رفتم شاشیدم اندکی دچار انبساط خاطر شدم ولی خب کشفی کردم که منجمد شد دوباره.
اهم
راهنمایی بودم. روزای آخر سال، دلهرهی امتحانا و شادی نزدیک شدن تابستون. امیدوار بودم و خام. به پدر و مادرایی که میومدن تولههاشونو ببرن خونه میگفتم رأی میدین که؟ و خاتمی را یاداوری میکردم. میگفتم ما که حق رأی ندارم شما جای ما . . .
و روزی که خاتمی آمد. و روزهای بعدش. روزهای بدش. روزهای تاریک بدش. روزهای شبش. و انگار هیچکس هیچ نفهمید که چه شد و بر بچهها چه گذشت! مردی که بیست میلیون حامی به سن رأی رسیده داشت و یک نسل بدبخت مثل من که حتی حق رأی هم نداشت اما او و عبای شکلاتیاش را قصد حمایت داشت. مردی که حرف میزد و فردایش به کوچکترین اشارهی سرانگشتی تکذیب میکرد. مردی که وقتی باید انتخاب میکرد مصلحت خودش و آخورش را به خون ملت ترجیح داد. و سکوت کرد. و تماشا کرد. و در اوج فاجعه هیعچ کاری نکرد. میتوانست و نکرد.
دوازده سال بعد خاتمی دامنکشان، ملت التماسکنان که برگرد.
بعد از پیروزی ننگ بر بنگ، ملت در خون خود آغشته، تا ته مرگ رفت و رفت و برنگشت.
چارسال بعد سوپاپ اطمینان دوم نظام، قویتر از قبلی به دست خود ملت علم شد. دولت خرد و صلح و اعتدال و همه خوبیهای دیگر لابد، زیر سایهی اسلام عزیز و ج.ا. بر سر کار آمد.
من یک هیچ بی ادعام. من فقط دیر فراموش میکنم و داغدارم. من داااغ دارم.
از روحانی هم بدم میاید. از همهی حههای بسم الله الرحمن الرحیمش، از عربی زرزر کردنش، از از شکوه انقلاب گفتنش، از انشاهای کلیشهایاش و از وعدههای دروغینش و از سرفه های ته ادعاهایش.
پ.ن. زندانهای کشور هنوز پر از آدمهای گمنام بیگناه و بیفریاد متهم به جرمهای چرند و دروغین به اصطلاح رجال، سیاسی و اقدام علیه امنیت "ملی" و اغتشاش و غیره ست.
پ.ن.۲. ضمناً جناب رئیس، ایران واژهی فارسی ست و با پسوند یت عربی به کار برده نمیشود. البته حضرت عالی که زبان مادریتان فارسی نیست و لابد از فریدون بودنتان در گذشته هم بسیار شرمسارید.
خیلی بمدونم از شوبا
و این سوال همیشه ذهن منو میخراشه که واقعاً چه کسی به بهنود بعلهی مجریگری رو داده و اینکه آیا واقعاً انقدر کسی را نداریم/ ند؟
جهت اتلاف وخت شریف
عرضم خدمتتون که من همیشه شوما رو در جریان ریز مسائل قرار دادم الانم بائاس همینطور باشه فلذا در جریان باشید که با سید حرف زدم چن شب پیش. اسم جدیدش سیّده البت. خیلیم بهش میاد. سید پوریا، شاعر تمام شدهی شهر. بعله. با امید پسر ارشدم هم بعد از مدتها صوبت کردم جدیداً. بسیار مفرح بود مکالمهمون مث همیشه و به یمن طبع طنز او. نرگسم. با نرگسم که باید حرف بزنیم و مجالش نبوده. لابد الان کلیم از دستم عصبانیه. شایدم نباشه البته. انقد که دخترم معربونه. دلم برای سروی بسیار تنگ شده. با یاسرم هنووووز و همچنان موفق به تماس نشدم. باز مدتیست از هیچکدوم از شاهینام خبر ندارم. از هادی هم. با شاهابم خیلی خیلی خیلی وقته حرف نزدم. حتی دوازدهم اوت هم فرصت نشد سراغشو بگیرم و خب این هیچ خوب