Fast & Far :))
به فاصله دو سه روز چهارتا از رفقای قدیمیم که هیچ ربطیم به هم ندارن در سه گوشهی مختلف دنیا واس خودشون موتور خریدن. یکی از یکی خوشکلتر. فقط مشکلش اینه که همشون ازم دورن :|
هیچی دیگه کلاس منفجر شد
یه بارم سر کلاس یه کیسی رو شرح دادم بعد از بچهها پرسیدم، حالا اینجا مرگبارترین عارضه چیه به نظرتون؟ یکی از ته کلاس گف چشاتون استاد :)))
اینطوریه دیگه
پزشک شدن آدمو بالا نمیبره. پزشک بودن پرستیژ و پول نیست. علم پزشکی گواه خرد نیست. پزشک بودن مترادف خوب بودن نیست. طبابت یه فنه، یه حرفهس مثل همه شغلای دیگه. منتها یه فرق داره. فرقش اینه که چون "انجام" کارش درمان و برگردوندن سلامت به آدمائه و سلامت نسبی پیش نیاز آدما برای ادامهی زندگیه، پس خیلی مهمه. اینکه خیلی مهمه دلیل بر این نیست که کسی که انجامش میده هم خیلی مهمه یا خیلی خوبه. دلیل بر اینه که کسی که انجامش میده وظیفهی سنگینی رو دوششه. کار نه تنها سخت بلکه بسیار حساسی داره. یک لغزش، یک اشتباه، یک کوتاهی، یک دریغ میتونه یک زندگی رو نابود کنه. یک بودو نبود کنه! فقط "یک" بار!
این یک بازی نیست. این قابل مقایسه با هیـــــچ شغل دیگهای نیست. این یک مسئولیت بزرگه. مسئولیتی که رو شونههای اکثر آدما جا هم نمیشه، چه برسه به تحمل وزن و به دوش کشیدنش.
هوش بالا، حافظهی قوی، پشتکار،اعتماد به نفس و پشتوانه اعتماد به نفس (دانش کافی)، جسارت و سرعت در تصمیمگیری، سرعت و دقت عمل، شمّ تصمیمگیری درست در شرایط بحرانی، توانایی تشخیص، تمیز و کنترل کامل منطق و احساسات شخصی، در نظر گرفتن تمامی جزیئات و در عین حال توانایی تحلیل و بررسی مشکلات متعدد در یک قالب واحد (کلی بینی)، توانایی برقراری ارتباط مناسب با توجه به شخصیت هر فرد، توانایی و تلاش در درک درگیریهای غیرجسمی بیمار و بستگانش، صداقت، رازداری، توانایی حفظ آرامش تحت هر شرایطی، توانایی و آمادگی برای انجام مسئولیت در موارد اضطراری حتی با وجود کم خوابی، استرس، مشکلات شخصی و ... تنها بخشی از ویژگیهای لازم پزشک خوب بودنه.
تشخیصش سادهس، تقریبا به جز دانش و احیانا پشتکار ِ کسبش، هیچکدوم از چیزای دیگه اکتسابی مطلق نیست. هیچ سیستم آموزشیای هم قادر و واجد نیست، کسانی که داوطلب تحصیل در یک رشتهی خاص مثل پزشکی هستن رو به صورت واقعا ایدهآل انتخاب کنه. گذشته از اون اگر این اتفاق میفتاد سیستم بهداشت و درمان مطمئناً با کبود پرسنل وحشتناکی مواجه میشد که هیچ جوری قابل کنترل نمیبود!
