هر آشغالی رو که آدم نمیخونه

از اینم بدم میاد که اینجا مینویسم خوب نیستم و از فرداش هر کدومتون یه جوری نگاه میکنید. البته بسیار هم منطقی تقصیر خودمه. میتونم اینجا ننویسم. میتونم جای دیگه بنویسم یا حتی اصلا ننویسم. و وقتی مینویسم دیگه این زر زرا رو نداره علاوه بر اون انتظار اینکه شوما بوخونید و هیچ عکس‌العملی از خودتون بروز ندید یا بعدش کاملا خنثی بمونید هم مسخره‌ست. ولی خب به درک.
خوب نیستم همتون بدونید.
انقد بدم که حتی نمیتونم توصیف کنم.
شایدم دروغ میگم. 
شما چه میدونید. 
از پشت مانیتور خیلی چیزا رو میشه تشخیص نداد یا حتی اشتباه تشخیص داد.
چه فرقی داره؟ 
داره خب. آدمی شریف که نیست ولی آدم ست به فضولی آدمیت
خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. 
به یه خودم نیاز دارم.
به شرط صداقت.
شما یه شری سراغ ندارید؟
شری من مُرده.
شما هنوز شری دارید؟
شری شما هنوز تموم نشده؟
تاریخ مصرفشم ینی نگذشته؟
عه! خوشبحالتون بابا.
کاش اون موقع که میخریدینش به مام خبر میدادین. چن تام ما میخریدیم نگه میداشتیم خب واسه روز مبادا.
راستی خانوم والده آقا والده چطورن؟
فرمودید امسال عید رفتن مکه یا کرب و بلا یا مشد؟
حالم از این زندگی بهم میخوره.
میدونید چرا؟
چون مثلا اگه قرار بود هر کسی ـ هر کسی رو از توو تمام آدمای دنیا میتونستم انتخاب کنم که یه شب باهام شام بخوره هیچ کدوم از شخصیتای مورد علاقه‌م هیچ کدوم از آدمای باهوش یا موفق یا خوشکل و خوب تیپ و شیک پوش یا دوسداشتنی دنیامو حتی عشقمو دعوت نمیکردم.  کسی رو دعوت میکردم که
حالم از زندگی بهم نمیخوره به خاطر شرایط و روابط و ضوابطش یا حتی آدماش. نه حالم از زندگی بهم میخوره چون حالم از خودم 
خسته‌ام. 
نترسید طوری نشده. 
یکی از کارای خنده‌داری هم که هی توو زندگیم تکرار میکنم اینه که از دست خودم در میرم. 
عین یاروی بافتنی از توو میل. یا مث ماهی زنده از توو دست. یا حتی مث 
همین الان مثلا از دست خودم در رفتم که اومدم دارم اینا رو مینویسم.
یا چن ساعت پیش مثلا از دست خودم در رفتم به یکی گفتم همه چی توو دنیات به دور خودت میچرخه. میخرچه البته ولی نیازی نبود من گوشزد کنم بهش.
چن ساعت قبلشم از دست خودم در رفته بودم و کتابی که الان یه هفته‌س باید شص بار تا حالا تموم کرده بودمو لاشم وا نکردم.
کلا هی از دست خودم در میرم. 
فقط شالگردنش انقد درازه که ملوم نیس چن رج دیگه در بره چیز میشه کلا.
خوب نیستم. 
میتونم هزار بار
کاش میشد بگم بریم خونمون و یکی بود که ببرتم به خونه‌ای که مثلا هنوز بود.
اینجا گنجیشکا بیدار شدن.
ساعتم یه رب پیش زنگ زده که بیدارم کنه 
اگه فردا بینهایت تا ساعت هم میداشت بازم نمیرسیدم دیگه هیچ شکر و قند و عسلی بخورم.
 دستم 
بریم بخوابیم
شاید که فردا روز تخمیتری نباشه مثلا :))