یه کاری کردن آدم در حد جوکم دیگه نمیتونه به یه سری مسائلی فک کنه.
همین دیگه
بضی وقتا وسط صحبت یا بحث با اطرافیام حس میکنم دارم به یه زبون ناشناختهای حرف میزنم که فهمیدنش سختترین کار دنیاس. این در حالیه که به اقتضای شغلم عادت دارم همه چیزو تا حداکثر جای ممکن، ساده، درست، دقیق و بدون ابهام و با استفاده از کلماتی که کمترین احتمال برداشت سوءتفاهمانه رو دارن، حرف بزنم! بعد یه حال خیلی بدیام بم دست میده وقتی یهو یه حرفی میزنم که یه برداشت اشتباهی ازش میکنن که نمیفهمم از کجاشون درش اوردن. یا تحلیل و تفسیرای عجیب غریبشون از حرفای سادهی بیآرایه!
اشرح لی صدری
این گزارشهای لعنتی که چشمم را هم که رویشان میبندم باز انگار که پلکم نامرئی شده باشد، مردمکش تا ته همهش را دنبال میکند . . . اینها مخلوط چندشآوری از بوی خون و آهن و سوختگی را یادم میاورد . دست خودم نیست ذهنم انگار که جن زده شده باشد هی بیاختیار کشوی پروندههای آرشیو شدهی سالها پیش را به بیرون پرت میکند . مغزم هی آرامبخش اضافه ترشح میکند ضربان قلبم انگار که نه انگار هی بالاتر میرود .
WALL.E 821
بعد دیگه از خوشبختیا وسط این اوضاع بیریختم بگم خدمتتون که آدرس خواسته ندادم بعد رفته دونه دونه صفههای کتابی که میدونسته میخوام داشته باشمو اسکن کرده با ایمیل به مناسبت سالگرد به دنیا اومدنم برام فرستاده . . .
از اونور دنیا
وسط شام پاشده گوشیشو آورده که بیاد سراغ من. میگم خو چه عجلهای بود؟ میگه یهو دلم برات تنگ شد اندازهی یه دونهی نمک شد! خو آدمیزاد در اون لحظه از فرط ذوق و خنده بمیره روا نیس؟
آشیونه بدون گنجیشکاش غمگینه
گنجیشکای من . . . رفقا . . . از همتون ممنونم .
این خیلی خوبه و من خوشالم از اینکه از تولدِ ـ گرچه از دید خودم، نامبارکم ـ خوشال بودید و خوشالم که دارمتون. همیشه باشید. همیشه جیک جیک کنید، همیشه سراغم بیاین، همیشه برام غر بزنید و بدونید که دوستون دارم حتی اگه نیستم یا کمم . بغل . بوس . پلک پلک
مصیبتی که منم
آدم رهایی هستم . یه جا بند نمیشم . به چیزی هم پابند نمیشم . از مسئولیتم بیزارم . درست . ولی خب مسئولیت بالاجبار و ناخواسته زیاد دارم مع الاسف. منتها ممولا با اینکه از داشتنشون بیزارم اما دیگه وقتی رو دوشمه درست و تا ته انجامش میدم. فقط مشکل اینجاس که، الان که این جملهی آخرو نوشتم عرق شرم رو پیشونیم نشست. برای اینکه کشف کردم مسئولیت رفاقت تنها مسئولیت غیراجباری توی زندگیمه و در عین حال هم تنها مسئولیتی که ظاهراً هیچ وقت درست از پسش برنیومدم . . .
اون قسمتیش که کوتاهی کردم در حق رفیقی البته؛ مطمئناً تقصیر خودم نبوده و من در شرایطی که پیش اومده ناگزیر بودم اونجوری رفتار کنم که کردم، گرچه ناروا در بحث ادای مسئولیت رفاقت وفیلان. لیکن! اون بخشیش که اصن رفاقتو شروع کردم و ادامه دادم و اجازه دادم کسی بهم نزدیک وابسته یا دلبسته بشه که بعد با کمبود و نبودم اذیت شه، از حماقت و بیشعوری خودم بوده اکثراً. نباید بذارم کسی نزدیکم شه ولی چه کنم خب طبیعت بشر . . . / *شره میدونم. حتی اینکه قبل و لابه لای رفاقتامم یه خط در میون یاداوری میکنم حواست باشه فیلان نشه که بعدا فیلان نشی هم *شره. من نباید . . . میدونم.
