سیروان داره میخونه برنگرد تا اون تصویری که ساختم همون باشه که ازت مونده تو رویام . . . من خعلی به این مسئله معتقدم. ینی ترجیحم در مورد تجربهی دوبارهی خیلی آدما و حتی جاها و فضاها واقعا همینه.
دورو برعکس کنی میشه رود
بعد اینا عرقخوریای ما رو ندیدن که. دو تا شاتت که میشه سه تا و چارتا و حالِت همونیه که بود یه جوری نگا میکنن که انگار دیوید کاپرفیلد جلوشون نشسته مثلا. ولی خب کوفتم شد انقد جاتون و جای یکی دو نفرو به صورت ویژه خالی کردم.
123... 123... keeping calm...
هر کدومشون به دلیلی که دقیقن نمیدونم چیه دعوا دارن باهام. گویا همینجوری نفس که میکشم را به راه آزارشون میدم. شوربختی بزرگتر اینه که نکِشمم باز آزارشون میدم.
وجودش مبارکه فقط دنبال مسافر نباید بره :ی
آخه امروز تولد یکی از مهربونترین و بااحساسترین موجودات دنیا بود . . .
پ.ن. که به منچ حسودیم میشه. به اون نظیفه حتی.
to be continued
+ با تندیس کجا رفتین؟
ـ تندیس بلورین؟
+ تندیس بولورین کیه؟
ـ از خودش بپرس میگه بهت
+ تندیس بولورین کیه؟
× هارهارهار
+ کیه؟
ـ تندیس میدونی که چیه؟
+ اره یه فروشگاهه
ـ . . .
دل قوی دار، سحر نزدیکست
میان نوشتههایم به دنیال متنی بودم که در گوشهای از آن جرقهای از امید ـ هرچند کوچک ـ نهفته باشد. نیافتم. // دوست داشتم امشب که یلداست میهمانتان کنم. میهمان صدایم و آغوشم، اگرچه کم و دوووور اما مادرانه و صادقانه. نشد. // نه حرف تازهای دارم، نه شعری نو. نه حتی داستانکی که در خور حالتان باشد و خوب میدانم که حالتان هیچ خوب نیست . . .
دوس داشتم لااقل از امید برایتان بنویسم اما نوشته که از ته دل نباشد خیانت ست به همه طرف. باری هنوز هم بر این باورم که یک روز خوب خواهد آمد.
فال حافظ همهتان پیش من محفوظ ست و گرچه غمگین اما من هنوووز هم دوستتان دارم :)
بیا تااا برات قصه بگم
یکی بود یکی نبود نبوده که درستش بوده یکی بود؟ عاعا یکی نبود . . . چرا؟ چون هیچوخ یکی نبوده که بوده. الانم نیس. هیشوخ هیشکی نیس. قبلنم نبوده. یا قبلاًم. حالاع.
یه همچین زندگیای دارم
+ نگران نباش
ـ چجوری میتونی بگی نگران نباش وقتی الم بلم دلم . . .
دفه بعد
+ از لاحاظ پزشکی چیزی نیس
ـ چرا اینجوری میگی؟ نگرانم میکنی . . .
یا مثلاً
+ نخور انقد
ـ باشه
+ الکی؟
ـ تابلو بود؟
یا
+ ببینم الان فلانی میاد نمیشینی باهاش به عرقخوری که؟
ـ چرا دیگه
+ تو که قول داده بودی هفتهای یه بار
ـ خب هفتهی پیشش هیچی نخوردم
یا
ـ دلم باز درد میکنه
+ غذات تند بود ظهر؟
ـ خیـــلی
+ عه چرا خوردی پس؟ نمیدونستی تنده؟
ـ چرا
+ خب پس چرا خوردی؟
ـ هوس کرده بودم خب
یا
ـ حالم هنوز خوب نشدهها
+ عه داروهایی که گفتمو خریدی کارایی که گفتمو کردی؟
ـ نع
+ :|
: چیــــز
گاهی حس این مامانای احمق بهم دست میده که بچه هه خودش مثلا له شده بعد اینا نگران گم نشدن عروسک توو بغلشن. منتها فرقش اینه که خب من از اینجای دور کاری از دستم برنمیاد. مامان ِ؟! کلا موجود ِ بسیار به دردنخوریَم.
پ.ن. خیله خب بابا گائیدید. به دردنخورنده لااقل در این زمینه :ی
پ.پ.ن. خداوند منو از دست خوانندگان ِ قصد جانم کرده، در امان نگه داره
زت زیاد
جا داش اندازه یکی دو تا پست دیگه تولید *شر کنم ولی خب خستهم.
