آدم باید شب که میشد بین آپشن خواب و مرگ حق انتخاب میداشت.
میشه یه وخ دیگه
بعد اینکه فمینیستها توجه داشته باشن احیانا همه رو با یه چوب نزنن. گاهی اوقات اینکه آقایون به خانوماشون میگن نمیخوام بری سر کار از سر زورگویی و غیرت بیجا و تحجر و فلان نیست. میتونه خیلی ساده از سر دوست داشتن باشه.
بنده خودم شخصا کسی رو انقدر دوس دارم که دلم نمیخواد دس به سیا سفید بزنه چه برسه به اینکه بره سر کار. در ایدهآلترین حالت اصن دلم میخواد بذارمش توو ویترین فقط بضی وقتا یواشکی نگاش کنم یا حتی نذارم خبر بخونه مبادا که خاطرش پریشان شه. حالا درسته که این کارا رو نمیکنم چون نه ممکنه و نه حقشو به خودم میدم ولی خب دلم میخواد و دلیل خواستنمم فقط دوس داشتن زیاده. نه حس مالکیت، نه برتری، نه اسارت، نه آزار، نه تبعیض، نه حسادت یا غیرت، نه مرض و نه هیچ چیز دیگه.
میم مثل ِ
آدمها ذاتا یا بر حسب شرایط زندگی، یا حامیان یا تحت حمایت. مثلا بچههای بزرگ خونواده اغلب حامی اند. ینی نه که از بچگی مسئولیت محافظت از خواهر برادر کوچیکشونو داشتن یا حس کردن باید اینطور باشه اصولا اونطوری بار اومدن و در باقی راه زندگیشونم آگاه و ناخوداگاه سعی میکنن دیگرانی رو که دوس دارن یا بشون نزدیکنو تحت پوشش و حمایت خودشون نگه دارن. بدون اینکه زحمت خاصی بکشن یا به خودشون فشار زیادی بیارن و برعکس تهتغاریا اغلب ترجیح میدن تحت حمایت کسی باشن دوس دارن همیشه کسی باشه که بهش تکیه کنن. توو پرانتز قیاس معالفارق ست و بر منکر وجود استثنائات فلان. پرانتز بسته.
به نظر من مهمه که آدما به این بعد شخصیتیشون آگاهی داشته باشن مخصوصا موقع انتخاب مخاطب خاصشون. اینا باید با هم مچ شن. حالت بسیار مشکل دار و مشکل سازشم انتخاب متقابل دو تا غیر حامی خواهد بود. و این فرای مسئلهی موازنه شدن و برقراری تعادل خودبخودی در روابطه.
حالا اینو میخوام بگم که یه وختایی هم یه حامی خودش میره زیر بال و پر یه حامی دیگه. اینجا اونی که توو این رابطه هه باز هم نقش حامی رو داره، باید خیلی حواسش باشه. چون اون حامیای که اومده زیر پر و بال این خیلی با بقیه فرق داره. اون آدم بخشی از هویتشو که همون حافظ بودنه، خواسته یا بعضا ندانسته به عنوان بهای رابطه پیش پرداخت کرده. ینی قبل از اینکه شمای حامی ِ او، او رو حمایت کنید اون از خودش یا چیزی که هست به خاطر شما و رابطهش با شما گذشته. پس اگه پناه همچین کسی شدید قدرشو بدونید و هواشو بیشتر از قبل بدارید.
باور بفرمائید
بعد با این کسشرریم که حسها رو دستهبندی میکنن زنونه و مردونهش میکنن اصن حال نمیکنم. فلان حس یه حس مردونهس فلان حسو فقط زنا میفمن فلان بحث یه بحث فلانه و غیره. بحث، بحث آدمه نه جنسیت آئا. مردانگی و زنانگی اگه بعنوان صفت بکار برده شن حالا شاید قابل هضم باشه قضیه ولی اینجور نیس متأسفانه.
