نشسته بودم وسط یه جمع پر حرفی که همه صدای زیر و نازک داشتن و همزمان باهم هی حرف میزدن. بعد از پنج شیش دیقه احساس کردم دیگه نمیتونم، انگار نشسته بودم زیر برق فشار قوی. پا شدم آروم رفتم سمت در که خودمو نجات بدم و دادم. رفتم بیرون و یک نفس عمیق هم کشیدم ولی متأسفانه یهو دیدم همشون دارن دونه دونه پشت سر هم میان بیرون که ببینن من چم شده. بعدشم که دیدن چیزیم نشده واستادن همونجا ادامه دادن حرفاشونو.