بعد نصوه شب بیدار شه ، بگه محکم بغلم کن و دوباره بخوابه
شریولوژی ـ واحد جدید
گاهی مطمئن نیستم چون بیشعورم اینگونه صادقم یا چون اینگونه صادقم انقد بیشعورم؟ ولی خب در هر صورت هم بیشورم هم صادق!
حکم چیست؟
ملحد بینوایی که کلیههایش از شدت شاش در شرف انفجار است، از شدت خواب بایست از شوب کربیت لای چشمهایش استفاده کند که بیاختیار بسته نشوند، مثل سگ سر ظهر تابستان تشنه است، از شدت گرسنگی بدنش دچار لرزهای خفیف گردیده، هیچ چیز در فاصلهی کمتر از دو متری وی قرار ندارد و در نهایت از کالیبر بسیار بالا سخت در رنج است، گذشته از اینها دلتنگ هم هست! چه کند؟
تخسترین و در عین حال طفلکیترین موجود مورد علاقهم
کودک درونم همچین مقتدر شده که اگه نصف شب نبود همین الان پا میشدم میرفتم از اسباب بازی فروشی یه بسته لگوی خوشکل میخریدم میومدم میدادم دستش بیشینه باش بازی کنه.
که دیوانه همان به که بود اندر بند*
یکی از کارایی که بدون شک خیلی خوب بلدمَم اینه که یهو بزنم زیر همه چی ؛ و همه چیزایی که یه روز با کلی ذوق و شوق ساخته شدهانو شبیه ساختمون بلند با عظمتی که با دینامیت میارنش پایین ، درب و داغون کنم. میتونه یه اثر هنری باشه که ساعتها لحظه لحظههای وجودمو ، حسمو ، چشممو و کلی ابزار کارو غیره روش سرمایه گذاری کردم ، یا یه پروژهی تحقیقاتیای که تمام وجودمو شب و روزمو تمام انرژی و پول و وقتو غیرهم رو صرفش کردم ، یا حتی یه رفاقت دیرین که فکرشم نمیکردم یه روز بیخیالش شم. خیلی ساده و سریع اتفاق میفته. یه چیز خیلی بیاهمیت ـ برای بقیه ـ میتونه باعثش شه. نباید به نقطهای برسم که این اتفاق توش میفته چون وقتی رسیدم دیگه شانس اینکه بتونم خودمو کنترل کنم و همه چیو نابود نکنم نزدیک به صفر و شبیه محاله. من همینم کاریمَم نمیشه کرد. خیلیم راضیام البت.
* حافظ میگه زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
برتری جنس مذکر تا اعماق وجودشون رسوخ کرده و برای همیشه تثبیت شده
انگار که لطف میکنن به دختر یا بهش پوئن مثبت میدن وقتی بهش میگن مث پسرایی. انگار مثلاٌ دارن تشویقش میکنن : انقد کارت درسته که مث پسرایی . . . و جالبتر اینکه اغلب ننه بابای دختره و اکثراً خود او هم ذوق میکنن از شنیدن این قبیل به اصطلاح کمپلیمانها
despicable me
یه اخلاقایی هم دارم که به نظر شمای غریبه یا آشنا شاید خیلی مزخرف باشن ولی اولاً کمن ثانیاً اخلاقای منن و من دوستشون دارم. لذا هیچ تلاشی در جهت تغییرشون نمیکنم و احیاناً نخواهم کرد. من همینم. بسیااااااااااار هم در عالم تنهایی خوشترم از در میانهی بازار شام و مرکز توجهات بودن! هر کی نمیتونه تحمل کنه شرّشو کم کنه یا شاید منصفانهتر باشه بگم شرّمو از سر خودش کم کنه. نه نیازشو میبینم که خودمو رفتارامو توجیه کنم و نه زیر بارتوضیح دادن رفتارام به کسی میرم.
بیزارم
از اجبار، از در تنگنا واقع شدن، از زیاده از حد ها، از تلافی، از تعارف و از تکرار. تکرار بیهوده و عبث مکرّرات و علیالخصوص از ادای آدمبزرگها رو دراوردنها
پ.ن. فراموش کرده بودم: از گلایه . واااااااای از گلایه بیش از همه چیز . . .