نخوابیم کلاً
کنار این دیوارای کوتاه پارک لاله توو فاطمی گرفته بودنش بعد من اونور خیابون یهو برگشتم دیدم این صحنه رو و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با تمام سرعتم بدوئم سمت اونی که داشت میزدش و برم توو شیکمش همینجوری بی هدف که شاید رهاش کنم. نتیجتا همینجوری که اسمشو داد میزدم با سر رفتم توو دیوار بغل تخت و چه خوب که بیدار شدم وگرنه همونجا توو خواب دق میکردم. توو بیداری دق نمیکنم میدونید. توو بیداری یه حالت آشتی با بختک طوری دارم. مخلوطی از سکون و سکوت و بی عملی و ناتوانی و در عین حال حس کثیف بی شرف بودنی اجباری. . .
سایِش
داشتم این آهنگ "عشق" گوگوشو گوش میدادم. حس میکنم چقدر لغت عشق جندهس. نشدهها. ذاتا هس. خستهم میدونید. ـ ربطی نداره به چیزی که میخوام بنویسم ولی خب انقد خستهم که نمیشد نگهش دارم ـ هرگز آدم باصطلاح عاشقپیشهای نبودم ولی خب عاشق شدم. عااااشق شدم. و خیلی دلم میخواس بنویسم چه بد که عاشق شدم. اما دلم نمیاد. خب شدم که شدم. نمیشه که آدم مثلا بگه چرا امروز فلان ماشین توو خیابون از جلوم رد شد که. عشقم پیش میاد دیگه. خوشا بحال اونایی که تجربشون از عشق قشنگ میشه. خوشا دو چندان بحال اونا که خاطرهی عشقشون با خودشون و معشوقشون جاودان میشه. و بدا بحال اونایی که فقط فک کردن عاشق شدن و بعد تجربهی سرخوردگی و باقی قضایا.
میگه عشق زخم عمیقی که هرگز خوب نمیشه . . . مام یه زخمی داریم که گویی هرگز خوب نمیشه. ولی خب زخم عشق نیس. زخم گاییده شدن کسیه که دوسش داشتیم. زخم زخمی شدن کسی که خیلی میخواستیمش، اونم نه به دست ما. ما که البت خب جونمون واسه عشقمون میدادیم، براش حتی زخمی هم اگه بنا بود بشیم با کمال میل میشدیم ولی خب هیچ زخمی از زخمِ دیدن زخم عزیزت زخمتر نیس و نامردها اینو خوب میدونن . . . شعرشم نمیدونم کی گفته داره میخونه صدامونم خون بهای عشقه. صدای من خون بهای هیچی نیس. صدای من دقت کردین گاهی میگیره؟ اون به خاطر اینه که اون وقتا که هنوز انقد خسته نبودم زیاد، مکرر و در حجمای بالا یه چیزی رو هی قورت دادم که در لغت بهش میگن بغض. حالا خاطرهی عشقم زیپ شده توو آرشیوای مغزم. یه زمانی پر از شور انتقام بودم و آرمان توانستن. الان فقط خستهم. دلخوشیم اینه که همین دوروبریام، همین چارتا گنجیشکام گاهی بیان خودشونو پرت کنن توو بغلم و آروم بگیرن بعدشم دوباره تنایی برن سراغ بدبختیاشون. امروز داشتم فک میکردم باید زودتر دوباره برم سر کار این آهنگ که الان داش از عشق میخوند یادم اومد منم عاشق کارم بودم. عاشق راهم بودم. عاشق . . . ولی گفتنشم برام سخته، شاید سخترین اعتراف زندگیم باشه ولی وقتی داشتم فک میکردم دیدم دیگه اصن دلم نمیخواد برم بیمارستان. از مطبم بدم میاد. غیر از اینکه سرمایه میخواد حس کاسب بودن بهم دس میده و این حالمو بهم میزنه. از امید واهی دادن از الکی خوشبین بودن از همه چی درست میشههای الکی خودم خسته شدم. کاری ندارم که میگم و میشه ولی خستهم. اره یه چیزی توم هس که هنوز میتونه آدما رو خوب کنه ولی نمیخوامش. خستهم. شاید برم سراغ تدریس. شایدم یه فکری به حال باک خالیم بکنم. خستهم علی الحساب. عشقم چیز بدی نیست. ولی خب هیچوقت انتخاب و آرزوم نبوده که طبیعتا رسم روزگار اینه که از هر چی بخوای فرار کنی بیشتر فلان.
