بیا پاتم فوت کنم خوشال شه :)

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پیشی سفید کوچولوی شیطون و تنها بود که نه حوصله‌ی آدما رو داشت نه حوصله‌ی پیشیارو. تنهایی رو بعد از تیله‌های رنگوارنگش و آب‌بازی از همه چی بیشتر دوس داش . . .
تا اینکه یه رووووز همینجور که داش توو کوچه پس‌کوچه‌های شیشه‌ای شهرِ آدما قدم میزد یهو چشش خورد به یه گوله‌‌ی کوچولوی نور که بی‌هوا واسه خودش اینور و اونور قل میخورد.
پیشی که یه دل نه صد دل شیفته‌ی گوله‌ی درخشان اسرارآمیز شده بود، دوئید و دوئید سمتش ولی تا از لابه لای دست و پای آدمای مزاحم رد شه و به گوله برسه، دیر شده بود و گوله قل خورده بود و رفته بود.
ولی پیشی کوچولو تسلیم نشد انقد همون دوروبرا گشت و گشت تا بالاخره گوله رو چن تا خیابون اونورتر همون نزدیکیا دوباره پیدا کرد.
رفت پیشش که بهش دس بزنه ببینه چی میشه. گوله‌ی اسرارآمیز که اصلا خوش نداش کسی بهش دس بزنه، خواست خودشو بکشه کنار و جاخالی بده ولی یه نگا به پیشی سفید کوچولو کرد دید به نظر مهربونه، نرمه، تمیزه، چشاشم مث خودش برق میزنه اینا، دیگه خودشو نکشید کنار اجازه داد پیشی با احتیاط مخصوص پیشیایی بهش پنگول بزنه.
پیشی و گوله‌ی نور با هم دوست و همبازی شدن. گوله‌ی نورای رنگی و سحرآمیز زمانو میخورد، پیشی کوچولو هم لیسش میزد، نازش میکرد، بوسش میکرد، باهاش بازی میکرد، دوسش داشت. خیلی دوسش داشت. خیلی خیلی دوسش داشت. پیشی واسه گوله‌ش میمرد . . .
اما چشتون روز بد نبینه یه روز صب وقتی پیشی بیدار شد دید گوله توو بغلش نیس! اینورو گشت اونورو گشت. دید عه عه عه گوله قل خورده گوشه‌ی اتاق، کنج دیوارو خودشو مچاله کرده توو خودش. اولش فک کرد گوله حوصله‌ش سر رفته و میخواد بازی کنه ولی وقتی بهش نزدیک شد دید گوله‌ش دیگه برق نمیزنه، دیگه باهاش حرفم حتی نمیزنه، یه عالمه‌م رو سر و صورتش جای چنگ و زخمه . . .
پیشی که از غصه گریه‌ش گرفته بود دستشو اورد بالا که گوله‌شو ناز کنه که یهو دید پنجه‌ش قرمز و خونیه ولی خون خودش نیس . . . 
پیشی هر چی فک میکرد یادش نمیومد که کِی گوله‌ی مهربونیشو چنگ انداخته، اصن به عقلش جور در نمیومد، چجوری دلش اومده ینی؟ پیشی گوله‌شو قد جونش، قد خدا دوس داشت. پیشی واسه گوله‌ش میمرد . . .
پیشی هی یه نگا به دستاش میکرد یه نگا به گوله. هر چیم که میپرسید گوله جوابشو نمیداد که. میگف نمیتونم بات حرف بزنم. پیشی میخواس زخمای گوله‌شو لیس بزنه نازش کنه بلکه زودتر خوب شه ولی میترسید دوباره؟ زخمیترش کنه. از خودش بیزار بود. بیزارتر شده بود. گیج و غمگین و خسته بود. نمیدونست چیکار باید بکنه. نمیدونست چیکار میتونه بکنه. نمیدونست چیکار کنه. نمیدونست چرا اینجوری شده. دلش نمیومد گوله‌شو تنها بذاره ولی دلش میخواس خودشو زودتر گم و گور کنه. دلش میخواس بره وسط اوتوبان تا زیر هفتادتا ماشین پش سر هم له شه. دلش میخواس بره توو تنور نونوایی کباب شه. دلش میخواس بره توو اشغالا قایم شه که همراه اشغالا زنده زنده چال شه. دلش میخواس نباشه. تنها چیز دیگه‌ای‌ام که دلش میخواس این بود که گوله‌ش خوب شه. 
پیشی رفت ولی نمرد. خیلی سعی کرد ولی آدمای نفهم احمق هی اشتباهی نجاتش دادن. گوله‌‌م مثل قبل میون جمعیت گم شد.
حالا امروز تولدشه. من باید از طرف پیشی بهش تبریک بگم. تولدت مبارک گوله‌ی مهربونی، گوله‌ی نورای اسرارآمیز، گوله‌ی خوبی، تولدت مبارک.
باش. همیشه باش. نباشی دنیا حتما چیزی کم خواهد داشت و دور و بریات بی تو حتما دنیای تاریک‌تر و غیرقابل تحمل‌تری خواهند داشت. امیدوارم امسالت پراز دلخوشی باشه. غصه‌هات کمی کمتر باشه. دستت توو دست کسی که لیاقتشو داره باشه. دلت زخماش دوا شه. خنده‌ت روا شه. حالت روبه را شه. امیدوارم خوب باشی. 

پ.ن. خصوصی: گفته بودم فقط بذار دوسِت داشته باشم. حالا میبینم که فرقی هم نداره بذاری یا نه چون نذاری هم من باز دوسِت دارم. کسی چه میدونه، شایدم شد و یه روز برات مردم حتی. به خودم مربوطه. شایدم حتی تو هیچوفت نفهمی. خیلیم بهتر. . . 

