برای ریحانه

در این سال‌ها چه بسیار شکوه‌ی مردان و زنانی رو شنیده‌م که از مدتها قبل به انتظار مرگ نشسته بودند اما مرگ سراغشان نمی‌آمد! همین مرگ اما، دیشب دخترکی را با خود برد که عاشق بود و هنوز همه زندگی را پیش رو داشت، وقت رفتنش نبود ولی مرگ لعنتی آمد و ریحانه را با خودش برد... 
من ندیده بودمش ولی وقتی ح تصادف کرده بود یک بار صدایش را شنیدم وقتی که وارد خانه شد و سلام کرد. هنوز خندیدنش و لحن و صدای مهربان حرف زدنش با را ح یادم هست و از زمین و آسمان دلگیرم که دیگر نیست. دنبال حکمت نگردید... چه حکمتی؟ چه عدالتی؟ چه انصافی؟ چرا اصلا مثلا من نه، چرا او؟ ولی خب چرا ندارد، دنیا بی انصاف است و زندگی بی رحم. 
صبح مچاله و غمگین آمدم بیرون که هوایی بخورم، دخترکی دنبال توپ قرمزش دوید وسط خیابان و محو بزرگیِ کامیونی شد که از رو به روبه سمتش می‌آمد. پشت سرش دویدم از زمین بلندش کردم و باد محکم کامیونی که به فاصله مویی از کنارمان گذشت را روی صورتم حس کردم... به پیاده رو برگشتیم مادر دخترک سراسیمه و دوان دوان به ما رسید، دخترک پای مادرش را بغل کرد و گفت ماشین داشت زیرم میکرد ولی "ریحانا" نجاتم داد! مادرش توضیح داد ریحانا دوست خیالی دخترش است و هر وقت که خطری از بیخ گوشش میگذرد ریحانا کمکش کرده... داشت گریه‌ام میگرفت بی کلام خداحافظی کردم و غصه خوردم. 
... ... .

*عذر میخوام این یک شخصی نوشته‌ست و برای همین تکه آخرشو برای شما حذف کردم؛ اما دوست داشتم اینجام بذارمش که یادش همراهم بمونه...