به هر حال اگر شما هم از دوستا یا گنجیشکای منید و دلتون گاهی برام تنگ میشه و این دلتنگی یا نبودنهای هر از چندگاهیام آزارتون میده، فقط میتونم بگم شرمنده. از اون قبیل آدمائیم که بودنم اذیته، نبودنم فاجعه. میدونم. نبخشید ولی بدونید میدونم. با تچکر
شرمنده
پژواک تن که میگم همینه دیگه.
چه گهی بخورم خو نمیرسم همزمان برای همه یه اندازه یا به اندازه باشم. لعن و نفرین الهی و غیرالهی به من اصن. ولی این که چاره نیس. من که میگم باید یا از اول نمیبودم یا باید میرفتم یه جایی زندگی میکردم که هیچ آدمیزادی نتونه باهام تماس داشته باشه. . .
باز اونوخ شوما هی هنوز شاکی باشین که چرا نمیدی وبتو تعمیر کنن. چرا عکس نداری چرا فیس بوک فیلان چرا ال چرا بل. خو بابا من فقط یه نوشتهم یه صدام یه فانتومم اصن، بعد وقتی دو روز نیستم یا کم هستم انقد اذیتتون میکنم. الهی از وسط نصف شم البته، تقصیر شما نیس من نباید با کسی رفاقت کنم ولی پیش میاد دیگه خب : (
الان فک میکنین من دلم برای دونه دونهتون تنگ نشده؟ واسه همین رفیقم که لای حرفاش گف مدتها منتظرم بوده و من نبودم بعد براى اينكه اذيت نشه ناراحت نشه حذفم كرده يا حذف شدم از ذهنش. . . واسه همین فک میکنین من دلم تنگ نشده بود؟ اگه نشده بود که خوابشو نمیدیدم توو این سه چار ساعتایی که در روز شاید بخوابم یا نه. ولی خب چه کنم وقتی زندگی داره فشارم میده؟ نمیرسم دیگه. نتیجهشم همین میشه.
مالتی اتکینگ
تا حالا شده موقع باد کردن بادکنک یهو یه قلپ از هوای بادکنکو قورت بدین؟ هااا. قورت دادن حجم فشار توو زندگیم شبیه همون حسه. قورت دادنش طوری نیس. اون بعدش یه حس غریبی به آدم دست میده که اون خیلی تخمیه. همون
کسی چه میداند
توی خواب خواهرم مرده بودم. توی خواب خواهرم حامله هم بودم وقتی که مردهم. یعنی که توی خواب خواهرم دو تا بودم وقتی مردهم. خواهرم توی خواب مجبور شده باور کنه که مردهم. و حتی حاملگیام را. خواهرم صبح که بیدار شد و من را که تازه از سر کار برگشته بودم، دید، از تعجب خشکش زد. خواهرم از دیروز هی میپرسد تعبیرش چیست؟ من هی فقط میخندم. . .
