میگه که

من عاشقانه دوستش دارم
و او عاقلانه طردم می کند
منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است

ا. بامداد

فرار از آفتاب و گرما!

اسمم بابا برفیه
میدونید کارم چیه؟

O_o

یه روزیم یه دخترجوونی اومده بود اورژانس و ضمن اینکه نمیخواست دلیل ارجاعشو به مسئول پذیرش بگه، تأکید داشت که فقط با یه پزشک خانوم میخواد مشکلشو در میون بذاره! من در حالیکه میخواستم از بیمارستان برم بیرون ناخودآگاه صدای خواهش تمناشو از توو قسمت پذیرش شنیدم و اعتراف میکنم دقیقاً نمیدونم به خاطر تحریک حس فضولیم بود یا حس نوع‌دوستی ولی راهمو کج کردم و رفتم سراغش، خودمو معرفی کردم گفتم بیا اینور بشین اینجا بگو ببینم دردت چیه؟ 
خلاصه کنم براتون کاشف به عمل اومد که برای اولین بار با خواست خودش و کسی که دوسش داشته، سکس رو تجربه کرده و نه تنها لذت نبرده، احساس بدی هم داشته. و حالا سؤال اورژانسی!!! براش پیش اومده که اگه کلاَ تمام عمرش و با هیچ کس موقع سکس لذت نبره تکلیفش چیه؟!

شمد

داریم از هوا صحبت می‌کنیم و اینکه این روزا خیلی متغیره. من میگم گرممه و شبها کلافه میشم از گرما. اون میگه من سردمه و باید بغلت کنم پتو رم بکشم روم که سردم نشه. یاسی هم خیلی جدی میگه منم میخوام از این به بعد با صمد بخوابم. من یک لحظه تمام صمدهایی که میشناسم توو ذهنم دوره میکنم به اضافه‌ی اینکه دنبال دلیلی میگردم که ممکنه به خاطرش مثلاً جدیداً ب رو به جای اسم خودش صمد صدا کنه و وقتی چیزی پیدا نمیکنم ازش میپرسم صمد کیه دیگه؟ 
یه کم نگاهم میکنه و میگه صمد دیگه این ملافه‌ها که بهش میگن صمد! :))))))

غم دوران غم

چقدر همه چیز به طرز وصف‌ناپذیری غم‌انگیزه. به هر چی که فکر کنی، به هر طرف که رو میکنی، به هر گوشه‌ای که رجوع میکنی، به هر خبری که گوش میکنی، هر اتفاقی، هر چی، هر جا، هر لحظه ... چقدر همه چیز غمگین‌کننده‌ست.

بشمار یک

قصد کرده‌ام رخت بختم را بتکانم 

ولی نمیکنم

خیلیاتونم وقتی جدی باهاتون حرف میزنم فک میکنین دارم دعواتون میکنم.

مامانی

همینطور که بلند بلند داشتم میخندیدم، صدای مادربزرگ پیچید توی گوشم، وقتی که با خنده‌ی من میخندید و قربون خنده‌هام میرفت. میگفت پُر میخندی و من هیچوقت نپرسیدم ینی چطور...
همین دیگه. هیچی. خنده‌م اشک شد سر خورد رو گونه‌هام؛ بغضمم با آب و به سختی فرو دادم پایین که مبادا با گرفتن صدام داغ مادرو تازه کنم.

