حکایتِ بارانی بی امان است
این گونه که من دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
چون خونی در دل
که همواره فراموش میشود
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت می دارم...
شمس لنگرودی