ثقیلترین مقولهی ارتباطات بشری به نظرم اینه که بعضاً آدما همو میخوان ولی اونجوری که خودش میخوان! نه اونجوری که اوشون هستن. متوجه شدین چی میگم؟ مداقه بفرمائید: ادما همدیگه رو اونجوری که طرف مقابلشون هس نمیخوان، اونجوری که خودشون میخوان، میخوان. این که راحته فهمش. درست؟ خب. حالا مسئله وقتی بغرنج میشه که آدما بعضاً همون آدمی رو که میخوان ـ ولی نه اونجوری که او از اول بوده و هست، بلکه اونجوری که خودشون دلشون میخواد ـ حتماً هم میخوان. ینی نمیتونن بیخیال طرف شن. ینی مثلا:
خانوم ایکس منو دوس داره و من رنگ آبی رو دوس دارم.
ولی خانوم ایکس دلش میخواد من حتما قهوهای رو دوس داشته باشم.
من نمیتونم قهوهای رو دوس داشته باشم من اصن از قهوهای بدم میاد.
ولی خانوم ایکس الا و بلا منو میخواد و منو در شرایطی که من قهوهای دوس داشته باشم هم میخواد!
من هی میگم نمیتونم او هی میگه ولی من دوسِت دارم و تو در قبالش فقط باید قهوهای رو دوس بداری!
حالا من خودمو جر هم بدم که نمیتونم برای خانوم ایکس مهم نیس که.
خانوم ایکس مادامی که من لااقل وانمود نمیکنم که قهوهای رو دوس دارم با من سر جنگ و جفا داره و نه میذاره برم نه میتونه تحمل کنه آبی ِ خودمو دوس بدارم.
حالا شما رنگارو در نظر نگیر، قد رو در نظر بگیر. یا صدا رو. یا حرف زدنو. یا اخلاقو یا حتی عشقو. هر چیزی رو هرررر چیزی رو میتونی جایگزین رنگا بکنی و همین داستانو تکرار.
دردناکتر وقتی میشه که این دوس داشتن سببی نباشه و نه تنها هیچ گریزی برای کات کردن نداشته باشی بلکه انقدر طرف مقابلتو دوست بداری و انقد از عشق و علاقهی خالصانهی او نسبت به خودت مطمئن باشی و بش ایمان داشته باشی که گزیری جز پذیرفتن شرط دوست داشته شدنت نداشته باشی. و اگر غیر از این کنی از درد وژدان بمیری و نمیری و اگه نتونی یا سوتی بدی اذیتش کنی و اذیت شه و تو تنها عاملش باشی.