ال صراط المستقیم عامو

دو دیقه اومدم توو حیاط هوا بخورم، از دور منو دید اومد پیشم شروع کرد با هیجان و کلی ذوق وشوق عکسا و فیلمای افطاری فرا مفصل شب گذشته‌ی مسجدشونو نشون دادن. گرمم بود میخواستم اب بخورم، منتظر بودم خدافظی کنه بره ولی به نظر نمیرسید قصد رفتن داشته باشه :)) آخر گفتم میری بالا یا من برم؟ چون میخوام اب بخورم داداش. گف نه راحت باش اینجوری ثوابش واسه منم بیشتره! پاشدم برم که هم جوابشو ندم هم مشتمو از خطر کوبیده شدن به در و دیوار نجات بدم برگش گف تو که کافری چه فرقی برات داره. عه. الاغ. گفتم مؤمن جان غرض مگه غیر از اینه که شما به یاد فقرا و اونایی که ندارن بیفتی؟ بعد وقتی شما عکسای دیشب آشپزخونه‌ی مسجدو به من نشون میدی که چقد غذا درست کردین و با افتخار و هیجان تعریف میکنی تازه چقدرم دور ریختین و نکردین لاقل اضافه‌هاتونو به این همه بدبخ بیچاره‌ها که این روزا همه جای شهر ولوئن بدین، اصن راه دورم نه وقتی سر همین خیابونی که میپیچی میای سمت بیمارستان ما هنوز اون زن گداهه با بچه‌ی کوچیکش نشسته کف زمین گدایی یه تیکه نون میکنه، تو چه روزه‌ای میگیری چه افطاری توو مسجد نوش جان میکنی؟ گفت نه تو نمیفهمی. قبل از اینکه به توضیحش ادامه بده گفتم درسته آی دکتر من نمیفهمم و دکمه‌ی آسانسورو زدم که برم بالا. خوشبختانه بلافاصله در بازو بسته شد و دیگه نتونست ادامه بده.

اگر

می‌تونستم روان‌درمان خوبی باشم اگر!
اگر به زندگی ایمان داشتم. 

دنیای وارونه

آدمای خوب دلشون گرفتار دست آدمای نالایق میشه، اذیت میشن، ضربه میخورن، قلبشون میشکنه، روحشون خدشه‌دار میشه و بد قضیه اینه که در همون حال هم باز از مخاطب جفاکارشون دفاع میکنن و برای کاراش توجیه پیدا میکنن و در حالی که زمین و آسمون تمام حقو به اینا میدن، اینا حقو به خودشون نمیدن و معتقدن که احتمالاً مخاطبشون هم حق داره و... از شرایطی حرف میزنم که توش آدمای معمولی خیلی قاطعانه حتی حق زنده موندنم برای طرف مقابلشون قائل نیستن.
فقط میشه گفت دردا و وا اسفا.

شری‌کباب

دو دیقه زیر آفتاب میمونم کبااااااااااب میشم. کباب :|
و چه رویای عبثی مجاجان ...

مصائبی که هست

گاهی‌ام دوروبرمو نگاه میکنم می‌بینم وسط یه توده‌ی بزرگ غلیظ دودآلود سرشار از انرژیای منفی اطرافیانم احاطه شدم و هیچ راهی جز فراموش کردن خستگیام و دونه دونه کنار زدن موجای این انرژیا از توو وجود صاحباشون ندارم.

اینجوریا

آدم باید کسی رو داشته باشه که وقتی حالش بده، وقتی ازت میپرسه چطوری، بهش بگی خوب نیستم. 
پ.ن. من داشتم ولی دیگه ندارم. آدمش هست ولی اون چیزی که توش بود و به خاطرش میتونستم بش بگم "خوب نیستم" دیگه توش نیس.  

نیمه‌ی پر

یکی از خوبیای تنها زندگی کردنم اینه که وقتی سرما خوردی با خیال راحت هرچقد بخوای میتونی عطسه و سرفه کنی ضمن اینکه لازم نیس سعی کنی از قیافت ملوم نشه حالت چقد تخمیه. 