آتیش زیر بارون خاموش میشه
پاییز بود. همینجوری بارون میومد. من با چادر منتظر بودم که پدرش برگرده. دیر کرد. از قیافهم پیدا بود که پریشونم. یونیفرم تنش بود. با حرکت سر و نگاش منو به دوستش نشون داد. یه چیزایی به هم گفتنو خندیدن بعد اومد جلو پرسید داداشته؟ سرمو انداختم پایین. داد زد گفت بت میگم داداشت خلاف کرده؟ تمام شهامتمو یه جا جمع کردم سرمو اوردم بالا. تو چشای کثیفش نگاه کردم و بلند گفتم خلافو شما کردین نه نامزد من. ـ من فقط چارده سالم بود. ـ برگشت بهم گفت خلاف کردن معصیت داره برعکس تو رو کردن. اون روزا یه گردنبند داشتم که عکس دونفریمون توش بود. شب تولد من عکسو گرفته بودیم. شبی که بعد از اون دیگه نشد هیچوقت هیچ تولدی رو جشن بگیریم. گردنبندو سفت توو مشتم نگه داشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که اگه بخوان بهم تجاوز کنن باید چیکار کنم که گف توو مشتت چیه؟ سرم پایین بود. نمیخواستم جواب بدم. خداخدا میکردم پدرش زودتر برگرده یا کسی فقط یکی دیگه بیاد که من اونجا با اینا تنها نباشم. . . دوباره داد زد و من دستم از شدت ترس رفلکسوار باز شد. گردنبندو از گردنم کشید. زنجیرش باریک بود زود و راحت پاره شد. حتی گردنمو زخمم نکرد. عکس توشو دید و شناخت. چون همونطور که عکسو از همون دور به رفیقشم داش نشون میداد گف ئه این که همون فلانیه و درست گف. بعد رو کرد به من و یه حرفی زد که من حتی از تکرارش توی ذهن خودمم شرم دارم چه رسد به گفتنش. چیزی که بعد از اینهمه ساااال یاد اون حرف هنوز مث همون لحظه وحشتناک آزارم میده. دلم میخواست بکشمش. دلم میخواس بندازمش جلو شیرای گرسنه که تیکه پارهش کنن. دلم میخواس گریه کنم ولی یادم میفتاد که اگه حتی چشام بخوان قرمز شن یقیناً این آخرین باری خواهد بود که پدرش منو اینجا همراه خودش خواهد آورد. تمام سعیمو کردم که خودمو کنترل کنم. تمام وجودم داشت از توو میلرزید. احساس میکردم قلبم انقدر داره تند میزنه که با هر ضربانش تمام بدنم تکون میخوره. اگر یک بار در عمرم با تمام وجود دلواپسی رو تجربه کرده بودم اون لحظه بود. یعنی که با تک تک سلولای تنم بیقرار و نگرانش بودم.
توی مدرسه معلم قرآنمون یه بار گفته بود خوندن آیةالکرسی آدمو حفظ میکنه. من اون موقع سر این مسائل و حماقتا و هجویات دیگهش انقدر باهاش بحث کرده بودم که به خاطرش یه هفته از مدرسه اخراجم کردن؛ ولی اون روز ببین به کدوم مرحله از آشفتگی و درماندگی رسیده بودم که با خودم فک کردم خب حالا حتی اگه یک هزارم درصدم راست گفته باشه چی؟ و شروع کردم زیر لب براش ایةالکرسی خوندن. ینی انقدررر داغون بودم که آخرین گزیرم بعد از دعا ـ اون موقعا اوضاع ایمانم به خدا لاقل، انقد تق و لق نبود ـ رو آوردن به قر.آن شده بود!!! در همین احوال بودم که یهو مأموره مثکه از دور دید که کسی داره میاد یا چی گردنبندمو انداخ زمین گف ورش دار. امیدوارم موقع کردنت فیلان چون اونوخ باید توو تولد بچهت با رخت عزای شوئرت بشینی و برگشت سر جاش.
باور کردم؟ یا فقط تصور کردم و ترسیدم؟ نمیدونم ولی یه لحظه همه چی جلو چشام سیاه شد. حس کردم یکی با پوتین جف پا پریده رو سینهم و داره خفهم میکنه. حس کردم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. یه لحظه . . . بند بند بدنم درد میکرد. حس میکردم با یه چاقوی کند دارن تنمو به ذرات یک میلیمیتر در یک میلیمتری تقسیم میکنن. میخواستم جیـــغ بزنم میخواستم اونجا رو اتیش بزنم. میخواستم دنیا رو زیر و رو کنم. میخواستم با دستای خودم تیکه پارهشون کنم. اگر نقطهای هست که در اون ادمی به جنون میرسد من دقیقا در اون نقطه قرار گرفته بودم اما دریغ. . . حس کردم زنده به گورم کردن. حس کردم فلج شدم، لال حتی. من سکوت کردم و همینطور که از دور اومدن پدرش رو میدیدمو مطمئن نبودم که واقعیته یا سراب، به دیوار پشتم تکیه دادم و از هوش رفتم. نمیدونم چقد گذشت وقتی چشامو دوباره باز کردم توو بغل پدرش بودم که رو زمین زانو زده بود و چشاش پر از اشک بود. و من میترسیدم بپرسم که اشکاش به خاطر منه یا اون؟
به زحمت گفتم الف؟ گفت دیدمش بابا. نگران نباش. همون لحظه از پشت صداش کردن منو دوباره تکیه داد به دیوار و رفت سمت صدا. مردک توی این فاصله با یه لیوان اب اومد سمتم و در گوشم پچ پچ کنان گفت حلال کن وقتی افتادی با خودم عهد کردم اگه مرده باشی کاری کنم آزادش کنن. . .
