رفتم گورد دات آس باورم نمیشد کسی هنوز باشه که منو بشناسه یا بخونه حتی! اشتبا فکر میکردم. بچهها با محبت زیااااد . . . غافلگیر شدم . . . اونجا هنوز هم دنیایی بر پاست و زندگی ای در جریان ست . . . گنجیشکایی که حتی نمیشناسمشون ولی وقتی خسته میشن میان لب آشیونه میشینن و سکوت میکنن یا شاید حتی جیک جیک. فاصلهشون زیاد بوده. صداشون آشنا نبوده به گوشم. من حواسم نبوده. من ندیده بودمشون. عزیزای کوچولوی من . . . دوسداشتنیای غرغروی من . . .
باری عبثکدهای بیش نیست. انباری از غم و درد یه مشت شکارچی و گنجیشک؛ همه زخمی. در هم. حس من؟ خستهم خسته و بیزار از شدت این پوچی.