نتیجه اینکه پزشکا موجودات فرابشری نیستن. آدمن. آدمایی که درسای مربوط به این رشته رو خوندن، نمره آوردن، واحداشونو پاس کردن، یه تجربیاتی کسب کردن، یه تلاشی کردن که دانش مربوط به این رشته رو کسب کنن. بقیه ملزومات ولی با درس و دانشگاه به دست نمیاد. پس انتظار همهش از همه بیهودهست. ما هممون آدمیم. بعضیامون آدمای خوبیان بعضی نه زیاد. حتی خوبامون هم گاهی خوبن گاهی نه زیاد. و آدما اشتباه میکنن. هیچ آدمی دوست نداره از قصد اشتباه کنه یا کاری که بهش محول شده رو غلط انجام بده. ولی آدم اشتباه میکنه. بعضی چیزا قابل پیش بینی نیس. بعضی چیزام هست ولی راه دیگهای نیست.
و هیچ آدمی انتخاب نمیکنه که بد باشه و بدی کنه. آدما گاهی در طول زندگیشون بد میشن. آدما گاهی در مسیر بزرگ شدنشون، خوب بودنو فراموش میکنن. آدما گاهی خودشونم نمیفهمن از کِی یا چرا بد شدن. پیش میاد دیگه. مثل خیلی بلاهای دیگهای که توو زندگی سر آدم میاد. تاوانشو در این مورد مسلما و قطعا مریض نباید بده که مع الاسف میده. قصدم توجیه این دسته نیست. صرفا شرح واقعیت تلخیه که گاهی ناگزیر وگاهی ناگریزه.
نهایتا اینکه خطای یه آدم بدو به پای همه هم صنفاش ننویسیم. یه اشتباهایی یا کمبودایی رو به حساب بیکفایتی محض یه نفر ننویسیم. همونطور که خوبی و شایستگی یه تعداد محدودو به حساب فرشته بودن همهی پزشکا نمینویسید.
بخوابید بینیم بائا
تا یه دردی پیدا میکنن یا استرسی میگیرن سریع بدویئم بریم سراغ شری . . . ولی در شرایط عادی همون آرامشی که دم به دیقه محتاجش میشن و به خاطرش میدوئن دنبال آدم اسمش میشه اعصاب خردکن و کیری و بی احساسی بیخیالی فلان.
واقعیت تلخه دیگه
یه وقتائیم وقتی یه چیزی بهتون میگم، اول حرفمو قبول نمیکنید چون نمیخواید، واقعیتو قبول کنید.
ولی بعدش که بهش رسیدید . . . دیگه لازم نیست ادامه بدم، خودتون میدونید دیگه :|
به خدای ایران قسم :))
با پدیده ای روبهرو هستیم که توو چشای کسی که بیش از دو سوم عمرشو اینجا زندگی کرده یا حتی اینجا بزرگ شده نگاه میکنه و به بغلدستیش که معلومه مث خودش یه سال هم نیس کوچ کرده اومده اینور، میگه اَه اَه آقا چقدر ایرانی زیاد شده!!!
مادربزرگ رفت
و هیچ چیز دیگر او را برنخواهد گرداند.
و من
هیچوقت دیگر
نبودنم در کنارش را نمیتوانم جبران کنم.
پ.ن. ۳ سال گذشت
بی هنر
کاش و اگه هنرمند بودم چپ و راست ازش عکس میگرفتم، فیلم میگرفتم، توو همه حالتا و زوایا اتودش میکردم با تمام تکنیکایی که بلد بودم و تمام متریالایی که در دسرسم بود در مدلای مختلف طراحی و نقاشیش میکردم باهاش حتی کارای گرافیکی خفن میساختم، انیمیشنای کوتاه حتی، با جنسای مختلف ازش مجسمههای مدرن بینظیری میساختم، شیشهگریهای مسحور کننده میکردم حتی، براش شعر مینوشتم، یا ترانه، اهنگ میساختم براش/ حتی باهاش، میوزیکالهای میخکوب کننده، کورئوگرافیا و رقصای اکروباتیک تکی دو نفره و گروهی فوقالعاده، میشد حتی باهاش یه گیم خفن طراحی کرد و ساخت. بیشتر از همه اما دوس داشتم پرترهشو با قلمای سریع و قوی بکشم، چشمای قشنگشو حتی فقط. و نمایشگاهی که هر طرف نگاه میکردی در حالت خوشتری از نقش قبلی پیداش میکردی. دوس داشتم همه بفهمن چقدر بی انتها و چه بی پروا میخوامش.
