مامانی

همینطور که بلند بلند داشتم میخندیدم، صدای مادربزرگ پیچید توی گوشم، وقتی که با خنده‌ی من میخندید و قربون خنده‌هام میرفت. میگفت پُر میخندی و من هیچوقت نپرسیدم ینی چطور...
همین دیگه. هیچی. خنده‌م اشک شد سر خورد رو گونه‌هام؛ بغضمم با آب و به سختی فرو دادم پایین که مبادا با گرفتن صدام داغ مادرو تازه کنم.