فرهنگیان در قعر بی‌فرهنگی

با کمال تأسف بارها تجربه کرده‌ام که طرف مقابلم در حین تعریف ماجرایی، موقع معرفی فرد خاصی، با یک لحن تحقیرآمیز می‌گه یارو آدم حسابی نیست! فرهنگیه!!! فرهنگیه دیگه/بدبخت بیچاره‌س/ گداس/ داغونه/ قابل احترام نیس/ آدم حسابی!!! نیست و . . .
کات
برعکس ایران در اکثرکشورهای پیشرفته، معلم بودن نه تنها مایه‌ی خجالت نیست، افتخار و پرستیژ دارد و شغل پر درامدیست!
مثلاً ژاپنی‌ها که یکی از مهمترین دلایل پیشرفتشون رو معلمهاشون میدونن و معتقدن باید برای یک معلم در حد یک امپراطور احترام قائل شد و بهشون در حد یک وزیر حقوق پرداخت کرد.
کات
در جوامع بی‌ساختار و توسعه نیافته، ضمن سیستم آموزش‌پرورش بی‌ثبات و پر ایراد، با دو مشکل اساسی روبه‌رو هستیم: یکی اینکه معلم‌ها از حقوق و احترامی که شایسته‌ی شغلشونه برخوردار نیستن و دو اینکه بعضاً کسانی که به عنوان معلم مشغول به تدریس میشن، شایستگی‌های لازم برای معلمی رو ندارن! که هر دوی اینها در یک دور باطل علت و معلول هم هستن! ولی کاش اشتباهات اون اقلیت نالایقی که شما در طول سالهای تحصیلتون ازشون کینه به دل گرفتید رو به خوبیهای اکثریت آدمای شریفی که جزو این قشر هستن تعمیم ندید.
کات
مادربزرگ من، زمانی که مادربزرگ خیلی از شما حتی سواد خواندن و نوشتن ساده را هم نداشتند و هرگز به مدرسه نرفته بودند، به سه زبان زنده دنیا به غیر از فارسی تسلط داشت، ورزشکار بود، ویلون مینواخت، خط خوشی داشت و به جز رسیدگی به وظایف مادری‌ و همسری‌اش شاغل هم بود.
تدریس میکرد و افتخارش این بود که سی سال تمام در یک مدرسه خدمت کرده و بسیاری از شاگردانش حالا جزو شخصیتهای شناخته شده‌ای در جامعه‌ی امروز ایرانند.
جایی کاری داشت یا گاهی که لزومی داشت خودش را با افتخار فرهنگی معرفی میکرد!
او برای من مظهر زنی مدرن، روشنفکر، باسواد، آگاه و متکی به خود بود و من ضمن اینکه خیلی دوستش داشتم، برایش احترام خاصی قائل بودم. از شما چه پنهان وقتی با مادربزرگ بقیه‌ی اطرافیانم مقایسه‌اش میکردم، در دلم حتی به خاطر داشتنش افتخار میکردم.
پدرم هم عادت داشت و هنوز هم حتی عادت دارد، به جای اینکه خودش را با عنوان دکتر، مهندس یا استاد دانشگاه معرفی کند، می‌گوید فرهنگی هستم!
کات
ـ  فرهنگی بودن در نظر من هیچ‌وقت کسر شأن نبوده و نخواهد بود. و شرمم میاد از مردمان بی‌فرهنگی که با حقارت به قشر "فرهنگی" جامعه‌شان مینگرند. 
ـ  شأن آدمها را با میزان درامدشان در ذهنتان بالا پایین نکنید. 
ـ  دزد نبودن و اختلاس نکردن و رشوه و مال حرام و پول خون ملتو نخوردن، اهل علم و ادب بودن و در عین حال سخاوت آموختن به دیگران را داشتن، نه مایه‌ی خجالت است و نه کسر شأن.
ـ اگر واقعاً ملاک برای آدم حسابی‌ بودن، کلفتی حساب بانکی و ماشین لوکس داشتن و لاشی بودن و این قبیل چیزا بشه/باشه، خوشا آدم ناحسابی بودن!
کات
روز معلم مبارک 

باید/شاید/باشد که جبران کنم کمیشو

میخواستم دنیا رو جای بهتری کنم ولی تسلیم شدم و هیچ گهی نخوردم.
از خودم شرمسارم

این فرشته‌های بی‌گناه گنا دارن

بااااور کنین باور کنین توو این دنیا بچه‌دار شدن گناهه، به خدا به مقدساتتون قسم گناهه. 
تا وقتی اینهمه بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست هست ...

ای داد بیداد :(

من این کلیپ‌ها و خبرای کودک آزاری رو همینکه می‌بینم یا می‌خونم، همینجوری از خودم بدم میاد، از بودنم و از اینکه کاری نمیتونم براشون بکنم یا نکردم شرمم میاد. اون‌وقت چطور کسی می‌تونه این بلاها رو سر این بچه‌های مظلوم بی‌دفاع بی‌گناه بیاره یا این چیزا رو ببینه و هنوز نفس بکشه، طاقت بیاره یا چیزی نگه، کاری نکنه و ...

