مقصر اصلی داره توو ویلای میلیاردیش بیلیارد جیبی بازی میکنه

یه فیلمی دیدم جدیداً از انفجار کپسول اکسیژن توی اتاق عمل. کپشنش زده بود مربوط به بیمارستانی توو کرجه. برای اطلاعات بیشتر سرچ کردم برخوردم به اخبار یه سری سایتای دولتی که نوشته بودن انفجار کپسول اکسیژن در بیمارستان تکذیب شد!!!! بعد اضافه کرده بودن تصاویر مربوط به استان البرز نیست! لامصب گیرم حالا حادثه توو کرج نبوده، چرا خبرو جوری تنظیم میکنی که انگار خود ترکیدن کپسولو داری تکذیب میکنی؟ حالا این هیچی پایین خبر ملت اومدن کامنت گذاشتن هر کی یه جایی رو نوشته. چن مورد چن تا از کلینیکا و بیمارستای مختلفو نوشتن تو تهرون، یکی نوشته مربوط به فلان بیمارستان توو خوزستانه، یکی نوشته بیمارستان فلان توو کرمونشاهه، یکی نوشته اصفهان، یکی نوشته گرگانه و... حیقتش نمیخواستم دیگه بیشتر بگردم. حالا که دیگه کار از کار گذشته برای مای بیننده یا خواننده خبر که دستمونم به جایی بند نیس و صدامونم به جایی نمیرسه چه اهمیتی داره دقیقاً کجا بوده؟ فکت اینه که این اتفاق یک تک مورد نبوده و یه تراژدی دائماً در حال تکراره... و اینه که وحشتناکه. این که یه فاجعه هی تکرار میشه و هیچکس مسئوولیتشو به گردن نمیگیره، هیچ ترتیب اثری داده نمیشه و هیچ مسئولی هیچ تلاشی نمیکنه جلوی تکرارشو بگیره. چرا چون مسئولین خودشون یکی از یکی بی‌وجدان‌تر و بی‌کفایت‌ترن که خب مع الاسف اینم در چل سال اخیر موضوع تازه‌ای نیست... چه کنیم جز تأسف و تأثر؟ ولی بالاخره که یه روز خوب میاد...
این مطلبو نوشتم یادم اومد یه چیزیم قدیما در مورد یه خبر مربوط به حادثه‌ای مشابه نوشته بودم. اونم ضمیمه‌ی همین پست میکنم پیش هم باشن. میدونین؟ خبرنگاری کار مهمیه و به جز جسارت و شرافت، نیاز به وجدان بیدار و درایت بالا داره. هر کسی که ادبیات بدونه صلاحیت و شایستگی خبرنگار شدن نداره. گرچه امروز متأسفانه بعضی از خبرنگارامون حتی صرفاً به ادبیات هم تسط کافی ندارن ولی خب فعالیت میکنن و طَبَق طَبَق هم ادعا دارن... 

تیتر زده: « وقتی پزشکان به جای حفظ جان بیمار به او آسیب می‌زنند! »
دکتر بدبخت چه تقصیری داره این وسط وقتی کپسول اکسیژنی که توو اتاق عمل در اختیارش گذاشتن تووش اکسیژن نیس؟ مگه وظیفه پزشک یا به عبارت دقیقتر جراحه که قبل از عمل ابزار اتاق عمل رو از لحاظ تکنیکال چک کنه؟ اون دکتر بدبخت از کجا میدونسته محتوی کپسول اکسیژن نیست؟ 
بی‌انصافیم حدی داره دیگه. فک میکنید دکتر ذوق کرده اون بلا سر مریض اومده؟ یا فکر میکنید این اتفاق به عدم دانش و مهارت کافی دکتر کوچکترین ربطی داشته که این حادثه اتفاق افتاده؟
پزشکا هم آدمن. بینشون خوب و بد هست در همه‌ی ابعاد. از میزان دانششون گرفته تا توانایی‌ها، مهارت‌ها و اخلاقشون. اما یک) تعمیم دادن کار منصفانه‌ای نیست و دو) مقصر این موردو موارد مشابه این به هیچ وجه جراح یا پزشک معالج نیست! سه) شمای روزنامه‌نگاری که انقدر سهل‌انگار و عصبانی هستی که همچین تیتر داغونی میزنی، همونقدر توو شغلت بی‌مسئولیت و ناشایسته‌ای که مسئول خرید یا پر کردن کپسولای اکسیژن اون بیمارستان؛ یا همون دکترایی که به خاطرشون مریضا آسیب میبینن!
* همونجور که گفتم نوشته‌ام مربوط میشه به سالها پیش!
** نوشته‌ی مقاله مربوط میشه به بهمن سال ۹۴ و جهت نیاز برای رفع فضولی اگه تیتر مزبورو عیناً گوگل کنید مقاله رو براتون میاره.

