شایدم یه روز یکی یه جوری از یه جایی پیداش شه بیاد ببرتم خونمون
اینم باید پک کنم بذارم بغل بقیه توو قبرم
دوس داشتم دینمو به همهی کسایی که باید ادا کنم بعد شب بخوابم صب با صدای موجای آب که به صخرهای میخوره که روش توی یه کلبهی خیلی کوچیک زندگی میکنم بیدار شم، از طلوع خورشید خوشال شم، واسه خودم لبخند بزنم، راحت نفس بکشم و احساس کنم مث یه گنجیشک سبکم.
آینه
بضی وقتام از خودم میترسم مثلا یه بار یه یکی که داشت سعی میکرد از خواهرم یه آدرس بپرسه فقط گفتم "چی؟" بعد یارو با سه چار تا رفیقش که چن قدم دورتر واستاده بودن نزدیک بود از ترس بشاشه به خودش و همینجوری که داشت عقب عقب میدوئید که ازمون دور شه هی معذرت میخواست. یا مثلا همین چن روز پیش به یکی فقط گفتم "آروم باش" بعد یهو انگار یه سطل آب یخ ریخته باشی رو یه تیکه آتیش، انقد آروم شد خودم هنگ کردم اصن.
ینی چیزی که من توو آینه میبینم با اون چیزی که دیگران میبینن فرق میکنه. در مورد صدا هم که حرف نزنیم بهتره کلاً. چه وضعیه؟
خودشکنی مثلا
شبیه کسی که بردنو بلده، خیلی خوب میتونه مبارزه کنه و اگه بخواد قادره هررر حریفیو توو همون راند اول ناک اوت کنه ولی میره توو رینگ که کتک بخوره و میخوره. همه میدونن که باختش غیر طبیعیه. همه غرق عجب و تحیر ناباورانه فقط نگا میکنن و تو فقط دلت میخواد بری دوش بگیری و بخوابی تا مبارزه یا مسابقهی بعدی. و هیچکس هیچکس هیچکس اینو درک نمیکنه جز کسی که تونسته باشه واقعا این بلا رو سر خودش بیاره.
بعداً گفتی چرا البته
صداش شبیه تو بود؛ نمیدونم چن وقته یا حتی چند ساله که باهات حرف نزدم ولی یادت افتادم . . . و متاسفانه یادت اصلنم رمانتیک نبود. بیشتر غمانگیز بود. یادم افتاد چقدر الکی دوسِت داشتم و حتی وقتی رفتی هم دوسِت داشتم و حتی شاکی از ترکت نبودم. و بعدش ایمیلت یادم افتاد. اینکه در یک جمله چنان چرندی نوشته بودی که از اون لحظه به بعد تونستم دیگه دوسِت نداشته باشم. خیلیهها! ینی هیچی دیگه از خودت برام باقی نذاشتی.
چرا خب؟ من که دوسِت داشتم تو که دوسم داشتی . . .
: خصوصی
گفتم نمیبخشمت ولی اشتباه کردم بخشیدن نمیخواد که. من اشتباه کردم به حرفت اعتماد کردم. من اشتباه کردم وقتی گفتی باشه باور کردم. من اشتباه کردم نفهمیدم وقتی ناراحت و عصبانیای و به روت نمیاری. تقصیر خودمه. من باید حواسمو جمع میکردم. اشتباه من بوده. ببخشید که گفتم نمیبخشمت. اگر اشتباه تو هم بود بازم بخشیدن لازم نداشت. یادم نمیره اما فدای سرت. دلم شکسته اما اونم فدای سرت اصن فدای یه تار موی سرت. غلط کردم اشتباه کردم گفتم نمیبخشمت.
هر آشغالی رو که آدم نمیخونه
از اینم بدم میاد که اینجا مینویسم خوب نیستم و از فرداش هر کدومتون یه جوری نگاه میکنید. البته بسیار هم منطقی تقصیر خودمه. میتونم اینجا ننویسم. میتونم جای دیگه بنویسم یا حتی اصلا ننویسم. و وقتی مینویسم دیگه این زر زرا رو نداره علاوه بر اون انتظار اینکه شوما بوخونید و هیچ عکسالعملی از خودتون بروز ندید یا بعدش کاملا خنثی بمونید هم مسخرهست. ولی خب به درک.