همه گنجیشکای کوچولوی من

هزار دفعه گفتم بازم میگم، در این آشیونه همیشه به روتون وازه، پناه و سرپناه خواستین، مأوا و مخفیگاه خواستین، ستون و تکیه‌گاه خواستین، مرهم و درمون، دکتر و درمونگاه خواستین، جایی واسه خستگی درکردن میون راه خواستین، آذوقه، توشه، محبت بی منت، محرم راز، نوازش و ناز یا آغوش باز خواستین، هر وخ خواستین، هر وخ دلتون خواست، در این آشیونه به روتون وازه. وقتی اومدین خوش اومدین، هر وقتم خواستین برین پروازتون به سلامت. من همیشه با تمام چیزی که از دستم برمیاد و تا وقتی و تا جایی که میتونم باهاتون و براتون هستم. هر وخ خواستین بیاین، هر وقتم خواستین برین. بی هیچ نگرانی و فکر و خیالی! کم و زیاد شدن تعدادتونم تأثیری رو میزان محبتم به تک تکتون یا کاری که براتون میکنم نداره ولی، 
ولی اگه این براتون کافی نیست، بگردید دنبال یه لونه و آشیونه‌ی بهتر یا یه مامان مهربونتر. چون من بیشتر از اینی که میبینید ندارم. همش همینه، همینقده. اگه کمه عوضش همه‌ی اون سهمی از منه که میتونم در اختیارتون بذارم. همه‌ی اون چیزیه که در حد توانمه. مچکر میشم به جای قهر کردن یا بی‌معرفت فرض کردن من یا به حساب دوستون نداشتنم بذارید، منصفانه درکش کنید.
خودتونم یه وخ از دست خودتون ناراحتین، احساس گناه یا عذاب وجدان میکنین یا هر چی، به من منسوبش نکنین یا واسه خودتون نبرین بدوزین از طرف من تصمیم نگیرین قضاوت نکنین. من باهاتون حرفی داشته باشم، مشکلی داشته باشم، ناراحتی‌ای داشته باشم، اذیتم کرده باشین، خسته‌م کرده باشین، زیادی شده باشین، مزاحم باشین، رو اعصابم باشین، توقع زیادی داشته باشین یا هر مورد دیگه‌ای باشه، خودم عرض میکنم خدمتتون. شما نگران نباشین. خب؟ مچکرم. حالا برین جیک‌جیکتونو بکنین :*

ما پیاده شدگان

آا ما بچه بودیم یه دوچرخه‌ی طلایی داشتیم حکم دوچرخه‌ی عروس محلو داشت. بعد سنمون رف بالا قدمون انقد بلند شد که دیگه دوچرخه کوچیکمون شد. دلمون یه دوچرخه کورسی میخواست. بابا مامان معتقد بودن الان وقتش نیست و آخر سال اگه شاگرد اول شیم حقمونه که یه دوچرخه نوی قشنگ برامون بخرن. مام که چه میدونیستیم دنیا دست کیه! تا آخر سال هر وقت هوس دوچرخه‌سواری میکردیم شرطبندی میکردیم و با هزارتا کلک شرطو میبردیم که چن ساعتی دوچرخه کورسی پسرای بزرگ محل زیر پامون باشه. سال تحصیلی رو به این امید گذروندیم که آخرش قراره خودمون بالاخره و دوباره صاحاب یه دوچرخه خفن شیم. تابستون شد، ما شاگرد اول شدیم و الوعده وفا: یه دوچرخه‌ی خیلی خوشکل دادن دست ما ولی با اولین دوری که باهاش توو کوچه زدیم (شما یادتون نیس ولی اون موقع مث الان نبود ـ ماشین گشتی که اتفاقی داشت از سر کوچه بن‌بست ما رد میشد زد رو ترمز) و اینجوری شد که دوچرخمونو با چن تا لگد غر کردن انداختن کنار جوب و خودمون و شخصیتمون و تمام ذوق و شوق مارم با چن تا بد و بیراه غر کردن انداختنمون تو ماشین.
برگه تعهد باید پر میکردیم که چون دختریم گه میخوریم در ملاءعام دوچرخه‌سواری کنیم! 
و حالا خیلی سال از اون موقع گذشته ولی حسرت دوچرخه‌سواری با اون دوچرخه صورتی بی‌نظیر توو تهران هنوز با منه.
شاید اگه یک سال زودتر اون دوچرخه رو برای من خریده بودن، من اصلا دیگه تابستون سال بعد دلم نمیخواست با اون شوق و هیجان برم دوچرخه‌سواری و راحتتر بپذیرم که طبق قانون مملکت اسلامی‌ای که توش زندگی می‌کنیم حالا بزرگ شده‌م و دیگر اجازه ندارم در"ملاءعام" دوچرخه‌سواری کنم.
کاش بیشتر از اینکه نگران درسم باشن نگران حداکثر استفاده کردنم از فرصت‌ها و تجربه‌ی نهایت لذت‌ها از زندگیم بودن، پیش از اینکه با برچسب "زن" خوردن همه چیز برایم جرم و فساد محسوب شود.
کاش همه‌ی پدر و مادرهای دختردار علی‌الخصوص در دنیای اسلام پیشتر و بیشتر از هر چیز دیگه‌ای اول نگران احقاق حقوق اولیه‌ی زندگی دختراشون به عنوان زن‌های آینده در رژیم بی‌رحمی که توش اینا رو به دنیا آوردن، بودن. 
و مهمتر از اون کاش همه‌ی پدر و مادرهای دختردار اصلاً و به اساس حقوق اولیه‌ی زن‌ها واقف بودن و اونها رو لایق داشتن این حقوق میدونستن که حالا در مرحله بعد بخوان برای احقاشون کاری بکنن!