پ.ن. میخندین؟ به عمتون بخندین. چیه دقت کردین متوجه شدین چقد مؤدب شدم؟ دقتتون توو حلقوم قناری. چیکار کنم؟ درسته خونواده رفت و آمد نداره ولی احتمال رفت و آمدش که منتفی نیس. والاع.
پ.پ.ن. گوشم داره زنگ میزنه ولی زنگش صدای سنتور میده. خدا به دور . . .
ساعت دو و چلوچار دیقهس و من بر خلاف قاعدهی این ساعتا ـ هیچ خوب نیستم. این روزا کلا خوب نیستم؟ اره؟ اینو میخواستین بگین؟ چرا جدیداً از من خجالت میکشین؟ شماها که خجالتی نبودین. خب اره. طوری نیس که. واقعیته دیگه. این روزا کلاً خوب نیستم. ولی خب وقتایی که مینویسمش یا الان مثلاً، دیگه اصلا خوب نیستم. حله؟ حل چشات؟ اینو میخواستین بگین؟ خب باعشه. وای چقدر بدم. یک نفر خاص باید در یه وضعیت روحی خاص میبود و با همون حالش بهم میگف نگران نباش. من که نگران نیستم که. ولی خب دوس داشتم اونی که بهم میگه نگران نباش خودش نگران نباشه و چون خودش نگران نیس به منم بگه نگران نباش.
:|
یهو یاد یه چیزایی میفتم انقد غمگین میشم که اطرافیام میپرسن چی شده. الانم حالا اطرافم کسی نیس ولی غمگین شدم. بدی مضاعفش اینه که کاریم از دستم برنمیاد فقط دچار یه حزن بیهوده شدم. کاش هیچوقت اون پاییز لعنتی به دنیا نمیومدم یا همه چی یه جور بهتری پیش میومد. چیزی نبود که به خاطرش انقد ناگزیر از تأثر باشم یا کاش لااقل واسه ننه بابامون بچه خوبی بودم . . .
پ.ن. بله خیلیم چیز عجیبیه که این سوالو از من بپرسن، چون در حالتای غیر از این کسی نمیتونه فیلمی که توو مغزم داره میگذره رو حدس بزنه.
باور بفرمائید
اساسا درک آقایون از تمیزی چیزی ورای درک خانوما ازین مقولهس که دست بر قضا اصنم هیچ ارتباطی به هم ندارن
آبگوشت ترش
میگه من توو آبگوشت لیموعمانی میریزم. من: O_o بعد میگه حالا خودتو ناراحت نکن یه بار درست میکنم امتحان میکنی اگه خوشت اومد که چه بهتر، اگه نهم که خب عادت میکنی :)))
خاطره شد
میگم که با حواس من مث دم شیر نباس بازی کرد. الان مثلا من با حه بیاغراق واقعا هر ساعت و هر دقیقه خاطره دارم. حتما بیشتر از خودش ازش عکس دارم. تو فک کن یادداشتای خصوصی روزبهروز دوره سربازیش دست منه. قصهی همهی آدمای زندگیش. . . همهی آمدورفتای زندگیش. . . چقد رفیق بودیم چقد رفیق بودیم چقد رفیق بودیم. . . یادم نمیاد حتی یه بار باهم دعوا کرده باشیم. انقد زیاد دوسش داشتم و به خوب بودنش اعتماد داشتم که به راحتی میتونستم رفاقتمونو با موی سفید و عصا و دندون مصنوعی :)) تصور کنم. واقعا دوسش داشتم. ولی خب یهو خاطرمو آزرد.
