ماشینو پارک میکنم و پیاده میشم به فاصلهی زمانی کوتاهی در فاصلهی کمی از من یه ماشین پلیس میزنه کنار و یکی از پلیسا پیاده میشه. دلهره میگیرم. ناخوداگاه، فرز و به خیالم نامحسوس دستمو میبرم روی سرم که روسریمو بکشم جلو . . . یادم میفته که اینجا ایران نیس. و چه خوب که زمستونه هوا سرده و کلاه سرمه. اینجوری حرکت رفلکسوار و البته عبثم، لااقل، اونقدرها هم ضایع به نظر نمیرسه . . . خوشوختم که اون لحظه با کسی چش توو چش نشدم؛ چون چشام به یقین از غم بدی لبریز بودن . . .