خوب نیستم همتون بدونید.
انقد بدم که حتی نمیتونم توصیف کنم.
شایدم دروغ میگم.
شما چه میدونید.
از پشت مانیتور خیلی چیزا رو میشه تشخیص نداد یا حتی اشتباه تشخیص داد.
چه فرقی داره؟
داره خب. آدمی شریف که نیست ولی آدم ست به فضولی آدمیت
خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم.
به یه خودم نیاز دارم.
به شرط صداقت.
شما یه شری سراغ ندارید؟
شری من مُرده.
شما هنوز شری دارید؟
شری شما هنوز تموم نشده؟
تاریخ مصرفشم ینی نگذشته؟
عه! خوشبحالتون بابا.
کاش اون موقع که میخریدینش به مام خبر میدادین. چن تام ما میخریدیم نگه میداشتیم خب واسه روز مبادا.
راستی خانوم والده آقا والده چطورن؟
فرمودید امسال عید رفتن مکه یا کرب و بلا یا مشد؟
حالم از این زندگی بهم میخوره.
میدونید چرا؟
چون مثلا اگه قرار بود هر کسی ـ هر کسی رو از توو تمام آدمای دنیا میتونستم انتخاب کنم که یه شب باهام شام بخوره هیچ کدوم از شخصیتای مورد علاقهم هیچ کدوم از آدمای باهوش یا موفق یا خوشکل و خوب تیپ و شیک پوش یا دوسداشتنی دنیامو حتی عشقمو دعوت نمیکردم. کسی رو دعوت میکردم که
حالم از زندگی بهم نمیخوره به خاطر شرایط و روابط و ضوابطش یا حتی آدماش. نه حالم از زندگی بهم میخوره چون حالم از خودم
خستهام.
نترسید طوری نشده.
یکی از کارای خندهداری هم که هی توو زندگیم تکرار میکنم اینه که از دست خودم در میرم.
عین یاروی بافتنی از توو میل. یا مث ماهی زنده از توو دست. یا حتی مث
همین الان مثلا از دست خودم در رفتم که اومدم دارم اینا رو مینویسم.
یا چن ساعت پیش مثلا از دست خودم در رفتم به یکی گفتم همه چی توو دنیات به دور خودت میچرخه. میخرچه البته ولی نیازی نبود من گوشزد کنم بهش.
چن ساعت قبلشم از دست خودم در رفته بودم و کتابی که الان یه هفتهس باید شص بار تا حالا تموم کرده بودمو لاشم وا نکردم.
کلا هی از دست خودم در میرم.
فقط شالگردنش انقد درازه که ملوم نیس چن رج دیگه در بره چیز میشه کلا.
خوب نیستم.
میتونم هزار بار
کاش میشد بگم بریم خونمون و یکی بود که ببرتم به خونهای که مثلا هنوز بود.
اینجا گنجیشکا بیدار شدن.
ساعتم یه رب پیش زنگ زده که بیدارم کنه
اگه فردا بینهایت تا ساعت هم میداشت بازم نمیرسیدم دیگه هیچ شکر و قند و عسلی بخورم.
دستم
بریم بخوابیم
شاید که فردا روز تخمیتری نباشه مثلا :))
حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست حواست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست نیست . . .
سر کاری
در وادی ما زیاد پیش میاد که مریض یهو ازت میپرسه چطور میتونم ازت تشکر کنم؟ من ممولا میگم با یه لبخند!
گاهی ولی اون نگاه آدما وقتی همینو بهشون میگم یا جوری که ادمو وصف میکنن قبل یا بعد از قدردانی. . . انقدر سرشار از خوبیه که بیشتر از هر حس دیگهای شرمنده میشم. و بعد غمگین. از اینکه کاش واقعا شبیه اون فرشتهای که اینا وصف میکنن بودم.