پ.ن. در خصوص دو پاراگراف آخر و از اونجایی که از حق نباید گذشت، عرض کنم که پدر و مادر خودم رو به عنوان اقلیت در این مورد مستثنا میکنم، چرا که اگه همین الانم من همینی هستم که هستم، از برکت تربیت درست و اعتماد به نفس به جائیه که از همون بچگی به عنوان یه دختر بهم دادن؛ ولیکن در مثل مناقشه نیست...

تولدت مبارک سروناز نازنینم

خیلی وقته از سروی، که مثل خواهرم بود هم مثل اکثر رفقام خبر ندارم ولی دلیل نمیشه روز تولدش از بودنش خوشحال نباشم. 
امیدوارم هر جا هستی و هر کاری میکنی، خووووب باشی و خوشحال. سبد سبد بوس و پیشی برات :* پنق

می‌طلبید خب به من چه

+ چیکار کنم خوابم بپره؟*
ـ دس صورتتو با آب خنک بشور
+ سرما میخورم
ـ  آب یخ بخور
+ برای کبد سمّه
ـ  چای
+ هی باید برم دسشویی 
ـ  قهوه
+ فشارم میره بالا
ـ  هایپ
+ کلیه رو نابود میکنه
ـ   قرص؟
+ قلب آدمو میگاد
ـ  بالش؟
+ مسخره میکنی؟
ـ  چرا نکنه به بالشم آلرژی داری؟
+ برای همینه که از همه شما "پزشکا" بدم میاد
کلافه از در شیشه‌ای اتاق که میره بیرون یه دونه از این کلیپا که اولش همه چی آرومه بعد یهو یکی جیغ میزنه آدم میترسه براش میفرستم، صدای جیغو که میشنوه انقد غافلگیر میشه گوشی از دستش میفته (ولی نمیشکنه. میره سمت دسشویی مردونه) دو دیقه بعد برمیگرده توو اتاق میگه توو روحت یخ کردم، داشتم میشاشیدم توو خودم، کمرم گرف، قلبم اومد توو دهنم، نزدیک بود سکته کنم، گوشمم کر شد ولی خوابم پرید!
میگم میخواستم ثابت کنم شما نباشینم ما میتونیم به کارمون ادامه بدیم :)))
+ واقعا داشتم میمردم.
ـ  حالا اقلا یه دلیلی داری که لااقل از من یکی بدت بیاد :))

* دانشجوی داروسازیه. آخر هفته‌هام بیمارستان کار میکنه.
بلت نیستم آدما رو خوب کنم دیگه. دوس داشتم بلد بودم ولی بلد نیستم. 

