این به حال صبحم ربطی نداره هیچ. توی پرانتز کلاً به تعریف چیزای بیربط به هم علاقه دارم. به ب هم همیشه میگفتم البته فلان چیز هیچ ربطی نداره به اینکه من خیلی فلان و بیسار. پرانتز بسته. قبلنا فقط دوس داشتم با هیجان و اکشن و خون و درد، بیسکون بمیرم. مثلا توو تصادف یا با گوله. اما حالا اینکه براش یا دقیقتر بگم به جاش بمیرمو خیلی بیشتر دوس دارم. شبیه یه آرزوئه. یه فانتزی بینظیر: وقتی که من جلوش واستم که سپرش شم و اونوختی که باید، براش بمیرم. بخونه چشاش پرِ اشک میشه میدونم ولی دلم میخواس یه جا ثبتش کنم.