واعی دلم برای صداش تنگ شد
پوف
دلم برای امیدم مجا شاهابم سرویام اسی آتی نرگسم پوریاپرانام نسیام امیرجوجه تیغی شاعینم میلاد توله سککککم هادی فلویددددد زنم راعله مردی با چشای سحرآمیز داداش یاسرم پریبانو شاهین فربد و کلاغش حامد دلفینم الیام لیلیام باب راجر میتی و موعاش ایلیای دیوث نوفاکی مسوت ئاکرین حمیترضا دانیال شبنم نمنم علی گلیش ایمانه رامتین آیدااا شیرین کیا نسترن سااارای فینیکس شبنم یکیک وییده وعیت میم اونیکی امیدم و داداشش بابی اون یکی امیر پرنیان مرضی امین فراد سحرررر سحر آرش و اون یکی آرش و بقیهی گنجیشکام و خیـــــــــــــلیای دیگه تنگ شده کاریشم نمیشه کرد
میگه که
آبستنم آبستن یک نطفهی بی نقطه،
آبستنم آبستن یک طومار شبیه خطبه،
آبستنم آبستن فریاد یه خروار دردم،
آبستنم یه مادر پر از زخمای سردم
آبستنم آبستن! یعنی که باردارم
بار مثبت کاذب
بارِ شدنِ صاحب
بار گناه بدبخت کردن یکی دیگه
بار زندگی کردن بی خطر و به یک سبک دیگه
بار به اجبار درک فلسفهی هستی
بار به اختیار ترک شوخیای دستی
بار خداحافظی با شبای مستی
بار قبول مسئولیت از سر عشق و سرمستی
تا دلت بخواهد از این بارها دارم. باردارم. باردارم. . .
فرما رو بیار زودتر انگش کنیم بلکه وقتی سقط شدیم لاقل دوزار به درد کسی بخوریم
قلبم به صورت شایستهای درد میکنه. باید ازش تقدیر به عمل بیارم. مث خمیرو که عمل میارنا. کتف نازنینمم به افتخارِخارِخارِ* کائنات، بد گرفته ولم نمیکنه لامصب. گردنمم سلام داره خدمتتون. گویا ستون فقراتش یخده خرده.
* تخلص از امیر و یاران
از سلسله آرزوایی که قراره با خودم به گور ببرم
یه خونه داشته باشم روی یه صخرهی بلـــــــــــــــــــــــــــــــند، کنار یه دریای بزرگ یا یه اقیانوس آبی. یه جایی که هیشکی جرأت نکنه بیاد دیدنم. فقط من باشم و خودم و صدای آب و خواب.
روز بدِ بدِ بدِ بد
هیچی اونجوری که فک میکردم یا میخواستم نشد. هیچچچی. همه چی به طرز آزاردهندهای بد بود. من، اسطورهی بیخیالی و دایورتیگ! انقد همهچی بد بود که دلم گرفت و مث بچهئا به خاطر همهی چیزایی که کلی ذوقشو داشتم و همه خراب شده بودن بغض کردم. فففف
نمیپندارم
خو لامصب من خواستم غُبارَه رو بزدایم دیگه. تو ام که فراموش نمیکنی و توو مرحلهی ترَک سرخودی که. چه گرم وسردی میخوای بشی دوباره؟ حالا اصرار نمیکنم. از کسی توو دنیای مجازی و حقیقی که پنهون نیس از تو ام نبوده هرگز؛ ولی تکرار مکرراتوار اعتراف میکنم چنان آدم مزخرفیم که بودن و نبودنم جفتش فاجعهس. خودت تصمیم بگیر کدومشو ترجیح میدی.
پ.ن. میدونی لابد خودت اما جاست فور محکمکاری من موجود دم دمی مزاجی نیستم که یه روز حال کنم برم یه روز دیگه حال کنم برگردم که باعت تعدد ترَکات شم. میدونستم که هنوز منو میخونی و میدونی که میخونمت و هنوز فراموش نکردی و الباقی ، وگرنه هیچوقت قصد تازه کردن زخمتو نمیداشتم و هنوز هم.
بوی گندم مال من بقیهشم بریز دور
باچه خو تارف که نداریم. نمیام که باز یه وخ ترک نخوره. همیالانم با بلندگوی سبزیفروشا توو وبلاگ داد میزدم دقیقاً محض اینکه مبادا از نزدیک با نفسم یهو ترک برداره.
