« آنها در روز عاشورا چوبههایداری که به رنگ پرچم امپراتوری روس تزیین شده بود برپا نمودند و اعدامها را آغاز نمودند. از جمله اعدامیان این روز روسها دو پسر علی مسیو بودند. این دو برادر که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بودند هنگامی که به پای چوبه دار آورده شدند، طنابی را که به گردنشان میانداختند بوسیدند و به آذربایجانی فریاد زدند زنده باد ایران! زنده باد مشروطه »*
ناموساً به همون خدای رنگینکمون رواست...
interim report :))
اون مطالبی که در مورد فمینیسم میخواستم براتون بنویسم یا به عبارتی قولشو داده بودم خیلی بیشتر از اونی شده که در نظرم بود و تموم هم نشده هنوز. متأسفانه کارا و مسئولیتای دیگهای جز نوشتن دارم و این باعث میشه نتونم تمام انرژی و وقتمو بتونم در این راه خرج کنم. به هر حال خواستم بگم کمی بیشتر طول خواهد کشید.
علاوه بر اون حدود چارصدتا مطلبم توو درفتم هس که حدود نصفشون کامله و بقیه نیمه کاره یا بعضا فقط کلیدواژهای و تلگرافی نوشته شده. امیدوارم قبل از مرگم و پیش از اینکه انقدر زیاد و روی هم انباشته شن که کلاً بخوام قیدشونو بزنم ردیفشون کنم و در اختیارتون بذارم.
البته واضحه برای شما که تفننی اینجا رو میخونید اهمیتی نداره ولی برای خودم اهمیت داره...
حالا. یه کاریش میکنیم بالاخره. فعلاً میبوسمتون و امیدوارم شب خوبی داشته باشین تا بعد.
اون زودپز قدیمیا بود یهو میترکید
ببخشید خیلی عذر میخوام نیمه شبه ولی تار و پودم داره از هم میپاشه مجبورم سؤال کنم. میگم شماها راحت میخوابین؟ یعنی میخوام بدونم چشاتونو میبندین قیافهی اون همه خونی که تو این همه سال ریختن و به چشم دیدیم نمیاد جلو چشاتون؟ رمز فراموشیتون چیه؟ من هنوز ماشین یهو میپیچه جلوم فکر میکنم دوازده سالمه و کمیته میخواد مثل گوسفند دست و پامو بگیره بندازتم توو ماشین و از رو دوچرخهم سه بار رد شه که مطمئن شه دیگه قابل استفاده نیست. هنوز پلیس میبینم احساس ناامنی میکنم. هنوز حتی مریض توو بیمارستان وقتی خونریزی داره دونه دونه از عزت تا کیان میاد جلو چشمم. من هنوز کسی که صاحب یه سازی نیس میخواد بهش دست بزنه میترسم ببرتش بالا بکوبتش توو دیوار و پودرش کنه. من هنوز جای زخم خرده شیشههایی که موقع یورششون به خونه رو سرم فرود اومد و رو تنم ریخت خوب نشده. من هنوز صفحات اخر یادداشتای کسی که دوسش داشتم و وقتی تن پاره پاره و معتاد شدهشو از زندان تحویل گرفتیم سه ماه بعد خودشو کشت نتونستم بخونم. من هنوز به آب بارون که توو چالههای خیابون جمع میشه زیاد خیره شم به خودم میام میبینم توهم زدم و خون بچههای خردسالی که توو زاهدان کف خیابون کشتنو میدیدم. من هنوز خانمای چادری بهم نزدیک میشن احساس خفگی میکنم چون یاد سیم جین شدنا و اخراج شدنام از مدرسه میفتم به خاطر حرفام. هنوز صدای جیغ خفه میشنوم یاد شرح اون تجاوزاتی توو زندانامون میفتم که هضمش برای جنایتکارای بند جرائم جنسی هم سخته. من هنوز هرروز حالم بده. شما چطورین؟ به جز مسائل مالی و عشقیای که هس چیزیتون نیس؟ اگه هس که چرا به نظر میرسه نیس؟ اگهم نیس که رمزشو به منم بگین من قول میدم به جاش وقتی مُردم به خدا بگم براتون توو بهشت اون بالابالاها که بیشک حقتونه جا رزرو کنه.
شاید شروع پروسه همین باشه
بدون حدّ
من وطنمو میخوام
چرا باید بعد از اینهمه سال دلم برای جایی که دیگه هیچی و هیشکیو توش ندارم انقدر تنگ شه که بشینم گریه کنم :(