ویرچوال فمیلی :))

 گفتم پس من تو رو چه جوری بزرگ کردم؟ گفت وایرلس :)))

صداش

ویسی که واسه رفیقش داده بودو برام ریپلای کرد، همینجور که داشتم صداشو گوش میدادم و جوابشو مینوشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوشبحال رفیقشه که باهاش ویس بازی میکنه و صداشو...  یهو دیدم وسط نوشته‌هام یه جاییم براش نوشتم خوشبحال فلانی :)) که خب خوشبختانه وقتی پرسید چرا، حرفا و موضوعات جالبتر و مهمتری برای نوشتن وجود داشت نسبت به جوابم برای چراش. 

اسمشو

یه چن وقتم خیلی دلم میخواس صداش کنم همینجوری الکی. کاری ندارم چون. کارم یادآوری دوس داشتنش بود که الان مدتیه بیکار شدم. (یه چیز بی‌ربط خنده‌داربگم: میدونستین ترکیه‌ایا به مجرد میگن *بیکار؟ :))) شخصاً حدس میزنم از اصطلاح بی‌کس و کار فارسی وارد زبونشون شده ولی حالا احیاناً اگه ریشه‌ی دیگه‌ای داشت حضرات علامه دهر تیز نکنن، ما از الان پرچم سفیدمون بالاس...) آره داشتم میگفتم دلم میخواس الکی صداش کنم ولی خوشبختانه خودش بهونه رو داد دستم، منم کردم دیگه. صداش. صداش کردم یعنی. همونجوری که فقط خودم صداش میکردم. اسمشو...

*bekar

نه دیگه گفتم میخواستم؛ نکردم که

یه شبم دیگه انقدر دلم براش تنگ شده بود میخواستم برم براش بنویسم من دارم روانی میشم از نداشتنت، چیکار کنم؟ 

فاک فاک فاک

باز صداشو شنیدم و بیچاره شدم و لعنت به من لعنت به من و لعنت به گوشام :|

grace

 یه روزم داشتم یه چیزیو به مریض توضیح میدادم، نمیدونم دقیقاً چرا ولی وسط حرفام یهو یادم افتاد دفعه‌ی پیش که نبود به خاطر یه عمل ساده رفتم بيمارستان، انقدر بی اهمیت که حتی لازم ندیدم به خونواده‌م خبر بدم که بیخود نگران شن ولی بعد که به هوش اومدم بچه‌ها تعریف کردن که چی شده و چطور داشتم میمردم و بَرَم گردوندن. اینبارم که نبود بعد از واکسنم اونطوری شد که البته متاسفانه در خدمتتونم هنوز... شایدم ربطی به بودن و نبودنش نداش ولی من با ربط و بی‌ربط یادش... و باربط و بی‌ربط دوسش...