نیسد. مردی با چشمهای سحرآمیز حالش این روزا خوبه و کنجکاویام را برانگیخته ولی وخ نکردم برم سروقتش فوضولی. مجا نه تنها مدتیست صاحاب یه فرزند بسیار تخس دیوث شده، بلکه شباهم زود بیهوش میشه از فرط خستگی. دلم برای نسی تنگه. مهدی رو هی میس میکنم به صورتی که من میام او رفته و او میاید من رفتهام. و ای داد بیداد. فربدم کوچ کرده وخ نکردم دوکلوم ازش حال احوال کنم. اسی رو باید کـَچ کنم. کامس که لابد یه گوله فحش امادهی پرتاب برایم از پیش حاضر کرده از بس که نیستم. امروز یاد کیارش و شیرین و آیدای گودر افتاده بودم. ایلیا هم که رفته سربازی گویا چون سیگاری بوده ارفاق کردن بش، فقط بی معرفت شده. الهامو پیچوندم فعلا عملا. دلتنگشم ولی هیچ نای دیدنشو ندارم. میلادم خوب نیس تخم سک. از امیرامیر و خندهها و داستانهای بامزهی هیجانانگیز محرمانهاش هم بی خبرم. عالیام برایم نوشته بود و من هم بسیار دلتنگشم. از پریپری و نقاشیاش هم بی خبر. شبی و راعله زنم. سحرم و حافظ خوانیهایش. باب بهار هم ملوم نیس چه میکند. کلا از بابکهای زندگیام بیخبرم. امید فرهیخته هم نمیدانم در چه حال است چون یک دوس دختر چسبناک پیدا کرده که غصه میخورد وقتی غریبههای خوشکل حال امید را می پرسند. لیلی هم که حتی دلم نمیاید فیسبوکش را نگاه کنم انقد که دلم برایش تنگ است و میخواهمش. ولی خب او هم شبیه الهام. رمق دیدارش را ندارم. سه هم که در سفرهای مارکوپولووار طول و دراز است و نیست. مثل سو و رو. بقیه هم در گوشه و کنار مغزم در حال رژه رفتنن و لیستم خیلی بالابلندتر از این حرفاس تازه اون بخشیش که به شوما مربوطه. بتون برنخوره ولی خب ابعادی هم در زندگی من هس که هیش رفطی به شوما نداره. میخوام بخوابم. شاید که فردا روز خوب راعت شدن باشه. با صدای داریوچ.
رایحهی بیشرم
جدیدا یه عطری خریدم بوش میاد یه حس بسیار خوبی بم دس میده ولی چون محرم نیس نمیتونم منم بش دس بدم
تخصیر خودشون بود به من چه
امروز توو جلسه خاری از رؤسا گائیدم که فک کنم تا روز بازنشستگیمم منو به هیچ جلسهای دعوت نکنن.
درکش سخته فشار نیارید نخ سوزن دم دستم نیس
اشتباه نکنید من اصلا آدم بداخلاق و عصبانیای نیستم؛ دقیقا برعکس من انقـــــــــــــــــــــــدر زیاد صبور و آرومم که انقد وحشتناکم. دقیقا همینطوریه که میگم.
مردادنامه
من با خودم عهدی داشتم. منی که میگم منظورم خودم نیستا، این منی که میگم موجود عجیبی بود که چشمههای انرژی به صورت پیوسته و خودجوش از خودِ وجودش میجوشید و سرشار بود از "با خواستن توانستن". موجودی که هرگز نیفتاده بود و فکر میکرد هرگز هم نمیفته. بلکه بال هم داشت. روایت هست که بسیار بلندپرواز بوده. باری. موجودی که بایست کار مهمی رو به انجام میرسوند بایستی حقی رو به صاحابش برمیگردوند. بایستی تقاصی رو پس میگرفت. بایستی سروسامانی به جایی میداد. بایستی چیزی رو نجات میداد و در نهایت بایستی میایستاد و با تهموندهی نیروهاش فریادی میزد، شایستی خبری میداد و بعدش هم دیگر چندان مهم نمیبود.
