خب. فعلاً بسه ولی به جز اون پونصد شیشصد تا چیز میزی که توو درفتمه ۴۵ تام کسشر جدید تراوش کردم که بعداً همخوانشون میکنم باهاتون. باید ترتیبشونو درست کنم و بعضاً توضیحاتی بهشون اضافه کنم بعد تقدیم حضورتون کنم. الان بریم یه ذره استراحت کنیم شاید فردا روز بهتری باشه.
منم دوثـتش دارم :))
بعد از ظهر تلگرامم سرخود تصمیم گرفت یکی از فایلای صداشو که توش برام داره یه کتابی رو میخونه پلی کنه. دلم برای صداش تنگ شده بود، نبستمش گذاشتم گوشش کنم. دیدم وسطاش یه جایی خطارو گم میکنه تا دوباره ادامهی متنو پیدا کنه همونجوری که انگار متن مربوط به کتابه و با همون لحنی که داشت قبلش میخوند میگه بقیهش اینجا نیست و شری جان دوستت دارم و بعد کتابو ادامه میده :)))))
دیگه آدم دل یه پیرزن ره که نمیتونه بشکنه
کم مشکلات داشتیم ماااااااادربزرگ رفیقمونم دعوتمون کرده به صرف کیک و قهوه :|
انقد توو این روزگار دیگه کسی به کسی کمک نمی کنه و آدم خوب پیدا نمیشه...
ترشی کارما
شیشهی سیرترشی از دستم افتاد شکست و من خیلی ریلکس انگار که شکستن شیشه اصن از قبل برنامهریزی شده بوده باشه زمینو تمیز کردم سیرای نریخته رو زمینو نجات دادم دمپاییمو شستم شیشه رو روزنامه پیچ کردم انداختم دور، زمینو خشک کردم با شوینده پاک کردم و دوباره خشکش کردم، پنجره رو باز کردم، لیوان چاییمو پر کردم، چراغو خاموش کردم، اومدم نشستم رو تختم و به این فکر کردم که احتمالاً چون سرشب جواب این بچهرو مختصر مفید دادم و مث همیشه لیلی به لالاش نذاشتم دلش شکسته و این شیشه الان به همین دلیل از دستم افتاد و شکست :)))
بججنس مهربون
متأسفانه لذت میبرم از اینکه وقتی بیمار میپرسه عصر، شب یا فردام تو باز اینجایی و من میگم نه یا وقتی با بیماری خداحافظی میکنم چون قرار نیس دوباره که برگردم سر کار هنو بستری باشه، میبینم صادقانه ناراحت میشن :))
ولی حالا چون شمایی باشه :|
واقعیت تلخو یا جواب مخالف تصورشو یا نظر متفاوتم با نظرشو که میگم ناراحت میشه میگه اگه اینجوری میگی یا فکر میکنی از این به بعد باید پیشت نقش بازی کنم، خودم نباشم، یه چیزایی رو وانمود کنم یا بهت نگم دیگه! میگم خب اونوقت من باید همین کارایی که تو نمیخوای بکنی رو بکنم. باز ناراحت میشه! علناً دوس داره دروغای قشنگ به جای واقعیتو بش بگم، همدلی یا راهنمایی غلط کنم و در عين حال فیلمم بازی کنم و توش تظاهر کنم به راستی و درستگویی! نکنمم باز گرفتاری داریم. بکنمم البته باز گرفتاری داریم. اصن کلاً گرفتاریم.
فیلینگ آنکافی
غر احساسی
امروز خیلی غصه خوردم. واقعیت اینه که من خودم شخصاً آدم پولداری نیستم ولی نیازی هم به پول زیاد ندارم. اندازهای که برای زندگیم لازم دارم درمیارم، چیزی ته ماه برام اضافه بمونه میریزم به حساب بهزیستی چون به نظرم بچههای بی و بدسرپرست بیشتر از همه مستحق حمایتن. نمونه هم که خب نمونده دیگه. معمولاً به جز حدوداً برای یک ماه یا خرجای غیرقابل پیشبینی کوچیک پسندازی ندارم. ولی بدهی هم به کسی ندارم. نیازی به مسافرتا و تفریحای گرون ندارم. ارزشمو با برند لباسم در معرض سنجش یا تماشا نمیذارم و سبک زندگی مینیمالیستی رو به لاکچری بودن و گرون زندگی کردن ترجیح میدم. از نوجوونی به سختی پدرمو راضی کردم که نمیخوام ازش پول بگیرم و میخوام خودم از پس خرج خودم بربیام. پدرم هنوزم آرزو داره ازش چیزی بخوام که خب خداروشکر نمیخوام. یکی دوبارم که اموال باقی موندهش توو ایرانو میخواستن بالا بکشن و داشت حرص میخورد بهش مستقیما گفتم به کتفت بگیر پدر من. تو که نیازی نداری برای ما میخوای بذاری که ما هم چه الان چه بعد از تو بعد از ۱۲۰ سال هیچ چشمی به پولت نداریم. بیخیال شو و حرص نخور.
خب؟ این وضع منه. ولی دوست و رفیقام اینجوری نیستن. نه فقط دوست و رفیقام. کلا همه آدما اینجوری شدن که همه چی و مهمترین چیز براشون پوله و وقتی نداری انگار هیچی نداری! / یا وقتی ندارن انگار هیچی ندارن.
حالا به تخمم که همه چی فکر میکنن و به خودشون مربوطه که درست یا غلطه، خوب یا بده. من چرا غصه خوردم؟ چون حس کردم رفیقام خیلی دنبال پولن و ندارن یا درنمیارن، نمیشه یا نمیتونن و منم چون کاری از دستم برنمیاد و درواقع چون آدم پولداری نیستم با اینکه شاید اینجوری به نظر نیاد ولی نیستم دیگه گفتم که، پس به دردی نمیخورم توو رفاقتم باهاشون. اینجوری که: خب تو که خودت واسه خودت اوکیای، اینام که تنها و مهمترین چیزی که میخوان و لازم دارن ظاهراً پوله، تو هم که نداری بدی بهشون پس درتو بذار و رهاشون کن شاید بی تو و ادعای رفاقتت بهتر، بیشتر یا زودتر پیشرفت کنن. حس کردم سه هم حتی اگه فوکوسش انقد پول نبود... نمیدونم شایدم الان دارم زیادی دراماتیزه و اغراقآمیز بش فکر میکنم.
نه که فکر کنید دوستام توقعی ازم داشته باشنا. حس وصلهی ناجور بودن کردم. در واقع با خودم فک میکردم بهتره توو دنیاشون نباشم وقتی کاری براشون توو تنها موردی که براشون مهمه ازم بر نمیاد.
آره. غمگینه ولی واقعیته دیگه.
بیادب منو تهدید میکنه :|
دکترم امروز تهدیدم کرد :)))) رفتم نسخهمو بگیرم گفت تا نری امآرآی جدید و وقت عمل نگیری نسخهتو نمیدم. دیگه متأسفانه مجبور شدم خودم کار خودمو را بندازم :))