کاش دایی منم بود

عه مث ERROR

یه دفعه‌م همین چن وخ پیشا گف چیزی در احساسش تغییر نکرده! مطمئن نیستم منظورش همون احساساتی بود که نشسته بود نگا میکرد که درو موقع رفتن پش سرم ببندم یا اون احساساتی که نشسته بود نگا میکرد درو پش سرم بستم رفتم :)))) شایدم اون احساساتی که سرش شلوغ بود وخ نداشت نبودنمو احساس کنه :))) ولی خب اتفاقاً منم احساساتم تغییر نکرده. نه احساس دوس داشتن بی‌نهایتم نسبت بهش و نه احساس عدم پشیمونیم از ترکش. روانیم خودتونین :))

از پایین تشریف بیارید بالا

unknown artist/source

حالا اصن نفمید چه اهمیتی داره

الان فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دلیلی نداره کمکتون کنم بفهمید :))

باگ قضیه هم اینجاست که من با تصمیمم اوکیم یعنی نمیخوام برگردم برگرده برگردیم. این من نمیخواد البته. اون من احمق عاشق میخوادش. ولی من نمیخوام. البته منم میخوامش ولی نمیخوام برگردم پیشش یا برگرده پیشم. پیچیده‌س میدونم زیاد فشار نیارید به خودتون، یه وخ اتفاقای بدی نیفته براتون :)) کمکتون میکنم الان. 

شایدم آدم سنش میره بالاتر اختیارش نسبت به کنترل احساساتش کمتر میشه یا دلش نازکتر میشه شاید! شایدم ربطی نداره.

می‌پرسم. جدی خیلی وقتا از خودم  می‌پرسم چرا اینطوری شدم...

:|

گاهیم نگا میکنم میبینم انقدر دوسش دارم حالم از خودم به هم میخوره اصن. چه وضعیه. آدمم انقد دلباخته و دس بسته‌ی احساس میشه مگه. اه اه اه 

که نیست خب

حالا کار ندارم با این کسشرا. مسئله اینه که من دوسش دارم. خیلیم دوسش دارم و سؤالم از طبیعت الان اینه که اصلاً چرا؟ جداً با اینهمه حجم از کار و گرفتاری و فکر و مسئله که من در حال حاضر توو زندگیم دارم، هیچ جای خالی و جالبی برای رومنس توش نیس. پس واقعاً چرا؟ چرا توو این شرایط باز انقدر ذهنم درگیرشه؟ جوابشم البته اینه که دست خودم نیس. دست دلمه. دلم گیرشه. و گیرشه دیگه کاریش نمیشه کرد ولی کاش به جای گیرش، کیرش بود...

ولی خب صاحاب دوس داشتنه منم دیگه و این خوب نیس.

واقعاً حقیقتاً انصافاً بی‌انتها، بی‌پروا، صادقانه، بی‌غرض، بلاعوض، تمیز، بکر و بی شک حسادت‌برانگیز دوست میدارم...

فقط حیف که قسمت منش خرابش میکنه وگرنه خیلی خوشبحالشون میبود.

دیدگاه و منش نه، من‌ش.

چون یه چیزی ورای بی‌نهایته

گاهی از بیرون که به دوس داشتنام نگا میکنم فکر میکنم از لحاظ کل وجودم مسلماً نه، ولی از لحاظ طریقت و درجه عشق و عاشقی، معشوق من بودن احیاناً در نوع خودش توو کل کهکشانا تجربه‌ی بی‌نظیریه. 

غلطهای رایج بد

خود خانوادتاً هم غلط محضه چون خانواده لغت فارسیه. درستش خانوادگی یا نسل اندر نسله مثل گاهاً که غلطه و مثل ایرانیت که غلطه. چون واژه‌های فارسی پسوند "یت" بهشون نمی‌چسبه.

آخه ما خانوادتاً فرهنگی هستیم :))))))

البته النظافتو رو اونطوری نمینویسن درستش اینطوریه: النظافة... 
گفتم یه وخ خواستین جلو چار تا آدم اظهار فضل کنید املاء‌شو بلد باشید.

النظافتو چی؟ آفرین من الایمان.

وردارید هر کدومتون یه دونه وردارید زیر پای مبارک خودتونو جارو کنید. گفتم که پشماتون میریزه. 



دود

حالا داریم واقعیتارو رو میکنیم اینم بگم بدونید دیگه اشکال نداره: من حتی دووووود سیگارشم دوس داشتم. مدل بیرون دادن دود سیگارشو حتی... پیش میاد دیگه. وقتی یکیو انقدر بی‌نهایت دوس داری پیش میاد...