ولی خب این من متأسفانه حالا خیلی خستهس. انقد خسته که حتی طبیعیترین و گاهی حتی غیرارادیترین عکسالعملها رو هم از خودش نشون نمیده. این منی که میگم موجود مزخرفیه که در وصفش میفرمودند موقع گذاشتنش توی تابوت هم خواهد گفت ما میتونیم و میشه و لابد هم میشد. اما از بد روزگار این من الان اون منو گم کرده. یا شایدم برعکس. فلذا از یابندهش خواهش میشه فیلان.
ولی خب این من متأسفانه حالا خیلی خستهس. انقد خسته که حتی طبیعیترین و گاهی حتی غیرارادیترین عکسالعملها رو هم از خودش نشون نمیده. این منی که میگم موجود مزخرفیه که در وصفش میفرمودند موقع گذاشتنش توی تابوت هم خواهد گفت ما میتونیم و میشه و لابد هم میشد. اما از بد روزگار این من الان اون منو گم کرده. یا شایدم برعکس. فلذا از یابندهش خواهش میشه فیلان.
و کاش گم نمیشد. من که چیزی واسه خودِ من نمیخواس. من فقط یه چیز میخواس که اونم دیگه نداش و حتی به خاطرش اعتراضم نکرده بود. ولی خب کاش اینجوری نمیشد.
کاش سِحر دعای عاقبت بخیری پدربزرگم معجزهوار اثر میکرد. کاش ستاره بلندی ای که میگف واقعاً بالای سرم میدرخشید. و کاش یه ژنراتور پیدا میکردم خودمو وصل میکردم بهش توو این بیبرقی روشن میشدم، بلکه در روشنایی خودمو پیدا میکردم.
از پیدا کردن خودم گفتم یاد روزایی که مشغول مولوی و شمس بودم افتادم. یاد اینکه حالا چقـــــدر با من، با روزهای روشنم فاصله دارم.
تنها دلخوشیام اینست که در هر من تکهای از آن دیگریست. و به این ترتیب هر کدام که نباشند باز هم یکی گرچه با سختی دوچندان، اما به مقصد و مقصود رسیدن خواهد توانست. و وجود خودِ همین دلخوشی وسط اوضاع وا اسفای من، مهر اثبات حرف پیشین و گواهی هستن تیکهای از او در من است.
باید بخوابم وگرنه بدتر میشود.
برویم به صورت بسیار آگاهانه و بدون نیاز به دستورات خوداگاهانه لالا کنیم. بلکه در مورد الباقی هم فرجی شود. ایدون باد مثلا. درود و بدرود. هارهار
پیری و همقافیگیهایش
چن روز پیش دم در منتظر بودم رفیقمم بیاد که با هم بریم خونه؛ بعد یه سری از بچههای شیفت صبم کمی اونورتر جلو در اورژانس تجمع کرده بودن داشتن جدیدترین شایعات هفته رو با هم رد و بدل میکردن و احیانا سیگار میکشیدن و لاس میزدن و غرغر میکردن و اینا. اکثرشونم گوشیاشون توو دستشون بود. //کات// یکی از مریضا که با پای شکستهش و البته پشتکار فراوان اومده بود پایین که سیگار بکشه برای اینکه یه نمکی ریخته باشه همینجور که داش برمیگشت توی ساختمون یه آهی کشید و گف قبلنا واکمن بود الان ایفون و اسمارتفون شده هعی ی ی ی.//کات// بچهها خندیدن، بعد یکیشون گف واکمن دیگه واقعاً به سن ما نمیخوره. هارهارهار.//کات// من همینجوری توو فکر این بودم که هنوزم یه واکمن دارم که باهاش توو ایران مصاحبههامو ضبط میکردم و حتی در یک سفر در همان زمانهای دور با رفقای قدیمی جای دوربین فیلمبرداری ازش برای ثبت ثانیه به ثانیه خاطراتمون استفاده کردیم ولی ایا واقعا انقدر؟ //کات// الان دوباره سعی کردم دلشورهی خشایارو گوش کنم بعد که دیدم با سرچ اول پیدا نشد یادم افتاد رو کاست هنوز دارمش یه جایی اون ته مهای کتابخونه بائاس باشه. و خب آفتاب آمد دلیل آفتاب دیگه.