حالا انقدر از اون سالا فاصله گرفتم که گاهی حتی باورم نمیشه واقعا بخشی از زندگی من بودن، امّا هنوز هم پاییز که میشه با هر بارونی که میزنه، من با خودم میگم اگه مرده بودم شاید زودتر آزادش میکردن و اگه زودتر آزاد میشد شاید. . .
فایل صوتیشو اگه عمری بود میذارم که خواستید گوش کنید. مخلص.
انقدر خورده باشی که موقع روشن کردن سیگار اگر ها کنی، شبیه بچه اژدها آتش بدمی و آنقدر بیخیال شده باشی که ها کنی و روشن نشوی و آنقدر خراب باشی که همپای سیگار و دودِ دمت خاکستر شوی و آنقدر نحس باشی که خاکسترت گویی در آن ِ ثانی باز به هم پیوسته شود و از نو توئی کذایی بسازد، پس باد هم تو را به هیـــــعـچ کجا نبَرَد.
مردی بیتاب تو باشد و تو تاب نداشته باشی. مردی همه هستیاش به تو بسته باشد و تو هستیات را به حراج گذاشته باشی. نفس کسی باشی و یکی در چند نفس نداشته باشی؛ شبیه اینکه آسمان مال تو باشد و ستارهی سهیلی نداشته باشی.
به هر چیزی که خواستی الّا یکی تا به امروز رسیده باشی؛ حتی نزاییده مادر شده باشی اما همیشه در حسرت پژواک تن هنگام فرار از دیر رسیدن باشی.
بیزار از دویدن محکوم به همیشه تاختن باشی. شیفتهی تنهایی، بیتوقع، ساده، آرام، خشم را ته در خود فرو برده، فراوان از جام درد، در پی هم خنجر ناب رفاقت خورده، تا ته بینهایت خسته باشی. باشی و نخواهی و مجبور باشی که باشی.
پاییز باشد و برگریزان باشد و نم نم باران باشد و دست خالی تو بی جان جانان باشد و روزها کوتاه و در پی هم هی تاریک و شب باشد و طعم گس گلودرد باشد و
تو،
در آستانهی به در آمدن جانت ایستاده باشی و فکر کنی که ما را چه به معشوق بودن که ای کاش هیچوقت نه معشوق؛ که از روز ازل نبودیم.
و تع سیگاری که بیهوا انگشتانت را میسوزاند و رشتهی افکارت را از هم گسیخته، حواست را همچون دمپائی توالتی که سوسک بالداری را از سر چاه فضولات میپراند، میپراند.
هنوز باران میبارد و تو هنوز مست و خراب، تصنیف یادگار دوست را دورهکنان، از بودن خود سخت در عذابی.
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من*
که جدیداً بیاختیار با صدای من در سرش با خویش رای میزند! و شاکیست که حقیر این جفا در جان وی چون کنم؟! که خب جانم به قربانش باری من در این ناکرده تدبیر چون کنم؟
*حافظ
حالا نتونهم که به تخم منم نیس که
ولی در کل اینکه میگه کسی نمیتونه تحمّلت کنه غمگینه. حالا نه به خاطر اینکه من بترسم یا بشینم فک کنم آیا واقعاً کسی نمیتونه تحملم کنه؟ یا نکنه واقعا کسی نتونه بلاه بلاه بلاه ؛ بلکه به خاطر اینه که فک میکنم قائدتاً بایستی برای او خیلی مهم و لذا غمگین باشه که فک کنه واقعا کسی نمیتونه منو تحمل کنه . . .
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست*
« دوس نداری عاشقت باشم ولی دست خودم نیست عاااااااشقتم . . . »
*حافظ
*حافظ
الویز آن کال
بعد این تلفنو من به شما برای چی دادم؟ آفرین برای اینکه هر وقت! ـ تاکید میکنم ـ هر وقت، کارم داشتی چی؟ زنگ بزنی. افتاد؟ احسنت.