پ.پ.ن. و از غیرمستقیم و در لفافه حرف زدن، از پیچانیدن حرف ایضاً. از خرده شیشه هم
پ.ن. فراموش کرده بودم: از گلایه . واااااااای از گلایه بیش از همه چیز . . .
پ.پ.ن. و از غیرمستقیم و در لفافه حرف زدن، از پیچانیدن حرف ایضاً. از خرده شیشه هم
هر کدوم در حدّ خودتون هم بکشین بلکه احیا شه خو
خعلی ضروریه یه تکونی به ویکیپدیای فارسی داده بشهها. اوضاش خعلی داغونه.
نبخشیت
خواستم بگم "ببخشید" هم کلمهی *شریه بعد دیدم نیس فی الواقع. منتها خب به درد آدمی مث من نمیخوره اغلب. چراشم عرض میکنم خدمتتون که یه وخ پیش اومد بدونید. حالا اینکه چرا و چجوری ممکنه براتون پیش بیاد که لازم باشه همچین چیزیو بدونید، خودش نکتهی جالبیه که بهش نمیپردازیم.
ماجرا از این قراره که بنده اگه اگه یه غلطی میکنم که نمیبایست میکردم متأسف، متأثر، نادم، شرمنده یا خیلی حالات دیگه ممکنه بشم ولی انقدر جرأت دارم که عذر بخوام اما طلب بخشش نکنم؛ یعنی که با شهامت پای اشتباهی که کردم میایستم و بی ترس و منّت منتظر میمونم که چوبشو بخورم. ضمن اینکه معتقدم مظلوم بخشنده نیست، طبیعت خودش حسابگر و قاضی و حکمران بهتریه. همین دیگه
ماجرا از این قراره که بنده اگه اگه یه غلطی میکنم که نمیبایست میکردم متأسف، متأثر، نادم، شرمنده یا خیلی حالات دیگه ممکنه بشم ولی انقدر جرأت دارم که عذر بخوام اما طلب بخشش نکنم؛ یعنی که با شهامت پای اشتباهی که کردم میایستم و بی ترس و منّت منتظر میمونم که چوبشو بخورم. ضمن اینکه معتقدم مظلوم بخشنده نیست، طبیعت خودش حسابگر و قاضی و حکمران بهتریه. همین دیگه
. . .
دیگر عشق هم نمیداند
من از فروغ روی تو برخاستم
نه از صلابت نگارگران
من از طلاگونه نامت
نه از غلظتی که بر جان عزیزان ریخت
من از جام تو برخاستم
نه از افسار بیگانهٔ خدایان
من از چشم تو برخاستم
نه از بهین نامهای که بر نام جهل گشاد
نه از دلشنگی مداوم مرگ بیقرار
دیگر عشق هم نمیداند
من از فروغ روی تو برخاستم
که دیگر میل بازتابش نیست
دیگر بر گنجینهٔ دانایان لگام پرسری نمایان است
دیگر مرگ خفته است
دیگر مرگ خفته هم نمیداند
که من از شور تو برخاستم
از انعکاس حضور تو
ز دام چرخ پس از مرگ هم کجاست رهایی
در جای دیگر هم تو گویی از زبان ما و الحق چه به حق میفرماد که ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم / تقدیر عرق کرد به فیلان ما
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست*
گاهیام آدم دلش یه چیزی میخواد که نمیدونه چیه ولی به خاطر نبودنش یه خلاءای رو احساس میکنه.
*خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی
گنجیشک لالا سنجاب فیلان
برم بخوابم شاید بیدار شم ببینم اینا همش خواب بوده که در این صورت تنها نکتهی غمگینش هضم نداشتن گنجیشکا یا ریفیقای سالای اخیر زندگیم خواهد بود و لاغیر
پوفــــــ . . .
