یکی بود یکی نبود
غیر از خدا و مردم شهر که همه خواب بودن
زیر آسمون خاکستری یه شری کوچولو بیدار بود
یه شری عاشق یه شری بلندآرزو یه شری پرانرژی
روزا تند و تند گذشتن و رفتن تا که تقویم رسید به دهم اردیبهشت
بخواب دخترکم بخواب عروسکم
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا و مردم شهر که همه خواب بودن
زیر اسمون سیاه و کبود یه شری تنها بیدار بود
یه شری با پیرن سیاه و چشای قرمز یه شری با مشتای گره کرده
یه شری که دلش مث آرپا چای در طغیان بود و بوی ویرانگری میداد
لالا لا لا بخواب دخترم بخواب عزیزکم
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا و همه مردم شهر که خواب بودن
زیر آسمون قرمز شهر یه شری ساکت بیدار بود
یه شری که آماده رفتن بود یه شری که با خودش یه عهد بسته بودو
حالا وقت وفا کردن به عهد بود وقت عمل کردن به قول شرف
وقت کنار زدن ابرا وقت رسیدن حق به حق دارا.
لالا لا لا گل مامان، چشاش قرمز شده دخترم، چرا نمیخوابه دختر مامان؟
سحره. نزدیک سپیده دمه. وقت طلوع آفتابه.
چیه دخترم؟ چیه قشنگم؟ عروسک من چرا نمیخوابه؟
قصه بگو
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا و همه مردم شهر که خواب بودن
زیر گنبد کبود که با وجود آفتاب دیگه نیلی و طلایی شده بود
یه دخترک قشنگ با آرزوهای رنگ و وارنگ
با دو تا چشای بادومی و قشنگ
قوی و محکم مث کوهی از سنگ
بلندآرزو و امیدوار مث درخت سرو و سپیدار
با خودش عهد کرده بود که قوی باشه و بیدار