صبح رفتم سر کار دیدم یکی از بچهها یکی از مقالاتمو توو یه مجلهی قدیمی اتفاقی پیدا و مطالعه کرده و بعد از کلی تعریف و تمجید گفت که چقدر تعجب کرده از اینکه تا حالا نمیدونسته من گاهی توو دنیای حرفهای هم مطلب مینویسم و بعضاً منتشرشونم میکنم و خیلی متقاعدانه میگف من اگه جای تو بودم یه لحظهم توو بیمارستان نمیموندم و نویسندگی رو به عنوان حرفه انتخاب میکردم... باعث شد بعداً توو تنهایی فکرم بره سمت حرفاش و خب واقعیتش اینه که بله نوشتن واقعاً بخشی از کاراکتر منه و شاید درستتر بود اگه شغلمو جوری انتخاب میکردم که بتونم توش از این مهارتم استفاده کنم. شایدم اونوخ دیگه جذابیتشو برام از دست میداد و به اجبار تبدیل میشد.
به نظرم مهمتر اینه که آدم توو زندگیش بایست انقدر رها باشه که هر وقت احساس کرد بهتره جور دیگهای ادامه بده، بتونه مسیرشو تغییر بده و اون چیزی رو امتحان کنه که به نظرش خوشایندتره...