خسته و خوابالودم، پسورد جیملمو فراموش کردم، همه میگن اوضات فرق نکرده میخندم میگم همه چی هنوز همونقد تخمی و آشفته مث قبله ولی خب واقعیتش اصنم خندهدار نیس. دیگه اینکه دهنم سرویس شده انقد زنگ زدم و رفتم اینور اونور به خاطر این گنجیشک خیلی کوچولوی خیلی مریض که اومده اینجا به امید اینکه بتونن درمانش کنن. دیگه عرضم خدمتتون که خیلی دارم تلاش میکنم ولی در وضعیتی هستم که همه از دستم شاکیان چون نیستم ینی با اینکه هستم نیستم و خب پر واضحه که این خیلی بده اما چه میشه کرد جز غمگین شدن، پنهان کردنش و در نهایت شانه بالا انداختن. دلتنگم هستم تازه کلی.
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا*
به حول و قوهی الهی امروزو به نام روز خواهش و التماس ملی نام نهادیم باشد که رستگاری چیزتان نکند صلوات
*حضرت سعدی
*حضرت سعدی
خوبه که هستی ای متولد ماه مهر مهربون
سالها پیش توی این روز یه موجود خیلی دوسداشتنی با یه جفت چش سحرامیز به دنیا اومده که از قضا اسمش هم بسیار بحق براش گذاشتن. آرزوهای خوبتونو از همینجا فوت کنین براش بفرستین. منم همینکارو میکنم منتها به جای فوت بوس میکنم من : )
شین شورشو ورداری میشه عق
یادم افتاد ازش تعریف که میکردم ناراحت میشد . . . یادم افتاد چقدر زیاد دوستش داشتم . . . یادم افتاد حتی خیلی بعدتر از وقتی که رفته بود هم یادم نیفتاده بود که چقد با استانداردهای من در روابطم فاصله داشت . . . یادم افتاد که چه صادقانه . . . یادم افتاد که هر که بود و هر جور بود مطلقاً اشتباه نبود. خوب بود. صادق بود. مرد بود. آغوشش . . . آغوشش که نه زیاد بود نه کم بود آغوشش که قد من بود. منی که توو آغوش هیچ کس هیچ وقت . . . در هر صورت متفاوت بود و عجیب اما بد نبود. و دوس داشتنش هم مطمئناً اشتباه نبود. هر جور که بود. متفاوت اگر بود عجیب و غریب اگر بود ساکتترین مرد روی زمین هم اگر بود اما دوستداشتنی بود ولی خب پایان رابطه پایان خوشی نبود. چیزیه که گذشته و عشقیه که تموم شده مهمم نیس. قصدم از شروع این پست که دقیقاً از جملهی پنجمش مسیر افکارم عوض شد و باعث شد نوشته به درازا کشیده بشه این بود که بنویسم چه موهبت پوچ و بیهُدهایه دوست داشتن و در زمانی که درگیر پروسهی بیمحابا عشق ورزیدنی، چه لمپنمآبانه و هرزهپرورانه رو ذهن آدم کار میکنه. مث بختک میفته رو منطقت و هرچقدر هم که چموش باشی بی هیچ زحمتی تو رو به راهی که میخواد میکشونه. تنها شانسی که میتونی بیاری اینه که جای خوبی افسارتو ول کنه و اجازه بده به خودت بیای . . .
یاع علیع
آدم با ایرانی جماعت ایضاً خود بنده قرار میذاره باید دو ساعت قبلو بگه که دو ساعت بعدش بره سر قرار بعد دیگه فقط نیم ساعت صبر کنه تا بیان. . .
اینم بنویسم بعد برم تا بچه خوابش نبرده. البت بعید میدونم کسی بین شماهایی که منو میخونید این چیزا براش مهم باشه ولی برا من هس برای همین باید بگم. من اگه اینجا علائم نگارشی رو زیاد راعایت نمیکنم دلیل داره. حتی فاصلهی بیهودهای که به غلط معمولاً بین نقطههای سه نقطههام یا آخرین حرف کلمهی آخر جمله وع نقطهی پایان جمله، علامت سؤال و از این قبیل چیزا میذارم دلیل داره. دلیلشم مربوط میشه به طراحیحروف غلط و بسیار پر ایراد فونتهای فارسی و بالاخص خطی که من باهاش تو بلاگ مینویسم. گاهی هم بضی علامتا رو کلاً جامیندازم یا نمیذارم که اونم دلیل شخصی داره و از روی عمده و چون همهی نوشتههامم اینجا کاملاً شخصیه موجّهئه.