اون عصای جادوئی توی جیبتونو تکون بدین

من شخصاً معتقدم آدم برای خودش و دوروبریاش تا تهِ تهِ آخرین جایی که ممکنه باید آرزوهای کوچیک و براوردنی رو براورده کنه. از داشتن یه حیوون خونگی گرفته تا زیورآلات و جینگیل پینگیلای الکی خوشال‌کننده مث یه ساعت یا دسبند خوشکل که آدم دلش با تأکید رو کلمه‌ی دلش میخواد، یا یه دوچرخه، یه شهربازی رفتن، یه سفر یا حتی یه چیزی که فقط دلت میخواد داشته باشیش بدون اینکه به کارت بیاد! 
زندگی کوتاهتر و بی‌ارزشتر از اونیه که بخوای هی دندوناتو رو هم فشار بدی و در مقابل چیزای کوچیکی که دلت میخواد، واجب نیست و در عین حال بودن و براورده شدنش تعادل زندگیتو به هم نمیزنه ـ مقاومت کنی و خودتو، بچه‌تو یا کسی که دوسش داری و/ یا دوسِت داره رو ازشون محروم یا آرزو به دل نگه داری.
واقعا ارزش نداره. با خودتون مهربونتر باشید و گاهی برای دلتون بی‌دلیلم که شده یه جایزه بخرید. با یه حرکت از دل برامده‌ی کوچیک به خودتون و دوروبریاتون یه لبخند هدیه کنید، به دل بنشینید و از لحظه لذت ببرید. 
زندگی انقدر سختگیر هست که بیش از حد لزوم داغ حسرت رو دل آدم بذاره. نذارید چیزای کوچیک براوردنی هم به حسرتای ناگزیر زندگیتون یا زندگیشون اضافه شه.
یه نفس عمیق بکشید. اخماتونو باز کنید. کمی مهربونتر و مثبت‌تر باشید. شاید شد.

زورشون فقط توو صدا و بازو و احیاناً کمرشونه

آقایون ماشالا مریض میشن انگار تیر و ترکش خوردن. انقد بدمریض و بی‌تاب و بی‌طاقت. 

نباشه هم البته طور خاصی نمیشه

یه وقتیم ممکنه نیمه‌های شب یا نزدیکای صبح لحافتو کنار بزنی، بشینی توو رختخوابت، شروع کنی به گریه کردن در حالی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، در عین اینکه تقریباً به هر چیزی که فکرشو بکنی، قابلیتشو داره که بخوای به خاطرش گریه‌ کنی. دلیل غمتو اما، به ساده‌ترین و در پیچیده‌ترین حالت ممکن، خودت بدونی و فقط خودت بدونی.
تقریباً برعکس همیشه دلت میخواد اینبار تو سرتو بذاری رو سینه‌ی کسی. کسی که وقتی از خیسی ریختن دونه‌های اشکت روی تنش بیدار میشه، لازم نباشه که بیرسه چته و هیچ توضیحی ازت نخواد که چرا. و فقط یه دستشو آروم ببره توو موهات و با دست دیگه‌ش محکم بغلت کنه. هل نشه، از گریه‌ت خودشم گریه‌ش نگیره، از حالِت و رفتارت گیج و گنگ نشه، کلافه نشه، عصبانی هم نشه، فقط آروم باشه 
و فقط باشه...

سال‌های درازیست که تجلی نیستنم

هر کسی با یه چیزی یا در یه چیزی تعریف میشه. من با نوشتن... و وقتی نمینویسم یعنی تعریفی ندارم. نیستم. مثل یه چیز تعریف نشده. 
متأسفانه.

یکی که مژده بده شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید . . .

فکر میکنید واقعا یه روز خوب میاد که توش حق بر باطل پیروز شه و ماه از پشت ابر بیرون بیاد؟ ینی خودش درست می؟شه؟ من آدم خیلی خیلی خیلی بلندپروازی رو میشناختم که وقتی چارده پونزده سالش بود، به جای اینکه توو فکر قر و فرو اولین تجربه‌های عشقی و جنسیش باشه، میخواس تنهایی به جنگ تاریکیا بره و چادر سیاه وحشت و نکبت و خفقانی که رو سر مملکتش سایه انداخته رو بدره! اما حالا که از اون جز یه مشت خاکستر/ یه جا/ به جا/ نمونده، راستی کی قراره یه روز گل بده، مژده بده، زمستونو بشکنه و بره؟ 

مظلومان نامیرا حتی

همراه کلاقرمزی به این فکر میکنم که چقدر این مام میهن پر‌طاقت و جون‌سخته!
و اینکه چقدر شایسته‌س اگه در تاریخ از ایرانیا به عنوان قوم مظلومان یاد شه.