سایه‌

سایه‌اش! تا حالا کسی رو انقد دوست داشتید که حتی سایه‌ش رو دیوارم دوست بدارید؟
من داشته‌ام. من دارم. من سایه‌شم دوس داشتم. 

حالا صدا باز قابل هضمه الان یه چیزی میگم پشماتون چیز شه

گفتم صدا یادم افتاد اصلا دوس داشتم حتی وقتی خوابمم صداش بیاد ینی قبل از اینکه بخوابم بش میگفتم از قصد بلند بلند حرف بزن، راحت سر و صدا کن وقتی داری کاراتو میکنی یا با کسی حرف میزنی. اصن میخواستم با سر و صداش خوابم ببره و بیدار شم، دوس داشتم صداش توو گوشم، توو خونه‌م باشه. دوس داشتم باشه. دوس داشتم همش باشه. همیشه، همه جا.

حالا دیگه به هر حال

هر چیزی بهایی داره. بهای ارضاء شدنم میتونه بعضاً گاییده شدن قبلش باشه.
حالا شایدم شده‌ایم به کسی چه؟

نه پ از خوشی ارضا شدیم

ها؟ خب؟ چی میخواست بشه؟ معلومه بیچاره شدیم دیگه. 

تنها صداست که فلان و فلان خر

دیگه خود به خود این تموم شد رف رو ویس بعدی و دیگه دیر... فاک صدای خودش بود، چرا صدای خودش بود؟ دیگه صداش بود دیگه و همونجور که مستحضرید گوشو هم نمیشه مث چشم آگاهانه بست. میشدم البته فکر نمیکنم میتونستم بخوام که ببندم. کلاً میتونستم در چیزیو ببندم اول در دلمو بعد در خودمو میبستم. والا چه انتظاراتی دارید.

میخوامش

ربطی نداره الان این به هیچی ولی من دلم براش تنگ شده عهع عهع عهع

آبندیده

دلم برای پولاد سوخت اون دو سه دیقه سر خاک مادرش از خودش فیلم گرفته بود. شبیه کاراکتر فیلماش شده بود. حالا بعداً حوصله داشتم یه زری هم در این مورد میزنم براتون. نداشتمم که تخم چپتونه.

حیقتش حالم از خودم بهم میخوره ولی چه کنم بودی که وار دا.

مکه‌ایه واس خودش

من میگم شمام تأیید کنین جدی تقصیر من نیس این خودش ضامن آهو وار میطلبه. الان میگم چرا. اون روز یه چیزیو براش فوروارد کردم رفتم دیدم دو دیقه پیش اونم همونو برام فرستاده. خیلی فقط میخواستم بش بگم لعنتی. و بگم دووووسِت دارم. و تا ابد ببوسمش ولی خب موفق شدم خودمو نگه دارم.

میخوام با مصائب جدیدی آشناتون کنم :))

راستی یادم بندازین میخوایم بریم عروسی کفش نداریم باید بریم کفش بخریم. لباسم هنوز نمیدونم چی بپوشم احیاناً اونم باید بخریم برای اینکه دیگه اینجا رو نمیشه مث اون قبلی نیمه اسپرت بریم. 
البته شبش یعنی بعدش باید بریم سر کار و این خیلی الاغانه‌س چون با اینکه گفته بودم حواستون باشه من جمعه عروسی دعوتم و نمیتونم بیام باز عوضی برنامه رو نوشتن ولی حالا باز یاداوری کردم شاید بتونن یکیو بذارن جام جماعت بیشور بی‌کفایت :|
اگه نشه از همونور یه راس میام بیمارستان دیگه. شمام توو ماشین یا توو کیفم بخوابین تا صبح ببرم برسونم در خونه‌هاتون.
گرفتار شدیما

💕 Happy mother's Day 💕

 مچکرم که روز مادر به یادم بودید >:*<

بابانومو یادشون رفته بود :))

زنگ زد گف خاک به سرمون، ما یادمون رفته بود رو کارتت بنویسیم "و همراه". لطفا دوس‌پسرتم حتما با خودت بیار و عذرخواهی کن که  یادمون رفته بود اسمشو رو کارت بنویسیم. گفتم اشکال نداره حالا بش میگم که اگه بتونه بیاد و مرسی

level unlocked

خوبه. راضیم. با تجربه یکی دیگه از درک نکردنیای غیرمنطقی یه لوِل جدیدو رد کردم و یه قفل جدید توو دنیای هزار توی آدما برام واز شد. شاید حالا بتونم بیشتر توو عمق آدما فرو برم و راحتتر یه چیزایی که قبلا دستم بهشون نمیرسیدو تعمیر یا تعویض کنم. 

