مادر من گاهی میشینه به صورت خعلی جدی به این مسئله فکر میکنه که ممکنه برای مغز من اتفاقی افتاده باشه که من رو از درک حادثهی "گذر زمان" بازمیداره . . .
وختی بهش میگم میفهمم ولی برام مهم نیست، غصه میخوره. برای اینکه غصه نخوره باید دروغ بگم. از دروغگوها به طرز غیرقابل وصفی متنفره و در عین حال خوب میدونه که من میتونم دروغگوی ماهری باشم. قائدتاً باید ازم بدش بیاد . نمیتونه ازم بدش بیاد . چون من بچهشم . پس تنها راه چارهاش اینه که فکر کنه من ازش بدم میاد . ولی نمیتونه فکر کنه من ازش بدم میاد . چون با تمام اخلاقای مزخرفم بازم همیشه سعی کردم بهش بفهمونم دوسِش دارم . ناگزیر فقط میتونه فکـر کنه که من دوسِش ندارم . این میشه . چون من بچهشم اما بچهای که، هیچوقت اونی نبوده که او دوس میداشته . . .
اینطوریه که ما در کل روابط حسنهای داریم ولی مثلاً از پرسپکتیو کلاغا، داستانمون خاکستریه . شاید چون مام من هیچوخت نخواهد فهمید که من همیشه دوستش میداشتم .
شماها براتون مضحکه شاید . ولی برای من مهم نیست . مضحک بودن رو عرض نمیکنم . غرَضم جملهی قبلیست که مهم نیست .
اصلاً دیریست که دیگه هیچ چیز برای من مهم نیست ولی باز هم بد نیست . همینکه مام من مثل مام وطن نیست، کافیست . مام وطنی که میداند دوستش میدارم و ذرهای دوستم نمیدارد . همان ماده شیر قوی، به غایت زیبا و غنی که به خون خود خفته و سالهاست انقد زیر این و آن خفته که دیگر رمقی از بر دوسداشتن برایش باقی نمانده . . .
از این روزهای بد ِ بد . . .