احمق
داره سعی میکنه درجهی حماقت منو تعیین کنه. میگه خیلی احمقی تو باید وکیل میشدی. ببین چه احمقایی رفتن حقوق خوندن و تو! ـ این "تو" رو خیلی با تأکید میگه، یجوری که خودتم شک میکنی نکنه واقعا خبریه ـ تویی که توو خونته فلان و بهمان! بعد یه کم مکث میکنه میگه من که نمیگم مثلا پزشکی توو خونت نبوده. حتما که نباید فقط یه چیز توو خون آدم باشه اونم مخصوصا تو! ولی میگم اگه میرفتی دنبال وکالت اصن لازم نبود کوچکترین زحمتی حتی برای درسا و امتحاناش به خودت بدی. کتابخونهی دانشکده حقوق میاد جلوی چشام که همیشه عصرا وقتی کتابخونهی دانشکدهی خودمون میبست و مارو با لگد بیرون میکرد جمع میکردیم میرفتیم اونجا که هم همیشه جای نشستن داشت هم ساکتتر بود و هم تا ساعت دوازده شب باز بود. دوباره تکرار میکنه واقعا احمقی. هنر و موسیقی و ساز و نقاشی و خطاطی و این کوفت و زهرمارا به کنار ولی حداقل باید میرفتی دنبال روزنامهنگاری. تو اصن مال اینکارایی. اینو دیگه هر خری! هم میدونه. خیلی احمقی که همه چیو به خاطر هیچی کنار گذاشتی. از اونجایی که هیچ خوش ندارم به اون هیچیایی که به خاطرش همه چیو کنار گذاشتم فک کنم، به این فک میکنم که برم پنجره رو باز کنم یه نخ سیگار بکشم یا برم یه چایی بذارم. میگه حواستو بده به من. دارم میگم خیلی احمقی که برای رویاهات نجنگیدی. خیلی احمقی که نوشتن و حتی شعر گفتنو کنار گذاشتی. تصمیممو برای ترجیح چای به سیگار گرفتم. میخوام از جام پاشم که باز میگه منو نگاه کن وقتی داریم حرف میزنیم. نگاش میکنم. خط چشاشو یه مدل جدیدی کشیده. بهش میاد. باز غرغرکنان میگه واقعا احمقی. اصن من نمیفهمم چطور پیشناهاد به اون خوبی رو رد کردی؟ آدما که هیچی حتی حیوونام!! میدونن که تو بازیگری توو ذاتته. حالا هنرپیشگی رو نمیگم میدونم دوس نداری ولی صداپیشه! ـ نمیدونم این لغتارم از کجا میاره؛ حالا خوبه از طفولیت توو غربت بوده وگرنه لابد الان با زبان سعدی خدابیامرز داشت میزان حماقتمو توو سرم میکوبید ـ و گویندهای. احمقی دیگه. احمق! حالا میگفتی موقعیتش نبود میگفتم باشه طفلک راس میگه ولی آخه توی احمق ـ روی حیِ احمقم خیلی تأکید داره ـ اونوخ ببین چقد راحت از همچین چیزی گذشتی! از خیر چایی گذشتم نوشتن این پستو شروع کردم که حرف نزنم. ادامه میده احمقترین آدم دنیایی اصن. میگم چرا؟ میگه چون هیچی برات مهم نیس. حتی ناراحت نیستی که من اینارو دارم بت میگم! اه. نمیدونم چی باید بگم. میگم خب تو که همه چی ِ منو خودت میدونی من چی بگم دیگه؟ میگه هیچی تو حتی برای نگه داشتن آقا فرهادم که انقد دوسش داشتی نجنگیدی احمق جان! من دیگه چی بگم آخه؟ از لفظ احمق جانش خندهم گرفته ولی نمیخندم که ناراحت نشه. میگم هیچی. خودمم ناموساً هیچ حرفی ندارم فقط خوشالم که حماقتم زیر لایههای هوش و استعدادهای فراوانم :)) قایم نشده و ظاهرا به راحتی قابل رؤیته. همین دیگه . . .
*_*
شوهر یه خانوم نسبتاً پیری که مریضمون بودو دم در بیمارستان دیدم. روی ویلچر نشسته بود و توان نداشت تنهایی شیب جلوی در بیمارستانو بیاد بالا که بره ملاقات زنش. قبلا هم دیده بودمش و میشناختمش. گفتم میخوای کمکت کنم مرد مهربان؟ گفت الان نوهم میاد میبرتم بالا ولی تو اگه میخوای کمک کنی هوای زنمو داشته باش. گفتم خیالت راحت و خواستم به نشان خدافظی دستمو بیارم بالا که وسط راه دستمو گرفت و بهم گفت ما شصت و پنج ساله که عاشق همیم. من دوسش دارم. انقدر زیاد که وقتی اون یه سرفه میکنه، من گلوم خشدار میشه. اون حق نداره پیش از من بمیره. میفهمی؟
خم شدم و روی یک زانوم جوری نشستم که قدم همارتفاع او که روی صندلیش نشسته، باشه و چشام مقابل چشاش قرار بگیره. حالا من دست اونو گرفتم، به چشاش نگاه کردم و گفتم باشه ولی در نهایت هیچچیزی یا کسی قدرتش از عشقی که توو صدای توست بیشتر نخواهد بود! غرور و شعف از چشاش سرریز شد. نوهاش آمد. رفتن. رفت . . . و باز من موندم و یه داستان عاشقانهی دیگه که میدونستم ساخته و پرداختهی ذهن هیچ نویسندهای نیست.