اطلاعات عمومی/ مهربانانههام
بله من تاریخ تولد همه کسایی که از تولدشون و بودنشون خوشالم یادمه چون برام مهمه ولی دیگه حالا یه وقتایی به دلایلی تبریک نمیگم دلیل نمیشه.
پ.ن. توو این مدت که ننوشتم و نمینوشتم تولداتون به دفعات گذشت تولد آرمین اسی مسوت سروی حامد فربد بابکا لیلی آگی فرهاد امیدا میلی یاسر میتی شاهاب الی مهران هادی ممد مجتبا امیر پوریا نازی سحرا شاهینا ایلیا نرگس عالی جهان شبنم وحید وحیده پری یکتا ئاکی مرضیه و ... / حتی تولد خودم و تولد هفت سالگی وبلاگمم گذشت و من همچنان ننوشتم. ولی یادتون بودم و روز تولد تک تکتونم یادم بود و براتون بهترینا رو آرزو کردم. فقط خواستم بدونید.
در باب وطن
گاهیم تا ازم نپرسن نظراتمو واسه خودم نگه میدارم، چون فکر میکنم از نظر کسی که اونجا زندگی میکنه و وسط معرکهس من قائدتاً یه غریبهی مرفهم که دردشو نمیفهمم. تقصیری هم نداره. از کجا باید بدونه من نه تنها بیدرد نیستم و هیچ وقتم نبودم بلکه حتی چقدر دردشو بیشتر از خودش میفهمم؟ چرا اصلا؟ و چطور؟ این حتی درکش برای کسایی که منو شخصاً هم میشناسن و میدونن که بهتر از خودشون میشناسمشون هم سخته و من اینو درک میکنم. البته اینکه نظرمو بگم هیچ آب رفتهای به جوی باز نمیگرده هم بیتأثیر نیست :))
دنیای بی مریم
سه سال پیش همین موقعها مریم میرزاخانی که از معدود افتخارات معاصر ایران بود مرد و چه حیف که انقد زود مرد. اما بدتر از اینکه دنیا انقدر زود از داشتنش محروم شد اینه که مجبور شد دختر کوچیکشو انقد زود توو این دنیا تنها بذاره... یادش که گرامی هس ولی امیدوارم همسر و دخترکش...؟ چی؟ امیدوارم که خوب باشن؟ چه امید عبثی!
روزگار لعنتی # |
بالاخره یه چی میشه دیگه...
انقدی خوب نیستم که میتونم همینجوری الکی بیمقدمه وبی دلیل خاصی وسط هر کار و هر جایی هی بزنم زیر گریه ولی خب چه فایده؟ چیزیو درست میکنه یا چیزی درست میشه مگه؟ تَش که چی؟
به وقت گیر و دار از هم جدا نباشید ایشالا
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیســتند امــــا به وقت گیـر و دار از هم جدا
صائب تربیزی
پارادوکس
همه با عجله یا هیجان، هر کس به دنبال کاری، همه در تکاپو و حرکت بودن. تنها گدایی که کنار در فروشگاه زنجیرهای روی یه تیکه مقوا خودشو جمع کرده بود، با شنیدن صدای ناقوس دستشو به رسم مسیحیان هنگام دعا به حالت کشیدن صلیب جلوی سینهش تکون میداد.
با خودم فکر میکردم چون بدبخت بود متوصل به مذهبش شده بود یا چون به مذهب معتقد بود بدبخت شده بود؟ به هر حال باگ عجیبی بود.
