یادم نیست از کی دیگه ننوشتم.از نوشتن منظورم یادداشتهای روزانه و *شرای روزمره و هجویات و غیره نیست. شما که البته ساعتی که من مینویسمو نمیتونید ببینید ولی اگه میدیدید شاید پیش خودتون میگفتید چون ساعت ۴:۴۴ دیقهی صبحه و شاید چون من پدر و برادر همهی مسکّنایی که دم دستم بوده رو توو این چن روز به هم پیوند دادم، دارم اینجوری مینویسم. حقیقت اما اینه که ساعت چار و چل و چار دیقهی صب برای من اصلاً ساعت نامتعارفی نیست، ضمن اینکه مُسکن و آرامبخش و غیره هم چنانچه طی این چند روز اخیر خودشو به اثبات رسانید، ظاهراً مث قضیهی عرق و الخ در دوزِز بالا هم تأثیر چندانی روم نداره!
فلذا . . . فلذا آخه؟ به هر جهت! جهت؟ مگه میدون پرتاب دیسکه؟ :| در هر حال این جملهای که الان میخوام از خودم تراوش کنم و به خاطرش اینهمه معطلتون کردم و در حد تذهیبای استاد فیلان حاشیهچینیش کردم، چیزیه که در حالت کاملاً عادی هم بهش اعتقاد دارم.
هر کسی اینجا رسالتی داره که سخت یا آسون ، با ذلت یا لذت ، بارشو بایست به دوش بکشه. و این بایستن فقط برای قشنگی جمله نیست. بایستن زادهی اجباره. چرا که اگه کسی کیسهی مسئولیتشو/ رسالتشو به دوش نکشه ، کیسه بازم رو دوشش میمونه منتها یه نمه همچین بیشتر رو دوشش سنگینی میکنه و خب هیچوقتم خیال پیاده شدن از کت و کول آدم رو هم در سرش نمیپرورونه.
گیرم که کلاً از شر رسالت آدمی را خلاصی نیست . . . رسالت که سهله، مسئولیت حتی! از اونم نمیشه در رفت. تمام عمر. نمونهش خود من. تا یادم میاد عین جری از دست تام داشتم از زیر بار مسئولیت در میرفتم ولیکن امان از یه لحظه خلاصی.
اصن شوما فک میکنی یکی توجه داشته باشید که فقط یکی ولی از دلایلی که من توو همون دوران بلوغ شوئر نکردم و الان چارتا تولهی قد و نیم قد دور و برم نیس چی بوده؟ آفرین! همینکه نمیخواستم مسئولیت تشکیل خونواده ، شوئرداری ، بچه پس انداختن ، ننه شدن ، خونهداری ، مدیریت کوچیکترین و در عین حال مهمترین نهاد جامعه ینی خونواده رو به عهده بگیرم! به سوی همین خورشیدی که داره الان طلوع میکنه قسم.
حالا چی؟ همین. میخواستم بگم از اون مدل نوشتنایی که یه رسالتی پشتش نهفتهس و قلم روی کاغذ ـ و انگشت روی کیبرد بیهوده فرسوده و فرسائیده نمیشه و قص علی هذا ، منظورمه. اونجوری خیلی وقته ننوشتم. اسمش اگه مقالهس ننوشتم. اگه اعتراضنامه س ننوشتم. اگه دادنامهس ننوشتم. اگه جسارتنامهس ننوشتم. برادر خاطرت هست؟ من خودم خاطرم نیست آخرین بار کی بود. لیک میدونم که خیلی وقته ننوشتم. و چه حیف. چون ـ این صداقت رو با سخاوتتون بر من ببخشائید ولی من واقعاً میتونستم خوب بنویسم. چنانچه در گذشتهای که تاریخ دقیقش خاطرم نیست هم، مینوشتم و خوب هم مینوشتم.
ادامه دارد . . .