برترینش کن برا هممون داداش

شاعر ناشناس میفرماد که
گشت گرداگرد مهر تابناک ایران زمین                             روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان ای تو گرداننده مهر و سپهر                           برترینش کن برایم این زمان و این زمین

امیدوارم سال نو برای همتون مبارک باشه. امیدوارم حال همتون خوب باشه/ امیدوارم دلتون خوش باشه/ امیدوارم تنتون سلامت باشه/ و امیدوارم جیبتون پر از پول باشه
از دور بغلتون میکنم و میبوسمتون :* عیدتون مبارک

روزی که مهدی آمد :))

تولدت مبارک مهدی عزیزم. مدتهای زیادیست که ازت خبر ندارم ولی امیدوارم که خوب باشی و موهای نازنینت هم همینطور :)) سبد سبد آرزوهای خوب دارم برات و به یادتم فیلسوف تپل دوسداشتنی. بغل از راه دور (ان‌شالا که به دور از چشم دوس دخترت)

✌ 🔥🔥🔥 ✌

میخواستم به بهانه چهارشنبه‌سوری براتون داستان سیاوشو از شاهنامه بخونم ولی متأسفانه فرصت نکردم. ولی قولشو میدم که به زودی...
امیدوارم چهارشنبه‌سوری خوبی داشته باشین، سرخی وگرمی آتش از شما، زردی و غصه‌های شما از آتیش! امیدوارم گره از همه‌ مشکلاتتون وا شه در آستانه سال جدید
🔥

شاید چون پنجره رو واز گذاشته بود :))

پیرزنه خیلی جدی گفت هر شیش هف ماه یه بار میرینه و خیلیم راضیه و مشکلی نداره.
البته نمیدونم چرا پرستارا یه کم ناراحت بودن از دستش :))

حافظ

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

بفرمایید

ـ ینی از صب که رفتی بیمارستان هیچی نخوردی؟
+ خیر
ـ آفتابم که نیس فتوسنتز کنی، چجوری زنده میمونی تو؟
+ به سختی
ـ  الان داری چی میخوری؟
+ صنام 
ـ چی هس؟
+ ادغام صبونه، ناهار و شام در یک وعده  

همون همسایمون که گفتم همش میره

یکی از خانومای همسایه‌رو توو کوچه موقع برف پارو کردن دیدم، انقدررررررررررررررررررررررر حرف زد انقد حرف زد انقد حرف زد انقد حرف زد که اصلا زبانم از بیانش قاصره. بعد توو همین مدت کوتاه انقدر اطلاعات در مورد تک تک ساکنین محل بهم داد که به جرأت میتونم بگم، کلّیه سازمانهای جاسوسی دنیا در مقابل ایشون سر تعظیم که هیچی سر سجده باید فرود بیارن. ینی از اسم و رسم و شغل و سن و روز و ماه و محل تولد تا تاریخ اسباب‌کشی به این محل و معرفی خاندان دونه به دونه‌ی همسایه‌ها گرفته تا اسم و شغل و محل کار وحتی برنامه‌ی کاری نامزد بچه‌های خونواده‌های محل در روزهای آخر سال میلادی و حتی اطلاعات کامل در مورد همسایه‌های فوت شده‌ی محل رو هم به من داد. حتی الان میتونم بهتون بگم کدوم همسایه‌هامون چن بار، در چه مواردی، کجا و به دست چه دکتری، عمل جراحی داشتن و چن روز بعد از عمل مرخص شدن و و و یعنی شک ندارم که اگه ازش میپرسیدم میتونست رنگ شورت مورد علاقه‌ی دونه دونه همسایه‌ها رو هم نام ببره! در مورد خود من حتی یه سری اطلاعاتی داشت که من خودمم نمیدونستم! 

کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم*

چیه واقعاً این وضع آخه؟ همه در همه حالات و اوقات در رنجن. بچه داشته باشی یه جور نداشته باشی یه جور. یهو تالاپ بمیری یه جور مریض و ناتوان شی بعد بمیری یه جور! چه خفت و ذلتیه آخه آدم هی پی در پی و بی‌وقفه بهش تن میده؟
ها چرا اونجوری نگا میکنید؟ آدم وقتی هی هر روز و همش بیماری و ناتوانی و رنج و درد و نکبت و بدبختی آدما رو ببینه وقتی هر روز و هر طرفو که نگا میکنه مرگ آدما رو ببینه، وقتی آدم هر طرفشو نگاه میکنه دلشوره و ترس و استرس و اضطراب و اشک و آه مردمو ببینه، یه شب زمستونی در حالیکه سرمای سختی خورده و حوصله‌ ادا دراوردن و دایورت کردن و اینا نداره وقتی میاد خونه این شکلی میشه. مث من. غمگین. عصبانی. طفلکی. و خسته. 
چرا انقدر بیخیال یا حتی خوش‌خیال دنبال بقای نسل و تولید مثل خودتونید؟ اینهمه بچه‌های بی‌گناه بی‌سرپرست محتاج منتظر! چرا حتما باید تخم خودتونو بارور کنین و یه موجود بی‌گناه جدید دیگه رو به دنیا بیارید تا ارضاء شید؟ 
آلودگی هوا و سوراخ لایه ازون و گرمایش زمین و نابودی محیط زیست و فلان به کنار، بلایای طبیعی، زلزله و طوفان شن و باد و سیل و سونامی و فلان به کنار، بلایای غیرطبیعی و آمار تصاعدی رو به رشد سوانح و حوادث و تصادفات و جنایات و ترور و جنگ و قتل و کشتار و آدمای روانپریش و خطرناک و اینهمه پلیدی و پلشتیا و فلان هم به کنار. شما فقط به خوبترین قسمتش که عشقه توجه کن. از عشق هم اون قسمت ایمنترش که همون عشق والدین و فرزنده...
میتونم به توضیحاتم ادامه بدم ولی فایده‌ای نداره. کسی که بچه‌ای رو موقع مرگ پدر مادرش ندیده باشه، کسی که پدر مادری رو موقع مرگ بچه‌ش ندیده باشه، کسی که نگاه بچه‌ای رو در که کنار پدر و مادر پیر و ناتوانش یا بدتر از اون دچار زوال عقل‌شده‌اش‌ـ ندیده باشه، کسی که مرگ و درد مردمو انقد زیاد و از نزدیک ندیده باشه و ... ، متوجه نمیشه من چی میگم. 
شما همون بچه‌دار شید و پایا باشید. مام بریم آتش‌آلود و جگرسوخته آبی بخوریم* بخوابیم که سرماخوردگیمون خوب شه.
* ه.ا.سایه

به قول اردلان خان سرافراز عجب بیهوده تکراریست دنیا

چتونه؟ چرا شوک شدین جماعت خوش باور بی‌حافظه؟ ینی نمیدونستین بعد سی چل سال حاتمی‌کیا وابسته‌س؟ بده حالا بدون پروسه قضایی کسی به گه‌خوریش اعتراف کرده براتون؟

سر نرید به حق محق

آدما ظرفیتشون که پر شه سرریز میشن. سرریز میشن ینی چی؟ ینی مثلا آدم یهو وسط ظرف شستن بغضش خیلی بی سر و صدا میترکه و اشکاش شروع میکنن گوله گوله ریختن تو ظرفشویی. یا مثلا آدم وسط فیلم اکشن و پیتزا یهو به خودش میاد میبینه داره گریه میکنه و اشکاش دارن شالاپ شولوپ از رو گونه‌هاش قل میخورن میرن تا پایین گردنش و یقه‌ش.

دوسِت

دارم Grey`s Anatomy نگاه میکنم، اون قسمتی که هواپیماشون سقوط میکنه و من یاد تو میفتم و اینکه چن بار، چقدر مُردم تا هواپیمات بشینه و سالم برسی . . .
سرمو بلند میکنم، تیتراژ پایان سریال تموم میشه.

به خدا (که قافیه‌شم جور دربیاد)

ما چنــان پژمـرده گشـتیم ازعطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا

ـ حضرت مولانا

برم دو سطل آب بیارم توبه کنم

یارو نوشته بود خاتمی جلو قتلای زنجیره‌ای واستاد تاوانشم داد ولی دیگه اتفاق نیفتادن. روحانی تو هم جلو فلان چیز واستا بهاشو بپرداز شاید دیگه اتفاق نیفتن!!! 
دارم فک میکنم آی خاتمی چه قدیسی بوده و من اینهمه سال در چه جهل مرکبی بودم که نمیدونستم این مرد چقدر باشهامت و از خودگذشته‌ و دلسوز مردم بوده. الاستفخارررر

ذوقی چنان ندارد زندگانی

غوطه ور در مرداب زندگی 
نوشته بود اومدم شهرتون بیا ببینمت، یه ماه بعد پیغامشو دیدم :))) میخوام بگم ینی انقد تن تن و مرتب پیغامامو چک میکنم