انقدر عباس معروفیایی که دوس داشتمو ننوشتم که رفت :( واقعا غمگین شدم از اینکه دنیامون عباس معروفی رو هم از دست داد. افتخار نداشتم از نزدیک ببینمش ولی سالها پیش با واسطه و به بهانه یکی از نوشتههام ابراز لطفی بهم کرده بود که همیشه برام خیلی ارزش داشت. فکر میکردم یک روز به دیدارش برم و شاید فرصتی دست بده که گپ کوتاهی داشته باشیم ولی مثل اغلب مواقع باز دیر شد...
چاشنی نوشتههاش صداقتی بیپروا بود و وقتی از دوست داشتن و عشق مینوشت عجیب به دل مینشست و این نه فقط به خاطر قدرت قلمش بلکه بیشتر به خاطر این بود که عمیقاً عشق رو تجربه کرده بود و اینا منو به شدت مجذوب نوشتههاش میکرد...
یادش که گرامیه ولی حیف که دیگه نیست.
* البته آقای کدکنی اینو در سوگ سایه سروده ولی خب کلامش همچنین سزاوار عباس معروفی هم هست؛ نویسندهی شریفی که قصهاش در غربت و تبعید به پایان رسید.