این روزها؟ این سالها حتی
عجب روزگاری شده آقا. هر طرف نگا میکنی یه درد بیدرمانیم داره تو رو نگا میکنه! چقدر حالمان خوش نیست این روزها.
از عجایب عشق
دوس داشتم میشد هر لحظه طبق نقش ایدهآلش از من توو ذهنش تغییر ماهیت بدم و همیشه همونطوری باشم که میخواد. دوس داشتم بخواد و تمام اونچه که میخوادو بتونم براورده کنم. دوس داشتم اونی و اون چیزی و دقیقا همونجوری که میخواد باشم. دوس داشتم ولی نه میشد نه میخواست نه میتونستم.
الف الف لام سین شین
خیلیا تموم زندگیشون دنبال یه نفر میگردن که ارزش رفاقت داشته باشه و همونم خیلی وقتا تا سوت آخر بازی پیدا نمیکنن. من اما حداقل اندازه انگشتای یه دست رفیقای دوسداشتنیای داشتم که ترکشون کردم صرفاً چون جونشو نداشتم.
و اعتراف بزرگتر اینکه هنوزم جونشو ندارم حیقتا.
حوصله خودمو زندگی رو ندارم چه برسه به رفیق و رفیقبازی ...
پ.ن. رفیقای مجازی قابل رفاقتمم البته همون اندازه انگشتای دستمن که دمشون گرم البته ولی کمم دیگه. انرجی ندارم متاسفانه.
پ.ن. رفیقای مجازی قابل رفاقتمم البته همون اندازه انگشتای دستمن که دمشون گرم البته ولی کمم دیگه. انرجی ندارم متاسفانه.
ساعت خوش
داشتیم در مورد اختلاف نسلا و خاطرات مشترکشون حرف میزدیم صحبت عطاران و ساعت خوش شد، یادم افتاد اینم توو درفت مونده گفتم همخوان شه. دارن کمکم کم میشن ولی خب خیلین هنوز. کسشرای شِر نشده رو عرض میکنم...
ساعت خوش اسم یه برنامهی تلویزیونی بود که وقتی ما بچه بودیم پخش میشد و احتمالا تلاش میکرد که شبیه یه شوی طنز به نظر برسه. شاید الان اگر هر قسمتی ازش رو (دوباره) ببنید، به تأسف سری تکون بدین و تو دلتون بگید چه طنزی چه کشکی! و خب واقعیت هم همینه اما در عین حال نباید بیانصاف بود. در دورانی که چادر وحشت بر سر شهر پهن بود و سیاهی رنگ غالب و روضه و زارزار و عمه بابایم کجاستا و ممدی نبودیا صدای غالب روزها و شبهامون بود، ساعت خوش در روزگاری بس ناخوش با رادش و عطاران و ارژنگ و شفیعیجم و بقیه بچههای تیمشون، با همون برنامهی بینهایت مسخره، دل مردمو واسه دقایقی خوش میکرد و گاهی لبخندی شاید بهشون هدیه میداد، گرچه کمرنگ و بیصدا یا حتی غیرمجاز! یادش بخیر؟ نمیدونم...
ساعت خوش اسم یه برنامهی تلویزیونی بود که وقتی ما بچه بودیم پخش میشد و احتمالا تلاش میکرد که شبیه یه شوی طنز به نظر برسه. شاید الان اگر هر قسمتی ازش رو (دوباره) ببنید، به تأسف سری تکون بدین و تو دلتون بگید چه طنزی چه کشکی! و خب واقعیت هم همینه اما در عین حال نباید بیانصاف بود. در دورانی که چادر وحشت بر سر شهر پهن بود و سیاهی رنگ غالب و روضه و زارزار و عمه بابایم کجاستا و ممدی نبودیا صدای غالب روزها و شبهامون بود، ساعت خوش در روزگاری بس ناخوش با رادش و عطاران و ارژنگ و شفیعیجم و بقیه بچههای تیمشون، با همون برنامهی بینهایت مسخره، دل مردمو واسه دقایقی خوش میکرد و گاهی لبخندی شاید بهشون هدیه میداد، گرچه کمرنگ و بیصدا یا حتی غیرمجاز! یادش بخیر؟ نمیدونم...