چن تا کاشم من داشتم
لطف چیه؟ رفاقت لطفه؟ یا دوس داشتن؟ یا مهم بودنت؟ یا خواستنت؟ و چیو فراموش نمیکنی؟ "من" این وسط چه اهمیتی داره که فراموشش نکنی؟ تو چیزی رو که نباید فراموش میکردی فراموش کردی براتم مهم نیس. میخوام چیکار حالا "لطف"نکردهی منو فراموش نکنی؟ تو خودتو فراموش کردی! منم که مریضم دیگه. میدونی که. نمیتونم بگم به من چه. با اینکه میدونم به من چه ولی نمیتونم دیگه. میبینی که. بعد دیگه اینکه من نمیتونم اون حال و احوال بدت که به روتم نمیاری رو، ببینم و برام مهم نباشه خب. البته اینم مشکل منه نه تو ولی کاش میشد کاریش کرد. کاش میشد خودتو گول بزنی و کمی زندگی کنی. یا بخوای خودتو خوب کنی یا واسه خودت دلخوشی درست کنی. کاش رفاقت منو لطف نمیدونستی یا فک نمیکردی که توام واسم مث مریضامی. کاش میگفتی باشه. کاش میدونستی . . .
باگ آفرید
بله صورت مسئله رو دور زدم و رفتم، ولیکن نه برای اینکه حال حل کردنشو نداشتم یا از حل نشدنش میترسیدم. جوری طرحش کردی که حل نشه خو. وقتی میگی تموم شدی هیچ کاریم نمیشه کرد هیچ جوریم خوب نمیشی، واستم اسلو موشن تموم شدن فرسایشیتو به نظاره بشینم؟ درحالیکه حتی اینم به حالت فرقی نداره؟ نخیر نداره عیزم. اگه داشت وقتی بودم لاقل کمی سعی میکردی زندگی کنی . . .
پسر . . . با لهجهی مازنی
شب تولدت انقدررر غمگین بودی که تا وقتی خداحافظی کنیم ده بار بغضمو جویدم و هنوزم که یاد اون شبت میفتم دلم میگیره. با خودت چه میکنی؟
سه هفته آخه؟
اگه پست بستهی منو زودتر نرسونه دست صاحابش هیچ کاری نمیتونم بکنم جز اینکه بشینم وغصه بخورم . . .
جماعت بیحافظه
ضمناً آدما موجودات فراموشکاریان. آدم بایستی هرازچندگاهی بضی چیزا رو یادشون بندازه و گرنه بعدِ یه مدت اساس و پایه رو بر این میذارن که استاندارد همینیه که هس و بعد انتظاراتشون هی میره بالا بالا و بالاتر. بعد میرسه به عرش و اونوخته که شوما یه نگا به خودتون میندازین و میبینید که عجب! و یقیناً از خودتون میپرسید که پس چرا و از کِی من حتی روی فرشم رد کردم و الان نشستم زیر فرش؟ و خب جوابش خیلی ساده و سرراسته: از وقتی که برای اوشون دائماً جای دقیق عرش و فرش و نشینندگانشو یاداوری نفرمودید!
دلم میخواد بشینم انقد مشروب بخورم که اسمم یادم بره بعد پاشم برم بیرون زیر بارون انقدر راه برم و سیگار بکشم تا نفسم به خس خس بیفته. بعد برسم به دریاچهی دم خونمون. یخاشو بشکنم کفشامو درارم با لباس بپرم توش بخوابم رو آب، ماهو پشت ابرا تعقیب کنم قطرههای بارونو که موقع فرود اومدن مث سوزنای ریز توو تمام تنم فرو میرن حس کنم و توی بادِ طوفان انقدر سردم بشه که بیحس شم. بیحس شم و از خستگی چشامو ببندم. چشامو ببندم و بذارم اشکام از روی گونههام سر بخوره و بره توو آب. شاید بهتر شم. شاید . . .
دونخطه کلّه توو تیفال
*** توو این زندگی بابا.
از کرم خاکی تا پسر خدا همه باید با کولهی بدبختیاشون بیان سراغ من. منم که مادر بشریت. *** خدا ام که بر سرمون همواره مستدام. به حول و قوهی ***ی الاهی هیعچ گهیام آخه از دستم برنمیاد برا کسی که لاقل دلمو خوش کنم. سیاهچالم بود بالا میاورد دیگه. خسته شدم.
پ.ن. حالا فردا از آب گلالود ماهی نگیرین زرتی بیاین بگین شری ببخشید تو خودت خستهای مام فیلانا. میزنم لهتون میکنم. هر کیام انقد کسخله که میخواد جای اینکه به من بگه بریزه توو خودش حقشه انقد بیریزه توو خودش تا بترکه توو تنهائیش.
