نع خوپ نیسدم. نیستم دیگه.
من و نگاه خیره، تو و سکوت ـ من و اشک، تو و درد
خاطراتشونو که میخونم اشکام بدون صدا سرازیر میشن. صدا حرفا فضا و حتی هوایی که توش بودنو تصور میکنم. بعد صدای جیغایی که مادرا سر خاک بچههاشون میزدن ـ صدای لبخند وقتی با مسیح از امیر حرف میزد ـ اون زن حامله رو سنگفرش ـ حال پریشون تک تکشون وقتی برای اولین و شاید آخرین بار همه چیو با همهی همهی جزئیاتش تریف کردن ـ توو ذهنم دوره میشه و دوره میشه و حسی شبیه زالویی که به قلبم چسبیده. اینکه چطور اونا تحقیر و دردو توو وجود اینا تزریق کردن و اینکه چطور اینا تاب آوردنو به نفس کشیدن ادامه دادن . . . و به اونی و اونایی فکر میکنم که انقد خودشونو نگه داشتنو انقدر دردو توو خودشون جا دادن که بعد از بیرون اومدن توو تنهائیاشون دور از چشم اونا ولی به جبر تقدیری که اونا براشون رقم زدن ـ ذره ذره اب نشدن نه! یهوئی ترکیدن/ تیکه پاره/ دود/ خاکستر/ تموم/ نااابود شدن.
یاد او میفتم و بوی تنش؛ روز رهایی.
بوی تن آدما از یاد آدم نمیره. بعد از عمری حتی.
و این حافظهی بویایی لعنتی میتونه آدمو نااابود کنه.
یاد آینهای میفتم که رو سرم خورد شد.
و این حافظهی بویایی لعنتی میتونه آدمو نااابود کنه.
یاد آینهای میفتم که رو سرم خورد شد.
اسباببازی
آب نور رنگ تیله آهنربا شیشههای رنگی پاندول تاس گویای کوچیک و بزرگ لگو کلیدوسکوپ پیشیا حیوونای کوچولوی پشمالو پارچههای نرم اسمارفا حتی، جوهر و مرکب خودنویس و قلم و خودکار، یه جعبه ابزار گندهی پر، ساعتای عجیب غریب . . .
یک حس ناتوانی وحشتناکی تمام وجودمو فرا میگیره وقتی مجبور میشم درک کنم یا باور کنم که من هم نمیتونم حال آدما رو بهتر کنم. شبیه حسی که موقع مواجه شدن با این حقیقت پیدا میکنم که بودن و نبودنم در احوال خراب اطرافیام فرقی خاصی به وجود نمیاره؛ گرچه، یا حتی اگر، خودشون اینطور فکر نکنن . . .
و متاسفانه این نتیجهی این نیست که شخص من خودمو انقدر مهم و قدرتمند میدونم که فکر میکنم حتما بایستی با بودن من یا با حرف و حرکت من حال همه خوب شه. این نتیجهی طرز نگاه و انتظاریه که خود شماها به من/از من دارید.
حرف زیاد دارم. مث نیاز به سکوت.
. . .
اینا توو زندگی من نباشن من از افسردگی میمیرم
فیلتر آبسردکن یخچالشونو اومدن خودشون عوض کنن زدن پکوندنش. اومده میگه یخچالمون آبش نمیاد به نظرت شیرموز بذارم توش درست میشه؟
بیحافظه چون ماهی باید بود و فیلان
یه بار توی یه جشن نامزدیئی، بعد از یه مدت درازی پسرعمهمو دیدم. همونی که رفیق شیش بچگیام بود و یه عمر مث دائاشم. همون. بعد یهو ابی گذاشتن. اون زمانا ابی رو در حد پرستش دوس داش ینی واج به واج آهنگاشو دونه دونه رفتارا و حرکتاشو حفظ بود و تقلید میکرد، مدارکشم با فیلم و کاست و از این دست قضایا هنوزم همه موجوده و خلاصه از این دست روایات . . . لبخند زدم و گفتم فلانی میدونی این مدت که نبودی هر وخ ابی میشنیدم یاد تو میفتادم. کراواتشو سف کرد و گف عه چرا؟ در موردش حرفی زده بودیم قبلاً؟ من پوکر فیس نشدم. خعیر. غمگین شدم. گفتم نه؛ چون دوسش داشتی. و او خیلی راحت کتمان کرد، شاید با نگاش یه فشی چیزیام بار ابی بدبخت . . .