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هه هه همونطور که میبینید خطای سفید بالا ـ در واقع الفهای پش سر هم ـ در مقایسه با همین خط زیرش ـ ینی این جمله ـ صورتی کمرنگ دیده میشن. خیلیم خوب
پ.ن. از اونجایی که دیزاین بلاگو عوض کردم و دیگه با سیفیت نمینویسم پست بالا دیگه اعتباری نداره. با تچکر
پ.ن. از اونجایی که دیزاین بلاگو عوض کردم و دیگه با سیفیت نمینویسم پست بالا دیگه اعتباری نداره. با تچکر
دوتای دیگهشم حالا باشه برا بعد
به طور مثال یکی از آرزوهایی که به غول چراغ میگفتم این بود که بهم عمر نامحدود بده حالا سرعتش زیاد مهم نبود هارهار بعد مث فیلم in Time میشد هر قدر از عمرمو که میخواستم به هر کی میخواستم هدیه میدادم. حیقتش نامحدودم نبود راضی بودم. لاقل همین که هس واسه این گنجیشک سه سالهم که جدیداً عاشقش شدم و خورد خورد (منظورم خرد خرده) واسه چن تا فرشتهی زمینی دیگهی دم دستم که جواب میداد. میداد دیگه. نمیداد؟ خاکبرسرش خب.
خسته شدم حوصلهی جدال ندارم.
^_^
هنوز خیلی خسته و گیج خواب بودم وقتی با صدای زنگ تلفن پریدم. پدر زود برداشت. منتظر ماندم تا خیالم راحت شود که تلفن کننده ناقل هیچ خبر بدی نیست. بعد روی تخت چرخیدم و شبیه یک گربهی تنبل که زیر آفتاب سر ظهر کش میآید ، خودم را کشیدم و دوباره چشمهایم را بستم و در همین احوال یکی از عجیبترین حسهای زندگیام را تجربه کردم.
خیلی ناگهان و بی هیچ دلیل و مقدمهای یکباره بوی تنش مشامم را پر کرد! توی عالم خواب و بیداری خواستم فکر کنم که لابد تا چند لحظهی پیش هنوز اینجا کنارم خوابیده بوده یا شاید هم شب گذشته موقع رفتن زیرپیرهنیاش را پایین تخت من جا گذاشته که یکهو به خودم آمدم و متوجه شدم ، خعیر! اوضاع و احوالمان داغونتر از این حرفهاست ، چرا که در عالم غیر خواب من که هرگز حتی در چند قدمی او هم نبودهام چه رسد به در آغوشش. . . خب واقعیت این بود که من هرگز بوی تنش را حس نکرده بودم و از طرفی هم اتفاقی که دقایقی پیش برایم افتاده بود هیچ شبیه توهم نبود اما چه میشد کرد جز به سخره گرفتن خویش؟
خلاصه که با دلی پر از حسرت دوری و مقادیر متنابهی لعن و نفرین به فاصله و جدایی و قص علی هذا بیدار شدیم و هی به حال خودمان تأسف خوردیم و هی با خودمان این بیت بیدل را زمزمه کردیم که:
جنونی با دل گمگشـــــــته از کوی تو میآید
دماااااغ من پریشان است یاااا بوی تو میآید. . .
توجه کنید عرض کردم وسوسهس، تصمیم نیستا
یه وسوسه ای همیشه در من هست که مثلاً عرض میکنم بیام یهو . . . خعلی یهو ها، بزنم زیر همّه چی ی ی ی و بذارم برم و از اونایی که بیشتر میخوامشون و از اونائی که بیشتر بهم نزدیکن بیشتر دور شم و بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر و خیــــــــــــــلی بیشتر . . .
بعد لوک خوششانسوار گورمو گم کنم و دیگه هیچکدومتون هیچوقت چیزی ازم نشنوین . . .
اورِکا اورِکا
فمیدم چرا خوابم نمیبره. برای اینکه امشب از اون شبائیه که اگه بخوابم به جای دیشب خوابی که نمیخواستم ببینمو خواهم دید.