میشه سحرخیز هم نبود و کامروا شد بعضاً
فک میکنی کعبه تو رو به من داد آیا؟ حالا شنیدنش از من یحتمل خنده دار باشه ولی جدی احساس میکنم واقعن یکی بلکهم یه چی تو رو دوباره بهم داده آیا. نه آیا نداره دیگه. خبری بود جمله. دوبارهشم حذف باید گردد حتی. والا
لابد یه روزی به یه دردی خورده بودم دیگه احیاناً که این الان جواب اون باشه احتمالاً. وگرنه کائنات عاشق چش ابروی من نیس که همینجوری همچین لطفی بم بکنه که. ها؟
در خدمتتون هستیم با بانو گوگوش و یه بغل بیخوابی. صبح زمستونیتونم بخیر.
دو نخطه دستم رو قلبت
دلم براش تنگ شده میرم سراغ وبلاگش. میدونم پست تازهای نداره ولی دلم براش تنگ شده خب. نوشتههاش اونجا، آینهی اون بخشی از وجودشه که فقط من کیلیدشو دارم. قبلنا اصن در نداشت ولی به خاطر من براش در ساخته. در واقع درش کیلیدم نداره. رمزیه. رمزشم عددی و اثر انگشتی نیست. چشمیه. خیلی خوبه. اون نور آبیای که چشامو اسکن میکنه تا ازش عبور کنم دوس دارم. مث وبلاگش. مث خودش. مث پیشی درونش . . .
بقیهی حرفمم باشه برای بعد
میدونم گوش نمیدی ولی با توئم. هی "تو اَم" نخون اینو. آورین
این به حال صبحم ربطی نداره هیچ. توی پرانتز کلاً به تعریف چیزای بیربط به هم علاقه دارم. به ب هم همیشه میگفتم البته فلان چیز هیچ ربطی نداره به اینکه من خیلی فلان و بیسار. پرانتز بسته. قبلنا فقط دوس داشتم با هیجان و اکشن و خون و درد، بیسکون بمیرم. مثلا توو تصادف یا با گوله. اما حالا اینکه براش یا دقیقتر بگم به جاش بمیرمو خیلی بیشتر دوس دارم. شبیه یه آرزوئه. یه فانتزی بینظیر: وقتی که من جلوش واستم که سپرش شم و اونوختی که باید، براش بمیرم. بخونه چشاش پرِ اشک میشه میدونم ولی دلم میخواس یه جا ثبتش کنم.
برعکسش کنی گرم میشه
صبح که بیدار شدم انقدر مرگ داشتم انقدر مرگ داشتم انقدر انقدر انقدر انقدر دوس داشتم بمیرم که اصن بدون شرح. حالم بد نبودا. حال مردن داشتم. مث یه وقتی که بیدار میشی حال میکنی بری استخر مثلا یا فوتبال یا هرچی.
دوس داشتم مث رادان توو اون صحنهی آخر آواز قو بمیرم. خیلی دوس داشتم. ولی خب فقط به دوس داشتن من نیس که.
صد دفه تذکر دادم انقد به مغزتون فشار نیارید وقتی نمیفمید چی میگم کعع
یک انرجیائیم دارم که شاید سر ذوق بیام یهو ازشون استفاده کنم. البته دلیلی نداره ولی خب یهو ذوقه دیگه آدمی دلش میخواد استفادشون کنه.
برید بخوابید دیگه
هنوزم ناخونای دست راستمو لاک نزدم. اصولا انرژیم نهایتا برای بهرهوری از نصف داشتههام بیشتر نیس. به صاف کردن نصف موعامم که میرسم خسته میشم. به همین دو مثال بسنده نموده در مورد مغزمم هیچ اظهار نظری نمیکنم.
