بچهئه توو بغل مامانش بیتابی میکرد حواسش به من بود تا زمانی که ننهش یه جوری وایمیستاد که میتونس منو ببینه ساکت بود یا جیغای خوشالی میزد میخندید دس میزد بایبای میکرد دالی میکرد خوب بود آروم بود سرش گرم بود ولی چشتون روز بد نبینه تا موضع بغل یخده عوض میشد و من از میدون دیدش خارج میشدم شروع میکرد به گریه و زاری. آخر مامانش دید چارهای نداره منم کسخلم ورداش بچه رو اورد نزدیکم یه لبخندیم زد بعد دیگه با نینی چش توو چش شده بودم داشتیم بازی میکردیم جاتون خالی پر از حسای آخجون و اینا. ولی موقع خدافظی یخده اذیت شدم اونجاش جاتون خالی نباشه. انگشتمو با دستش گرفته بود بوسش کردم که بفمه باید ولم کنه که برم؛ چون من یه آدم بزرگم که باید برم به کارای مهمم برسم و نمیتونم همهی وقتمو با یه نینی بامزه که میون اونهمه آدم، منِ گاوُ حتی به مامانشم ترجیح میده، تلف کنم. بچهی خنگی نبود زود فمید دستمو ول کرد ولی خب یه جوری واسه آخرین بار نیگام کرد که حس کردم داره توو دلش میگه خره تو که مث منی چرا داری ادا بزرگترارو درمیاری! و متأسفانه حق داشت . . .