همیشه منطقی باشید
ها راستی جهت ثبت در تاریخ بابام امشب گف در اصلاحات جدید کتابش به صورت منطقی به هیکل یکی ریده! من شخصاً از شنیدن این جمله، ینی حقیقتاً از تصور ریدن پدرم به صورت منطقی به هیکل یک آدم فیلان فیلان شدهی از قضا همچین یه نمه معتبری با اعتبارات کذایی البت، بسیاااار مشعوف شدم. گفتم با شومام سهیم شم این شعف ناشی از ریده شدن منطقی به هیکل کسی که حقش هم بوده، را. البته اعتراف میکنم اون شخص و اینکه حقش بوده یا نه اصلا در درجهی شعف من تأثیری نداشت. بیشتر به صورت منطقی ریدنه برام فرحانگیس بوت. اِنی وِی. نوکرم. فلاً شبتون به خیر به سکون بهی شب.
مبادا
یه سریالی یه زمانی نمیدونم کدوم کانال نشون میداد که توش کاراکتر نقش اصلیش یا همون شخصیت اول سریال هی سعی میکرد یه کاری بکنه که اتفاقای بدی که به خاطر اون و البته بدون دخالت و خواست شخص او افتاده، جبران کنه یا درستشون کنه و هی نمیشد. فیالواقع (بایستی این واژه رو ترک کنم گرچه بیجا استفادهش نمیکنم باری . . .) همه چیز هی بدتر و بدتر میشد. به عبارتی هر چه او تلاش مثبت میکرد در عمل نتیجهی منفیتری میگرفت . . . من معمولاً تلویزیون نگاه نمیکنم ولی اگه خونه باشم و جعبهی جادومون روشن باشه مشغول هر کار دیگهای هم که باشم از طریق صدا کم و بیش در جریان فیلمی که الباقی اعضای خونواده در حال دیدنش هستن قرار میگیرم. به اضافهی اینکه عضو کوچیک خونواده از اونجایی که یکی از وظایفش اطلاعرسانی داخلی و قرار دادن من در جریان مهمترین امور روزه، خودش بعد از فیلم یا موقع خواب یا هر وقت دیگهای که یکی از گوشای منو خالی گیر بیاره برام چیزای جالب فیلم و سریال روزو تعریف میکنه و به سوالات احتمالی من در موارد مربوطه پاسخ میده. به هر روی. یه بار که یکی از قسمتای پایانی این سریال در حال پخش بود و منم از قضا توو اتاق نشیمن نشسته بودم و داشتم به کار خودم میرسیدم، دلم به حال این کاراکتر بینوا سوخت و رو به خواهرم گفتم: این بیچارهم هی میخواد همه چی رو درست کنه ولی همه چیو هی بدتر میکنه! نه؟
خواهرم یهو بدون مکث در جوابم گفت: مث توئه :)))
شاید این، اون لحظه فقط یه اتفاق جالب در پیِ مَچ شدن دو حرف بیربط به هم بود و حاصل طنّازی خواهر من؛ لیک برای من حقیقت تلخی توش داشت که متأسفانه گمان میکنم واقعیت داره.
ترسی که نهااادینه شده
ماشینو پارک میکنم و پیاده میشم به فاصلهی زمانی کوتاهی در فاصلهی کمی از من یه ماشین پلیس میزنه کنار و یکی از پلیسا پیاده میشه. دلهره میگیرم. ناخوداگاه، فرز و به خیالم نامحسوس دستمو میبرم روی سرم که روسریمو بکشم جلو . . . یادم میفته که اینجا ایران نیس. و چه خوب که زمستونه هوا سرده و کلاه سرمه. اینجوری حرکت رفلکسوار و البته عبثم، لااقل، اونقدرها هم ضایع به نظر نمیرسه . . . خوشوختم که اون لحظه با کسی چش توو چش نشدم؛ چون چشام به یقین از غم بدی لبریز بودن . . .
حالا فروید یا یوسف یا تو
خواب دیدم برای بار دوم شایدم سوم که پیرمرد آهنگر دنبالم میکنه گیرم میندازه و با مشت و لگد ته مغازه خفتم میکنه و به صندلی چفتم میکنه و میخواد ناخونامو بکشه. تا اینجاشم خیلی وحشتناک نیس. اونجائیش اذیتم میکنه که برای شمام نمینویسم که اذیت نشین.
غصه نخورین
وحشتناک خستهام. خسته و دلآزرده. نه از دست یار. از این دنیای بی در و پیکر پر رنج و غیرقابل پیشبینی. دخترکی که پا روی مین میگذارد، بهمنی که باز به بیست و دوم نحس میرسد، سربازان بیپناهی که ربوده میشوند، رفیقی که برای همیشه از دستش میدهم، گنجشکهایی که باز مثل زمستان پیش هی یخ میزنند و از روی درخت سقوط میکنند، من هنوز غصه میخورم وقتی یاد آهویی که با موتور شکارش کرده بودند میفتم... و مریضی که نمیخواهد خوب شود اما بستری بیمارستان است و مجبور به طی درمان. چرا؟ چون پاهایش توان فرار کردن ندارند! داداشم پای تو خوب شد راستی؟ سردردات چطوره؟ قربونت برم که توو خونهتم غریبی و من مثل همیشه و از همه دووور. وای. من هنوز هم یاد آقا فرهاد که میفتم دلم میگیرد. و فرهاد پسر پیرمردی که بعد از شنیدن خبر دستگیری پسرش سکته کرده بود و برادرش که داغونِ درد بود. کسری! کسراااااا. برادر حالت چطورست تو؟ کجایی این روزها و شبها؟ بمیرم که نمیدانم باز در این زمستان خیلی سرد در آن زندان لنتی چطور شبهایت را سر میکنی... من هنوز حوالی عید که میشود. دست و پایم... من هنوز دمِ عید یاد مرگ عجیب کیوان... من هنوز پنجشنبههای لعنتی و آن درهای رعب آور بزرگ... من هنوز...
