نمیدونم دقیقاً چن ساعته نخوابیدم ولی از شدت خواب بیخواب شدم. احتیاج دارم یه چیز شیرین بخورم ولی همه چی تلخه به نظر زبونم. باید چن تا فیلم و مستندو حتما ببینم قبل از اینکه دیر شه و کتابم کتابی که زجر کشش کردم انقد با خودم توو کیفم بردمش اینور اونور و توو خونه روش خوابم برده. باید تمومش کنم. گنجیشک ارشدو دعوا کردم که چرا قبل از خواب منو میخندونی گف بده کمکت کردم شاد بخوابی؟ که خب میتونست در نوع خودش هم بامزه باشه هم منطقی بنابراین من شکایتمو ازش پس گرفتم. بابام رفته آشغالا رو بذاره دم در. نمیدونم چرا وقتی مادرم خونه نیست میزان تولید آشغال خونهمون میره بالاتر. دیروز سالادالویه درست کردم که چون مزهها رو هنوزم نمیتونم درست تشخیص بدم به اینا گفتم بچشنش. یکیشون معتقد بود بینمکه و اون یکی میگفت خیلی شور شده. منم جفتشونو بیرون کردم از اشپزخونه و یه شیشه مایونزو یه پرس نمک دیگه خالی کردم رو سالاد بعدشم هم زدم گذاشتمش توو یخچال. بحمدالاه مهمونا امروز تا ته ظرفشم لیسیده بودن که خب این نشون خوبی بود. همه جام زخم و زیلی شده انقد این روزا گیج و بیانرژیام و هی میخورم به اینور اونور. برم ببینم میتونم بخوابم یا قراره حماسهی جدیدی رو در زمینهی بیداری رقم بزنم. زت عالی زیاد