شرسمیدوسخونه
میدونید؟ پدربزرگ که مُرد درخت گلابی باغچه هم قهر کرد و پژمرد. باغچه پر از علفای هرز شد. گلای سرخو آفت خورد. تاج درخت سرو رو باد توی توفان با خودش برد. در نهایت فقط درخت مو بود که من و مادربزرگو تنها نذاشت و هر سال کلی برگای درشت و لطیف کلی آبغوره و سبد سبد انگور بهمون هدیه داد و خمرههای شرابمونو با شراب ناب پر کرد. . .
کاش پدربزرگ انقدر زود نمیمرد. . .
کاش مادربزرگ انقدر زود تنها نمیشد. . .
کاش خونهی اول من اونجا نبود. . .
کاش مادربزرگ حالش زودتر خوب میشد. . .
روز منو ندیدین؟
یه روزو گم کردم. این هفتهم یه روزش کم بود. هرچی میگردم یادم نمیاد کجا ممکنه گم شده باشه ولی نیس. فردا بایستی قائدتاً تازه پنجشنبه میبود اما جمعهس و خب این خوب نیس
از لابهلای سلسله افکار پرش و پارازیت دار
برم مثلاً یقهشو بگیرم زل بزنم توو چشاش بغضمو قورت بدم و در حالی که با عصبانیت دارم تکونش میدم بش بگم ** چرا اینکارو با من کردی؟ واقعا چرا؟ من که کاریت نداشتم. وقتی هم گفتی دیگه دوسم نداری حتی چیزی نگفتم. چرا کاری کردی که هر وقت یاد حرفت میفتم بابت عشقم بهت برای خودم متأسف شم؟ حتی نمیتونم خودمو گول بزنم بگم منو با کس دیگهای اشتباه گرفتی. کاش فحش میدادی یا میگفتی ازم متنفری ولی نمیگفتی چی فک میکردی. . . من ِ خوش خیالو بگو که با داشتن تو توی اون روزای بد، برای بار اول توی غربت حس میکردم کسی هست که لازم نیس بهش توضیح بدم چرا انقدر آشفته و خرابم. . . و تو. . . اینجور که نمایاندی ظاهرا حتی ندیده بودی که من چه حالی داشتهم. . .
تنها چیزی که میتونه درد حرفتو تسکین بده اینه که امیدوار باشم از روی لج و برای از قصد ناراحت کردنم این حرفو زده باشی و نه برای اینکه واقعا فکر میکردی اوضای وطنی که ندارم و جایی که تماااااااام این سالها خودم را با همه خاطرات و عزیزترینهایم از عشق گرفته تا رفیق و کتاب و قلم و سازم درونش جا گذاشتهم و هیچ دم برنیاوردم که مبادا آرامش کسی یا نظم نظامی به هم بخورد، برایم بی اهمیت است و تازه . . .
یقهشو ول کنم یه قدم برم عقبتر یه نخ سیگار روشن کنم یک کام عمیــق بیگیرم و بعد دوباره توو چشاش نگاه کنم و بگم من واقعاً دوسِت داشتم و اگه هم ناراحتت کردم به حتم از قصد نبوده اما تو این آخرین ضربه رو جوری زدی که نه فقط کمر دوس داشتنم دوتا شد بدبخ کلاً از ریشه جدا شد. . . و کاشکی اینکارو نمیکردی. چون وقتی بودی من خیلی دوسِت داشتم و وقتیام رفتی ازت بدم نمیومد
ببینم تو لاقل میشنوی؟
خدایا از عمر مفید و روزای خوب من بکاه به مال این زن بیافزا ننهمونم شفا بده ما اصن حاجت دیگهای نداریم. با تچکر نوکرتم هستم
اندر احوالات
به بابا گفته واقعا کسی پیدا میشه که بتونه شوئر این بشه؟!
باباام هار هار خندیده گفته تو نگران نباش
من در حسرت مدام
باید یه مدل خودکشی هم وجود میداشت که هرچند خیلی وحشیانه و دردناک و عذابآور بود اما در نهایتش آدم فقط نمیمرد بلکه اساساً از روز ازل و از اول ِ اول از روی دفتر روزگار محو میشد.
کاش همچین چیزی وجود داشت و کاش من میتونستم وجود منحوسمو برای همیشه از همه جا پاک کنم یا حتی برعکسش ینی اینکه همه جا رو از وجود منحوسم پاک کنم. . .