ولی حیف . . .

دوس داشتم یه دختر تپل خوشکل باهوش و شیطون و حاضرجواب داشته باشم شبیه بچگیای خودم ولی خب واقعاً نمیدونم رزوی که با چشای گنده‌ی بی‌نظیرش بخواد توو چشام نگا کنه و بگه چرا منو به دنیا آوردی چی بش بگم؟ روزی که در اتاقشو بی‌هوا وا کردم و دیدم چشاش قرمزه چون یه نامردی بهش گفته توع چی؟ روزی که داشتم از دلشوره یا ترس یا نگرانی میمردم و نمیتونستم به خودم این حقو بدم که بش بگم نع یا نباید چی؟ اگه پرید و افتاد و پر و بالش . . . اگه شکست چی؟ اگه از بودنش خسته شد اگه خنده‌هاش کم شد اگه روزگارش ناخوش شد چی؟ همینا دیگه. من طاقت این چیزا رو ندارم. من حتی با تربیت یه توله سگم مشکل دارم از بس که دلم نمیاد تدابیر تربیتی رو در موردش اعمال کنم حالا فکر میکنی در مورد بچه‌ آیا؟ اونم با حساسیتا اخلاقا و انتظارات من! وا اسفا! مگه من با این وضع بچه‌مو میتونم بااااار بیارم؟ دهن خودمم سرویس کنم همه چیوئم به جون بخرم بازم نمیتونم وقتی با چشای درشت قشنگش که پر از خشم و درده داره نگام میکنه و میگه چرا منو به این دنیای کثیف اوردی، تاب بیارم. نمی‌تونم. نمی‌تونم. مطمئنم که نمی‌تونم.