بیربط به هم بود و حاصل طنّازی خواهر من؛ لیک برای من حقیقت تلخی توش داشت که متأسفانه گمان میکنم واقعیت داره.