نیازی به اسمشم نیس حدسش سخ نیس
موهامو که صاف میکنم بعد اینا که هی به طرز اصاب خوردکنی میریزه توو صورتم یه لذت خیلی وصف ناپذیری داره که فقط یه فرفری ِ فرفری دوسندار ممکنه درکش کنه.
دوروغ گفتم یاد یکی میفتم که موعاش اینجوری بود بعد هعی از مقنعهش میریخ بیرون برا همین حسشو دوس دارم.
میشه
آقا فرهادو داشتم میبردم چقد غصه خوردم :( ربطیم به حال امشبم نداره ولی یادش افتادم دیگه. دست من نیس که خودش میفته خودشم پامیشه. یادمو میگم. موجود مستقلیه. البته من زیاد رابطهی دوستانهای باهاش ندارم ولی خب گاهی از مسیر هم رد میشیم دیگه نمیشه گف از مسیر من رد نشو که. مسیرو نخریدم که. ولی خب اوشون پولداره فلذا خیلی جاها رو خریده. به همین دلیل چی؟ بایستی حواستو خعلی جم کنی که پاتو توو ملک و املاکش نذاری. به هر جهت گاهیم مژبوری دیگه. پیش میاد. به هر جهت نه. در عین حال. واژه باید درجای درست استفاده شه. مداقه داشته باشید. مهمه. یه چی الان از درونم داره میگه میشه بسه. ادامه بدم شایدم بگه میشه خفه؟ آیا؟
والا
طبق این چرتنامهای که باهاش در خدمتتونم مثکه اینطور استنباط میشه که اوضام خیلی داغونه ولی خب حیقت اینطور نیس ینی اونقدام اینطور نیس. زندگیه دیگه روالش همینه. به هر حال دلیل شادی زیاد نداره ولی خب درد و غم و اذیت و آزارشم چیز وحشتناک عجیب و خاصی نیس. بنده از حضور تک تک حضار عذر میخوام اگه باعث سوءبرداشت یا سوءانتقال شدم احیانا.
شاید دلیلش اینه که من و شری نظم خاصی رو در نوشتن اینجا راعایت نمیکنیم. بعد نوشتههامون قاطی میشه اینجوری میشه و اینا. الان اونجوری شاخدار تماشا نفرمائید خب بچه مچه از کنارتون رد شه خوبیت نداره دچار استرس میشه یه وخ. دارم خیلی *شر میگم دیگه خودم میدونم. اون ستارهم لازمه یکی دو مورد گذر خونواده داریم کاریش نمیشه کرد دیگه. ها خلاصه شری همچنان همونجوری که همیشه بود هس بنده هم. مع الاسف. فک میکنم هیچ چیز بدتر نشده. فک میکنم. حالا به هر جهت. فکرتونو مشغول این چیزا نکنید. حس کونجکاویتونم پیش پیش بدین بخوابونین خبری نیس. خیلی دوس دارم الان بپرسم اون عقبیا حال میکنن؟ ولی نمیپرسم چون نمیتونید جواب بدید میمونه توو گلوتون. سپاس از توجه مبرمتون. خاطرتون مبسوط. مخلص.
باک ظرفیتم پکیده
به یک نقطهای از پرباری رسیدم که دیگه لاستیکام نشست کرده توو زمین :)) احیانا با جرثقیلم در نیام دیگه.
دونخطه پررر
وقتی کسی که نوشتن جزوی از هویتش باشه دیگه ننویسه غمگینه، وقتی نتونه بنویسه دردناکه و اما، وقتی چیزی برای نوشتن نداشته باشه . . .
دندون به مثابهی کاندوم مثلا
فک بالام با تشدید شدید روی کاف، داره فک پایینمو میکنه عملاً. تنها عامل مزاحمشم دندونامن یقیناً. وگرنه تالا حتمن حاملهش کرده بود