+ شفتالو :))
لیلی جانم، لیلیترین لیلی دنیا
لیلی اگه اینجارو میخونی بدون که هنوووز و مث همیشه خیلی دوسِت دارم.
نمیدونم چرا دلم یهو انقدر زیاد تنگت شد. میدونم باز تقصیر من بود که دوباره از دست دادمت. یادم نیست کجا کی چرا ولی دوسِت دارم دیگه لنتی.
و فقط نیست یا نمیتونه باشه که نیست؟
این خودش مسئلهی مهمیه که اون یکی که هیچوقت نیست، نیست چون من هستم؟ یا نیست چون من خودم اون یکی هستم؟
کسی که هیچ وقت نیست
باورش احتمالا سخته ولی منم گاهی دلم میخواد یکی باشه. یکی که بهم بگه خیالت راحت یا یه کاریش میکنیم. یکی که قابل باور باشه.
خیالت راحت خیالم...
خوب بود آدم کسی رو میداشت که بتونه بهش بگه احتیاجت دارم و اون آدم در حالیکه داشت بغلت میکرد یه چیزی بت میگفت که خیالت راحت میشد. ینی در کل خوب میشد اگه کسی بود که میتونست خیال آدمو راحت کنه. من خودم یکی از استعدادام همین راحت کردن خیال آدماس ولی خب یه لحظات خیلی کمی هم توو زندگیم هس یا بوده که دلم... که کاش یکی... که خیالمو...
کسی که هیچوقت نیست.
به خودتون مربوطه البته
عجیبه که مهمترین مشکل آدما در غالب مواقع مربوط به مسائل رومنس و عشقه. اینهمه بدبختی و مشکلات و گرفتاری هس اونوخ چطور مهمترین دغدغه مشکلات عشقیتونه؟
راز مگو
اصولا اینجوریه که آدما وقتی عاشقن خوبن ینی خوب میشن، انگار مشکلاتشون توو هیچی حل میشه. پر میشن از فوران انرژی و شوووور و شوق بودن، پر از نیرو برای مبارزه و اشتیاق بُرد. من اما عاشق و فارغ همیشه و همچنان و همچنان مثل همیشه یک درد بیدرمانی دارم که دواش دیدار و شنیدار و داشتار و حتی خود یار هم نیست. حیقتش فقط مشتاقم به نیستی. اگه میتونستم همه رو یه جا خوشحال و رستگار کنم این کارو میکردم و بعد میرفتم میکپیدم توو یه قایقی وسط یه اقیانوسی و همونجا انقدر میموندم تا بمیرم. یا حتی زیر آفتابش کباب شم. آخرین آرزومم این میبود که دوباره و هرگز گرفتار دور تناسخ نشم. کلا نابود شم برای همیشه و همه ادوار و از همه دنیاها. ولی خب نمیشه دیگه. فعلا که محکومم به تحمل این توده خسته و تاریک و پر از کوتاهی و غفلت و دوست نداشتنی هستیام که ظاهراً در عین بیهودگی چندان بیمصرف هم نیست و باید باشد چون نبودنش آزاردهندهتر ازبودنش ست.
متاسفانه
کیمیایی یه دیالوگی داره توو یکی از فیلماش که میگه انقدی زنده ایم که میمیریم.
من متاسفانه همونقدم زنده نیستم. واسه همینه احتمالا که هی نمیمیرم همش اصلا هیچ. بله. متاسفانه.
پ.ن. نمیخواستم فکر کنم چه فیلمی و اینا ولی دیالوگو نوشتم خودش اومد توو ذهنم. فیلم متروپل بود. رضا یزدانیم خوندتش. شعرش مال یغماگلروئیه