اعتراف جدید عجیب

الان شروع کردم اینایی که این پایین نوشتمو نوشتم در واقع نمیخواستم اونارو بنویسم. میخواستم بنویسم تاحالا حال خوب بعد از زدنو درک نمیکردم ولی امروز متأسفانه درک کردم. وقتی حالم به غایت تخمی بود و شروع کردم باهاش چت کردن. از در و دیوار گفتم. ینی میخوام بگم محتوا مهم نبود. مخاطب مهم بود. از اونجایی که هیچ موجودی در برابر تأثیر ترکیبات شیمیایی* ایمن نیس اعتراف میکنم حال خوبی پیدا کردم. بله، چیزایی که رو مخم بودن همچنان وجود داشتن، دارن و تا خدمتشون نرسم همچنان هم وجود خواهند داشت. ولی خب بعدش که رفته بودم توو تاریکی برای خودم چایی بریزم متوجه شدم حالم واقعا خیلی فرق کرده...
حالا دیگه هر کی احتمالا هر چی که راحتتر دم دستشه یا یه بار امتحانش کرده جواب گرفته یا به هر چی عادت کرده همونو مصرف میکنه ولی افکتش یکیه. حالتو خوب میکنه. قاعدتاً البته :))
پ.ن. برای اینکه واسه سؤاستفاده‌چیای نازنینم بدآموزی نشه اضافه میکنم، بازی خطرناکیه و نپایی خیلی بی‌اخطار کنترلش از دستت درمیره و کنترلش که از دستت در بره دیگه اون تو رو کنترل خواهد کرد که در این صورت سرنوشتی جز با ۱۳۰ تا رفتن توو دیوار چیزی در انتظارت نخواهد بود. 


* آمفتامین فنیل‌اتیل‌آمین، دوپامین، نوراپی‌نفرین، آدرنالین، اکسی‌توسین، سروتونین و این قبیل ترکیبات و ترشحات رو عرض میکنم در این مورد به عنوان مثال.

گفتم یه ذره‌ م خرد بورزم براتون :))

اعتیادو درک میکنم اینکه از روی عادت نیاز به انجام کاری داشته باشی آره، ولی اون قسمت نیاز بدن به یه سری ترکیبات شیمیایی برای حال بهتر و قابل تحملتر رو نه. اونایی که میدونن مصرف یه چیزی در آینده نزدیک منجر به نابودیشونه ولی نیاز به خودنابودگری دارن یا چون دلشون میخواد و براشون مهم نیس که از بین برن رو درک میکنم ولی اونایی که با این منطق مصرف میکنن که چاره‌ای ندارن و چون مصرف یه چیزی حالشونو موقتاً خوب میکنه میرن سراغش هيچوقت درک نکردم.  به شدت معتقدم چون حال خوبِ ساختگی و موقت یا فراموشی و حس آرامش کوتاه مدت نه مشکلی رو حل میکنه، نه صورت مسئله رو پاک میکنه و نه حتی تحمل چیزی رو آسونتر میکنه، پس به درد نمیخوره. وقتی چیزی نه تنها دردی رو درمون نمیکنه بلکه باعث میشه آدم تمرکز یا نیرویی رو از دست بده که میتونه خرج  مشکلش کنه یا با چیزی که درگیرش کرده مقابله و مبارزه کنه، چه فایده‌ای داره؟ یا بجنگ یا بمیر خودتو راحت کن دیگه. این خودفرسایی و مظلوم‌نمایی و ادای داغونا رو دراوردن چی میگه؟

ینی خود خودم نیستم

خودم نیستم. یه گوله بیقراری و گره و بغض و حال بدم. 

