ژان

قبلنا حس میکردم روح یه شاعر پیر و خسته در تنم زندانیه. جدیداً حس میکنم روح یه دختر کوچولو توو تن خسته‌ و پیرم اسیره.
البته فکر نمیکنم اون موجود پیر و خسته مسخ شده باشه. گمانم این منم که در این بین انقدر پیر و خسته شدم که حالا اون همونجوری که بود در مقابل این من مثل یه دختربچه به نظر میاد...