بابام در یک روز سه چار بار در ساعات مختلف روز و در نقاط مختلف شهر یه گدا رو هی مکرر و به صورت اتفاقی دیده که با زبان دست و پا شکستهای از همه در خواست پول برای یه وعده غذا میکرده.
بابا برگشته بهش گفته شغل خوبی داریا. پول چن تا غذا رو امروز دراوردی؟
گداهه در حالیکه کلی پول از جیبش دراورده ، مرتبشون کرده و دوباره گذاشته توو جیبش ؛ قاه قاه خندیده و به بابام گفته بیا بریم شام مهمون من : )))))
در این نقطه دیگه بابا سکوت کرد و ادامه نداد ولی من حدس میزنم خیلی دنبال دوربین گشته که توش خیره شه ولی بعید میدونم پیداش کرده باشه.