خیلیامون اصن براشون مهم نیس که چی میشنون معمولا یا انقد عجله دارن یا انقد براشون بیاهمیته اصلا نمیشنون و خیلیام حق مسلم خودشون میدونن که از این قبیل تعریف و تمجیدا بشنون!
این موضوع رو میشه به یه پست کشدارقابل خوندن تبدیل یا تکمیل کرد اما الان حوصلشو ندارم.
این پستو شروع کردم برای اینکه مجبور شدم بپذیرم این اتفاق خارج از محیط کارم کم برام نمیفته. و خیر این هیچ خوشال کننده نیست. این نشون میده که . . .
حوصله ندارم توضیح بدم. ولش کنید.
بخوابید دیگه نصف شبه
نخیر هنوز خوب نیستم دستمم هنوز خیلی درد میکنه. و باز هم نخیر اگه میشد کاری کرد حتما میکردم. با تشکر
هیچ فکرشو کردید؟
مهمترین یا باارزشترین چیزی که دارید چیه؟
برای کی یا در برابر چی حاضرید از دست بدیدش؟
فکر میکنید قیمتتون چنده؟
یادم افتاد منظورم از چیز چیه اصلاح میکنم
یه سری تصمیماتم توو زندگی هست که هر کدومشو بگیری در آینده دور یا نزدیک حسرت میخوری که کاش اون یکی رو میگرفتی و این چیز نیست. ینی نمیشه کاریش کرد.
مترجم پیامبر کی بود؟
یه مسئلهی دیگه هم که میتونه سطح فلانتونو ببره بالاتر اینه که، قضیهی عشق و دوس داشتن با قضیه و رویهی رابطه و پارتنر شدن فرقهای خیلی زیادی داره.
یکی از فرقای مهمشم اینه که اولی فقط هدیه کردنه، در اختیار گذاشتنه، تقدیم کردنه، تحسین و تقدیر کردنه، فقط و دائم، مادام دادنه. نه اینکه طرف متقابل در این فاز فقط طلبکارانه تو را به نظاره بنشیند. طرف متقابل هم اگر در فاز دوس داشتن باشد دقیقا همینها را در قبال مخاطبش انجام خواهد داد ولیک هر دو بی ادعا و بی انتظار عمل میکنند.
دومی اما اگرچه اغلب بر پایهی اولی یا با پیشینهی اولی ساخته شده، باری قاعدتاً دادن در برابر گرفتنه. نیاز در برابر نیاز. طلبیدن در برابر طلبیدن. خواستن در برابر خواستن. و اگر غیر از این باشه رابطه میتونه وجود داشته باشه و حتی ادامه پیدا کنه اما هرگز یه رابطهی سالم نیست. انتظارِ متقابل بخش لاینفک رابطهست.
اگر دوست داشتن باشد و انتظار متقابل جزو آن رابطه نباشد، رابطه رمانتیک مبدل میشود به یک رابطهی پدرـ فرزندی یا مادرـ فرزندی و کمی پیچیدهتر.
مادامی که دوسش داری، گرچه دوستت ندارد و مادامی که هر چه برایش میکنی بی هیچ انتظار بازگشت و بازپرداختی، چه از لحاظ مادی و چه معنوی و احساسی! مادامی که گذشت میکنی و میبخشی بی آنکه به خودت حقِ گناه و اشتباه ـ هر چند غیر عمد ـ را بدهی، دوستش داری و مادامی که روزگار با این اوصاف را با خشنودی به سر میکنی خوب است. میتوانی تا ابد در همین فاز بمانی اما تجربه و آمار نشان میدهد که نمیتوانی تا ابد فلان. لااقل اکثرا نمیتوانند . . .
پس به محض اینکه دلت خواست او هم . . . ، به محض اینکه فکر کردی به دلیل جفایش و شک کردی به خطایش در قبال خوبیها و دوسداشتن ها و دادنهای پیوسته و مکرر خودت، وارد مرحلهای شدی که باید از رابطه حرف بزنی.