یه بارم وقتی بعد از مدتها با ب حرف میزدم بش گفتم هر وخ جایی نامجو میشنوم یاد تو میفتم. گف پس خاطرهی خوبی از خودم به جا نذاشتم. ولی خب ربطی نداشت. فیالواقع من به خاطر این با نامجو یادش میفتادم که فک میکردم اون دوسش میداشت و اعتراف میکنم که عربدههای نامجو رو انحصارا به عشق او گوش میدادم.
امیدوارم دوباره توو همچین موقعیتی قرار نگیرم و شما هم همینطور به حق پنش تن تن تنتن تتن تن ـ راستی از علیرضا آذر چه خبر؟ ـ اِنی وی در حال حاضر نظرم به کشیدن سیگار صورتی نزدیکتره.
^_^
این دو تا قشنگ به صورت عینی و عملی پویش زبان، سیر تکاملی خلق، تولد و شکلگیری واژههای جدیدو با اسم خودم دارن بهم نشون میدن. نمونه؟ از شراره و شری به شریچهره و شِرشِرو شه و شم و شِک و چه و چک تااااااا شریر و شِریک و هِمی شریک و شریسم و شریوفیلی و شریوفوب و شرتیک و شرجیک و . . .
پ.ن. اصلاح میکنم سهتان. مجا. مجا یه واژههای ترکیبیای میسازه که الان یادم نیس ولی گاهی انقد پیچیدهس که اصن یه وضی.
پ.ن. اصلاح میکنم سهتان. مجا. مجا یه واژههای ترکیبیای میسازه که الان یادم نیس ولی گاهی انقد پیچیدهس که اصن یه وضی.
من همونم که یه روز
موجود بلندآرزوئی بودم که به دنیایی بهتر ایمان داشت
پر از فریاد و شوق رسیدن، تجلی امید بودم و ایمان به خویشتن. توی باغچهی پر از علفای هرز خوابزده نشده بودم هنوز. انقدر جون دادن گلای باغچه رو ندیده بودم هنوز که خودمم جون بدم شاید.
چی شده؟
یه نکتهایام عرض کنم خدمتتون که این چرت و پرتا که توو درفتن، draft بائا، درفت، هاع. اینا نه که قرار بوده از اول اونجا باشن تا به وقتش و فیلانا. صرفاً به خاطر اینکه زمانی نوشته شدن که وسطشون خوابم برده یا بساطی شده که در لپتاپو بستم رفتم و اینا خودبخود آرشیو شدن. ب ب خودم حظ میکنم انقد از واجههای بیگانه استفاده میکنم. حبذا ـ به قول جفرـ که حق عربیم زایل نشه احیاناً.
پنا بر خدا
این پست یکی مونده به آخری خاکبرسر خودش نقل مکان نوموده وگرنه جاش اون پایین مائینا سمت قهقرا بوده تا جایی که یادم میاد. گفتم در جریان باشید فک نکنید یهو دچار دژوو شدید. والاع
استخفرلا تف تف تف
+ چیکار میکنی؟
ـ دارم تمرکز میکنم
+ [در حالیکه سه فازشم پرید] چیکا میکنی؟؟؟
ـ تمرکز! کانسنتریت!
+ پوفففف [به دنبال دوربین برای زل زدن توش] تمرکزو دمرکس شنیدم :| :| :| :|
ـ دارم تمرکز میکنم
+ [در حالیکه سه فازشم پرید] چیکا میکنی؟؟؟
ـ تمرکز! کانسنتریت!
+ پوفففف [به دنبال دوربین برای زل زدن توش] تمرکزو دمرکس شنیدم :| :| :| :|
خیلی عذل میخوام ولی فیل توش
بله نیم ساعت داشتم تایپ میکردم به حول و قوهی الاهی قربونت برم عشقم.
اوا. اسمایلی لب گاز گرفتن و عشوه شتری و قص علی هذا نه کفتره نه بازا.
آمم عرض میکردم داشتم توو هوا تایپ میکردم. هیچی ننوشته. صفه خالیه. مرگ بهش. من چطوری دوباره اون نیم ساعتو تایپ کنم؟ تازه برا ناهارم میخوام برغ مریان درست کنم. پوف