من خوبِ خوبم تو غصه نخور. تو که غصه میخوری دردم میگیرد. غصه نخور جانِ جانِ من.
یاد نصرت افتادم. مجا مردی که در غبار گم شد... تا ته برایم نخواندیاش که. همیشه همه چیز تقصیر من است. دیشب چه خواب بدی دیدم. چرا صدای اندیشه فولادوند از سرم به در نمیشود. وای وای اتصالی کرد رفت به خیلی عقب. رسیدم به هفتاد و هشت باز. هفتاد و هشت لعنتی. علیرضا آذر تو دیگر آرام بگیر. دو نفر را یک جا میتوانم بشنوم ولی بیشتر نه... گوگوش تو دیگه خفه شو.
«نمیدونم ولی شاید بهشت اندازهی ما نیست»... یه رازی رو بهتون بگم؟ آدمی که سیگار میکشه هیچوقت نبائس ترک کنه. نکشیدم نکشید خب بهتر ولی ترکش نباس بکنه. گیر کردم. این شماعی دیگه این وسط چی میگه؟ گفت آخرین و واقعیترین عشقم بودی من خندیدم رنجید. این آهنگ نگو بدرود گوگوش تازه درومده بود. اونو دوس داش. من چرا یه روز زودتر اون دستههای لنتی واکر مادربزرگمو با ابرای نرم درست نکردم که دستاشو وقتی میذاره روش دردش نگیره؟ چرا اون لحظه که گف اینا رو هنوز درست نکردی گفتم چشم و رفتم یه گه دیگه خوردم؟ فصیح یه جایی توی فرار فروهر نوشته بود لبهی تیغ توی آب گرم... (شاید هم کس دیگری جای دیگری) من اینو بلند براش خونده بودم. صدام یادمه. اون پشتی قرمز قلمبه گوشهی زیرزمین خونشون. اونجا لم داده بودم و اون داشت سازشو کوک میکرد. کاش میدونستم وقتی رگشو زده آب داغ بوده؟ چقد طول کشیده تا تموم شه؟ توی اون دفتر چیا نوشته؟ «غرورمو ببخش حضورمو ببخش عبورمو ببخش»... لبخند آروم بگیر. امیر الان دیگه درد نمیکشه جونم. دیگه تموم شد. تموم شد عزیزم. غصه نخور. شمام غصه نخورین. درست میشه درست میشه همه چی درست میشه حتی اگه خدا...
دونخطه جووون/ خخخ
اگه گفتین سکسیترین چیزی که یه مرد میتونه تنش کنه چیه که هیچی اگه نه باید عکس پروفایلتونو برای یک شبانه روز به زیرپیرنی رکابی سفید مردونه تغییر بدین هاررر هار هارم خودتونین
نمیرود
اینهمه قربانی، اینهمه مجروح و زخمی و شهید، اینهمه خون وتصویرهای دردناک اما عجبا و دردا که میان اینهمه قیافهی لت و پار و خونی و کتکخوردهی امیر رهایم نمیکند. حتی مغزم هم که ناخوداگاه مرورش نمیکند طوری میشود یا جایی چیزی پیش میآید یا صفحهای سایتی پیجی باز میشود و ناگهان منم و امیرجوادیفر و . . . و صدای لنتی لبخند که از امیر میگفت . . . که از سرم بیرون نمیرود نمیرود نمیرود نمیرود نمیرود
دو نخطه نق
یه موجوداتیام هستن که وقتی آدم میخواد براشون کادو بخره همچین یه نمه بائاس جسارت به خرج بده و خب این برای منی که هدیه خریدنو انقد دوس دارم خیلی بده
از کرامات یک متولد ماه مهر
کتابی که گفته بود بخون سفارش داده بودم، خواب بودم وقتی پستچی کتابو آورده بود. اهالی بیت بسته رو گذاشته بودن کنار تختم که بیدار شدم ببینم و دیدم. پاکتو که باز کردم و کتابو که گرفتم دستم صدای اساماسش اومد