کاش بیدار نمیشدم یا بعداً خواب بقیشو میدیدم

نشستم جلوی در خونش تا از سر کار برگرده، کوله پشتیمو گذاشتم بغل دستم خودم تکیه دادم به دیوار پشتم و فقط منتظرشم. هوا کم کم تاریک میشه و سرد. از خستگی و انتظار خوابم میبره. یه دستم گوشیمه که توش عکسشو نگا میکردم، اون یکی دستمم با دسبندی که بهم هدیه داده گذاشتم رو زمین دقیقا جلوی در خونش یه جوری که وقتی میرسه اگه حواسش نباشه که معمولا نیست حتما با پاش لهش میکنه . . . 
صدام میکنه، بیدار میشم.

برف اول


بچه شیر زیر بارون


پیشی دیوث


:(

من اساسا با قصاص مخالفم ولی در این یه مورد خاص و موارد مشابهش زندان نه تنها کافی نیس بلکه بیهوده‌ به نظر میرسه ولی خب چاره چیه. این تنها مورد نیس و خود یک نفر عنش هم به تنهایی باعثش نیست. زنجیره‌ای طولانی بهش وصله که به جاهای عجیبی میتونه برسه . . .
هروقت حرف پیش میاد میگه باور کن بابا رو به خاطر دزدیدن انگشترش بعد از عمل توو بیمارستان کشتن! دکتر حتی بعد از سالها تاکید داشته که نمیدونسته علت فوتو چی بنویسه؟! با پدرم ماشینو وسط خیابون پارک؟ ول کردیم و رفتیم توو بیمارستان که زودتر پولو برسونیم ولی زنش تا بابا رو دید زار زنان راهروی بیمارستانو نشون داد و گفت دیر اومدی استااااد و این جمله رو یه جوری گف که من هنوز بعد از سالها صداش و جوری که توو اون سالن اکو شدو فراموش نکردم. استاد دانشگاه مملکت به دلیل عدم توانایی پرداخت بلافاصله‌ی مبلغ درخواستی کنار دیوار راهروی بیمارستان تموم کرده بود و حتی اون موقع هم این چیز تازه و عجیبی نبود. سالها قبلترشم اگه پدرم توو اسانسور دسته چکشو همراه نداشت تا باهاش دکترجانو راضی کنه برگرده بیمارستان خوائرش الان بیوه شده بود. خیلی سالها بعدترشم همین بابای خدابیامرز آقاهادی که ناراحتی قلبی داشت و بش پیشناهاد داده بودن که با پول نوبتشو جلو بندازه و اینا که خب انسانیت و مردونگیش باعث شده بود توو اون حالشم راضی به همچین چیزی نشه و . . .
اینا حالا چارتا نمونه کوچیک از صدها موردیه که فقط واسه من و دوروبریام پیش اومده که تازه نصف بیشتر عمرمم اونجا نبودم. شما تعمیم بده به کل جمعیت مملکت ببین به چه آمار و تراژدیایی میرسی که تصورشم حتی آدمو پودر میکنه.
فکت اینه که وقتی کسی قدرت و امکان کمک کردن داشته باشه و دریغ کنه پسته و غیرقابل بخشش. حالا میخواد دکتر باشه، پرستار باشه، دامپزشک باشه یا از هر صنف دیگه‌ای. مع‌الأسف اقلیتم نیستن . . .
تنها نقطه‌ی روشنی که باقی میمونه اینه که عوضش قاطی همه‌ی اینا هنوزم آدمای خوب پیدا میشن که دنیا رو با بودنشون قابل تحمل میکنن. من خودم تضمین میکنم براتون که هستن. 

برو

خوشت نمیاد مشکل داری سختته اذیت میشی؟ تحمل نکن برو. به همین راحتی. والا

پ.ن.

پ.ن. چیه خب اینکه حالم بده ربطی نداره به اینکه آب و یخ و نور و رنگ و شیشه و تیله و بقیه‌ی اینجور چیزا قشنگیاشونو از دست بدن.

هی هی

توو اتاقم برف اومده :پی

خسته‌تر از همیشه

حالم اینروزا هیچ حوب نیس. سعی کنین یه ذره بی سر وصداتر بازی کنین. مرسی

تمام سهم یک ملت از دنیا . . .

اینکه موفق میشن هر پسری رو حداکثر قبل از سربازی رفتن از "وطن" بیزار کنن خودش بزرگترین عامل حفظ قدرتشونه و تف توو ذات تاریک همشون. 

ینی من سرش بلایی اوردم؟ واقعا؟ چی؟ کِی؟ چجوری؟ :|

خواب دیدم بنا به شرایطی با یکی ـ که یه مدتیه دیگه باهاش ارتباط ندارم ـ در یک جمع مشترک هستیم و به این ترتیب میتونیم ینی امکانشو داریم که باهم  حرف بزنیم. خودمو به سمتش خم میکنم و با صدای آروم بهش میگم دلم خیلی برات تنگ شده بود! جوابش دقیقا یادم نیس فقط یادمه مث طرز حرف زدن اواخرش یه جواب مظلومانه‌ی بدجنسانه‌ی خشم خود در خود فرو برده‌ی سربالایی بهم داد که همونجا از دلتنگیم اساسا پشیمون شدم. 
پ.ن. کسی که به تعبیر و تایید خود من خدای خوبی و مهربونی بوده مطمئنا باید دلیل خفنی داشته باشه که . . . 

بحدا

رفتوندیم و اگه نمیرفتیدم باید خیانت میکردم به خودم