شببخیر

داشتن در مورد شوق زندگی و اشتیاق زنده موندن حرف میزدن، من همینطور که نشسته بودم با خودم فکر کردم دیدم رو راستِ رو راست نمیخوام واقعا. هیچی از این دنیا نمیخوام. هیچیاااا. یعنی حتی اونیم که میخوامش و دوسش دارم حتی بدون اینکه بخوامم، نمیخوام. حالا نیست، میخوامش، دلم تنگ میشه براش، دوسش دارم ولی بود هم فرقی نداشت. فرقی نداشت که یعنی توو کل ماجرا فرقی نداشت. اونم توو بغلم بود نهایتا یه نفس عمیق میکشیدم بعد به این فکر میکردم که همه چیز چقدر پوچه و من چقدر هیچی نمیخوام. کلاً. چیزی. هر چیزی. هیچ چیزی. نمیخوام. از زندگی. اینم که میگم میخوامش خاطرشو میخوام نه خودشو. خودشو میخوام چیکار؟ با خودم خوشبختش کنم؟ چه تصور مسخره‌ای. یه زمانی‌ام فکر میکردم زورم میرسه میتونم و آدما رو نجات خواهم داد. از شرّ دیکتاتورا، از دست آدم بدا، از بدبختیا، از ناامنیا، بی‌عدالتیا، دردا، بیماریا، ترسا، تنهاییا، تاریکیا و خیلی چیزای دیگه. الان دیگه فقط اگه میتونستم کارای نصفه نیمه‌مو تموم کنم و کسایی که دوسشون دارمو یه سروسامونی بدم خوشال میشدم که اونم به گمانم تلاشی بی‌نتیجه‌س. آخرشم هیچ کاری واسه هیچکی نمیتونم بکنم. آخرشم هیچ دردی رو از هیچکی نمیتونم دوا کنم و تموم خواهم شد. به همین بیهودگی. میدونم میدونم احتمالا اگه رهاشون کنم همشون بالاخره یه جوری بال میزنن و نمیفتن اما میترسم که یهو حواسشون پرت شه یادشون بره درست بال بزنن یا وسط راه خسته شن یا یکی بخوره بهشون، اذیت شن، سقوط کنن، غصه بخورن، آسیب ببینن، بیفتن، زمین بخورن و تصور این چیزا نمیذاره رهاشون کنم. احمقانه‌س میدونم. میدونم هیچ چیز به من بستگی نداره و در نهایت من هیچ چیزو نمیتونم کنترل کنم ولی خب دوسشون دارم نمیتونم بیخیالشون شم. در عین حال واقعا خسته‌م. خسته‌م و هیچی نمیخوام. فقط میخوام نباشم. خوب بود زندگی واقعیم مثل فیلما و قصه‌ها قابلیت تحریف داشت. کاش میتونستم خودمو ینی وجودمو از اول از توو دنیا پاک کنم. ولی خب به جاش باز باید بخوابم، صبح بیدار شم، لبخند بزنم، انرژیایی که نمیدونم از کجا میان توو کیسه خالیم بین این و اون پخش کنم، امیدای امانتی رو به صاحاباش برگردونم، از فردا و روزای بهتری بگم که خب بله میان ولی برای من واقعاً نه جذابیتی دارن نه اهمیتی و چسب زخم. یه عالم چسب زخم و دسمال، یه عالمه آرامش، امنیت، قول... و یه عالم خشم و فریاد و بغض فروخورده... نه میتونم، نه میتونم که نتونم. 

آلبالو

تاحالا انقدر آبلیمو یا خود لیموترش، نارنج، لواشک، آلوچه، تمبرهندی، ترشک، گوجه‌سبز، آب انار، آب زرشک یا آلبالو خوردین که ضعف کنید؟ اگه آره پس میدونید که یه ضعف خوشایندیه و با ضعف از گشنگی و خستگی و بی‌حالی فرق داره. بهش که فکر میکردم اونجوری دلم واسش ضعف میرف و متأسفانه هنوزم گاهی...