اگر در این مرحله با مخاطب به توافق رسیدی و مجوز ورود به رابطه گرفتی، بسملاه و یا علی و اگر نه از خودت و روزهای بد آیندهی نزدیک بر حذر باش.
از لابهلای یک پایاننامهی بیپایان
یه نکتهی جالبی هم که میتونه به منطقیتر عمل کردن یا فکر کردنتون کمک کنه اینه که آدمی که معتقده حاضره ـ به هر دلیلی از دوس داشتن و عشق به کسی گرفته تا حمایت و حفاظت ازش یا فداکاری براش تاااا مشکلات و انحرافات روانی ـ آدمی که معتقده حاضره داوطلبانه دردی رو تحمل کنه، منظورش دقیقا درد خاصیه که گاهی ابراز میکنه و گاهی نه. و مع الاسف در اکثر مواقع در لحظهی اقرار یا اعتراف یا ادعا خودش هم آگاه نیست که در واقع حاضره فقط و فقط نوع خاص یا انواع محدود یا معدودی از دردها یا شکنجهها رو تحمل کنه و لا غیر.
برای مثال کسی که میگه میمیرم برات ممکنه واقعا حاضر باشه برای مخاطبش بمیره ولی ادعای آمادگی برای فدا کردن جونش الزاما به این معنی نیس که حاضره برای طرفش کور هم بشه مثلاً. در صورتی که ذهن ناخوداگاه آدمها از ادعای "میمیرم برات" این برداشتو میکنه که جون آدمی بالاتر و باارزشتر از بقیه چیزاشه، پس لابد کسی که حاضره جونشو واسه کسی فدا کنه حاضره باقی اعضای بدنشم فدا کنه . . . در صورتی که اینطور نیست. حالا ممکنه توو واقعیت یه نفر واقعا هم حاضر باشه هم جونشو هم چشاشو فدای کسی کنه ولی مثال سادهتر و ملموس تری به نظرم نرسید براتون بگم.
یا مثلاً کسی که ادعا میکنه دلش میخواد کتک بخوره. دلش نمیخواد فقط کتک بخوره. تصور خاصی از کتک خوردن در اون لحظه توو ذهنشه که اونو میخواد. مثلا میخواد سیلی بخوره و اگه قرار شه با مشت کتک بخوره اگه حق انتخاب، پشیمونی ، فرار یا انکار داشته باشه اینکارو میکنه.
همین دیگه.
بیا برات غرق شم اصن
یکی از شوخیای همیشگیمم غرق شدنه. بود. مریضِ این بودم که برم زیر آب و تا جایی که میتونم نیام بالا. هر بار طولانیتر از قبل. مدت حبس نفسم ارتباط مستقیم . . .
الکی
امروز داشتم مسواک میزدم به این فک میکردم که یه روزی از همین روزام جلوی همین آینه وایمیستم و پودر دندونای خرد شدهمو تف میکنم توو دسشویی. دست خودم نیس. خودم آرومم. بیحسم شاید. به هر حال دوشواری ندارم ولی خب دندونام همدیگه رو فشار میدن هی. الکی. مث انواع آلرژیام که منو فشار میدن هی. الکی.
همهی گنجیشکا و نه گنجیشکای من
مشکلش فقط این بود که نمیتونستم دو دیقه توو خونه تنها بذارمشون دیگه. برمیگشتم همدیگرو تیکه پاره کرده بودن احتمالا :))
من یه شری قطبیم
از گرما و آفتاب توجه بفرمایید میگم آفتاب نور نه، آفتاب. بله از گرما و آفتاب بدم میااااااااااااااااااااد
خوبم بابا خوبم گو خوردم
بعد خسته م خیلی. شونهی چپمم درد میکنه. حوصلهم ندارم. خوب نیستم دیگه. کلی ام کار دارم. زارت.
از دور حتا
خیلی غمگینه آدم بعد عمری دلش بخواد قد سی چل ثانیه فقط؛ یکی باشه که بتونه پیشش چن قطره اشک بریزه و هیشکی نباشه.