حوسین شوسین
اونجاش که میگه عمه جانه جانه :)))))
گنا داره حیوونی قر توو کمرش جم شده
وای وای با این حال خرابم دارم قاه قاه میخند. این چی بود الان من گوش دادم اخه
گولّهی آتیش
بچه باید تخس باشه دیگه. یکی از آرزوهای محالمم اینه یا این بود که یه بچهی بینهایت شیطون داشتم که هیچیو توو خونه سالم نمیداش. چقد دوس داشتم انقد شیطونی میکرد که انرژیام تموم میشد ولی نه دلم میخواس نه دلم میومد که دعواش کنم. چقد دوس داشتم . . .
نرو، بمان
راستی سیمین بانو، غزلبانووووو، طوطی شکّرسخن، سینهسرخ خوشنگار، شیربانوی جسور، نورچشم سرزمین پارس در چه حالی؟ قصد پرواز که نداری؟ قرار که نیست قبل از آمدن یک روز خوب تو هم تنهایمان بگذاری؟
سیمین بانو نرو. تو نباشی تا ابد سر گفتن ِ "زن" بغضم میگیرد. تو نباشی کولیها کنار آتش دیگر با چه دلی از عشق دم بزنند؟ تو نباشی دلم هوای گریه خواهد داشت. سیمین بانو نرو. اگر هنوز ذرهای انرژی در دلت سوسو میزند بمان. ستون به سقف هیچ کجا نزن. تو بشین تو فقط باش. فقط نرو. یه کم دیگر فقط. تو نباشی . . . اگر سر سوزن هم هنوز توانی داری باش.
تو را به قلمت، به استواری قدمت، تو را به حرمت غزلت اگر میتوانی، برگرد. نرووو. بمان.
شه مث شاملو
صداش یاد پدربزرگم میارتم. قیافهش هم.
موهای فرفریش. غرور و ایستائیش. . .
لهجهش حتی.
کاش بود.
هر کسی را که دوستتر دارم نیست. قرنها پیش یا سالیانی نه چندان دور.
من بیچارهی بدجنس مثلاً
خب دروغ دوس دارین پس برین با دروغگوها خوش باشین چرا میاین سراغ من؟ من رو پیشونیم نوشتم وزارت امید دروغین یا چی؟ بعد بدون وقت قبلیم مراجعه میکنید خب لاقل گوشی رو بدید دست آدم آدم شاید بتونه ینی در اون لحظه توانشو داشته باشه یه دروغی سر هم کنه که یه حفظ آبروی کوچیکی بکنه ولی وقتی هیچی نمیگید بنده علم غیب دارم آیا؟
درکش به سکون راء سخته
البته قدر مسلم اینه که حق با دیگرانه و من زیادی آرامم. یادش بخیر یه بارم ب بهم گف این خونسردی تو منو گاییده. وی در ادامه افزود احساس میکنم اگه نصف دنیا هم به گا بره تو پتانسیلشو داری که ندید بگیری. دست بر قضا حرفشم حقه. یا بود حالا.
در هر حال همینه که هس دیگه. کاریشم نمیشه کرد. ظاهراً نه من میتونم کاریش کنم نه شوماها. انقد ادامه بدید به استرستون تا موهاتون سفید شه. منم همین کارو میکنم با این تفاوت که امیدوارم قبل از سفید شدن موعام به درک واصل شده باشم.
___________ ___________ ___________ ___________ ___________
غصه دارم بسیار زیاد . کاریشم نمیشه کرد .