یه دو تا کسشر بلندم نوشتم ولی الان حس یاروش نیس. بعدا میذارم براتون خواستین بخونین.
غصه دارم چهل سال
مردم عادت دارند وقتی بفهمند عزیزی را از دست دادهای اغلب حتی قبل از تظاهر به همدردی سؤالات احمقانهای بپرسند مثل اینکه حالا چن سالش بود؟ طوری که انگار میزان بالا بودن سن عزیز از دست رفتهات، به نسبت، درد مرگش را یا غم نبودنش را کمتر یا تحمل جای خالیش در زندگیات را آسانتر میکند! ولی خب واقعیت اینست که نمیکند.
بله حق میگه
خدا رحمتش کنه اسماعیل خان فصیح فک کنم توی لاله برافروختش یه جایی میگه دوست داشتن يه چيزه تحمل كردن چيز ديگه. آدم بعضیا رو دوست داره اما نمیتونه تحمل كنه، بعضیا رو هم میتونه خوب تحمل كنه بدون اينكه دوستشون داشته باشه...
همه چی مزه کاغذ میده :))
تنهایی غذا خوردنم واقعاً کار بیخود و بیمعنائیه.
واسه خودت غذا درست کردن از اونم چرت تره البت.
گرفتار شدیم والا
خواب دیدم با بابام رفتیم یه جا که واکسن بزنه، میخوان بهش یه واکسنی بزنن که من اسمشم تاحالا نشنیدم. منم عصبانی میخواستم برم یقه دکترو بگیرم بعد هی از این اتاق میرفتم بیرون به جای اینکه از اتاق دکتره دربیام دوباره وارد همون اتاق اولی میشدم :))
این داستان مأموریتهای ناموفق 💍😃
دختره پاش پیچ خورده بود. پرسیدم چی شده گف دوس پسرم داشت میفتاد اومدم بگیرمش پام پیچ خورد با هم افتادیم. از اتاق که اومدم بیرون دیدم یه پسر جوون داره توو تلفن واسه یکی تعریف میکنه که تا اومدم زانو بزنم حلقه رو بهش نشون بدم فکر کرد دارم میفتم و.... :))
یاد خودم افتادم. شب تولدش باید میرفتم بیمارستان. کیک و شمعاشو با خودم بردم سر کار. میخواستم ساعت دوازده که شد تصویری کال کنم با بچه ها بش تبریک بگیم کادوشو بهش نشون بدم و از اینجور مسخره بازیا که حال آدمو عوض میکنه و غم دوری رو شاید قابل تحملتر. سرش درد میکرد گفت قرص خورده و خیلی زودتر از دوازده خدافظی کرد رف بخوابه، دیگه فرصت نشد چیزی بگم. نشد دیگه :))
بعد فرداش که روز تولدش بود صبحش که اومدم خونه، گرفتم خوابیدم هیچی نگفتم، گفتم بذا فک کنه یادم رفته بعد عصر قبل از رفتنم دوباره یه کیک دیگه رو با پیک فرستادم دفترش که سوپرایز شه، به پیکیه ام گفتم رسیدی قبل از اینکه زنگشونو بزنی به من یه پیغام بده. میخواستم توو اسکایپ بگیرمش که خوشالیشو ببینم و بالاخره بش تبریک بگم ولی وقتی ازش پرسیدم میشه کال کنم اسکایپتو گف بعداً... دیگه قبل از اینکه برم سر کار بهش زنگ زدم گفتم تولدت مبارک. گف عه کار تو بود دستت درد نکنه و اینا. دوستاش پیشش بودن یه جوری حرف زد که مثلا من خواهرشم. دیگه آرزوهای تولدی کردم براشو قط کردم. اینجوری.
حالا درسته این کسکلک بازیا در نهایت مهم نیس ولی دو تا سورپرایز ناموفق هم غمگینه انصافاً. بیچاره بعدشم کلی ازم عذرخواهی کرد طفلکی ولی حقیقت اینه که عذرخواهی واقعی رو من باید میکردم که نتونسته بودم درست حسابی غافلگیرش کنم یا براش یه تولد باحال بگیرم...
حالا باز جریان ما اوکی بود اون پسرهی بیچاره رو بگو :)))
و طنم درد میکند
رفته بود شمال. لب دریا اسکایپمو گرفت. قد چن ثانیه. فقط دریا بود و آسمون و ساحل. بغضم یهو ترکید و اشکام خیلی یواشکی سر خورد رو گونههام. به سختی صدامو کنترل کردم و براش سفر خوبی آرزو کردم. خداحافظی کردیم.
حالا نکته اینه که چرا؟ چرا گریهم گرفت؟ آسمون اینجا که آبیتره، آب دریاش که زلالتره، موجاش که بلندتره، ساحلش که خفنتره...
بهتون میگم چرا. چون به صورت ناخودآگاه تک تک ذرات وجود من نسبت به اونجا احساس تعلق میکنه. من هزار سالم که اینجا باشم باز ایران وطن منه. مهمم نیس که منو از خودش رونده یا رنجونده باشه. باور کنید.
بهتون میگم چرا. چون به صورت ناخودآگاه تک تک ذرات وجود من نسبت به اونجا احساس تعلق میکنه. من هزار سالم که اینجا باشم باز ایران وطن منه. مهمم نیس که منو از خودش رونده یا رنجونده باشه. باور کنید.
خیلیلتون الان توو دلتون منو مسخره میکنید و میگید شعار میده، کس میگه، چون اونجاس اینجوری میگه، کاش ما جاش اونجا بودیم، خوشی زده زیر دلش، اگه راس میگی بیا جاها عوض و خلاصه از این قبیل تیکهها که میدانید و میدانم.
من به خود زندگی تعلق خاطر ندارم، چرا اونوخ باید به یه جای زمین انقدر وابسته باشم؟ نیستم. دست خودمم نیست. ناخوداگاهمه که این حسو داره.
من به خود زندگی تعلق خاطر ندارم، چرا اونوخ باید به یه جای زمین انقدر وابسته باشم؟ نیستم. دست خودمم نیست. ناخوداگاهمه که این حسو داره.
یک چیزها و احساساتی هم هست که واقعاً و بی اغراق، قابل وصف نیست، چون وسعت رنجی که درشون نهفتهست در قالب کلمات نمیگنجه. مثل همین حسی که نه دلتنگیست، نه تمارض غربتنشینی و نه ادا اطوار ناسیونالیستی.
من قلم توانایی دارم ولی نمیتونم بهتون بگم چه حسی داشتم و چه حالی بهم دست داد وقتی بیس سال پیش یکی از معلمام در حالی که موضع سیاسی و ایديولوژیکی من و دلیل حضور ما در تبعید رو به خوبی میدانست، اقرار کرد که سالهاست با ایران رفت و آمد دارد، با خمینی و خامنهای دیدار داشته، به نظرش جمهوری اسلامی نظام بسیار خوبیست و جنایاتی که بهش نسبت داده میشود یا دروغ و بهتانست و یا حق اون افراد بوده که به مجازات برسن!
معلمی که ازش حرف میزنم مرد میانسال آلمانیالاصلی بود، به ظاهر خوشرو و مهربان که ظاهراً گرایش سیاسی خاصی نداشت، ادبیات تدریس میکرد و آزاداندیش مینمود. از همان سالهای جوانی مدرس همین مدرسه بود که یکی از خوشآوازهترین دبیرستانهای شهر به حساب میأمد و به واسطه شغلش اسم و رسم من و خانوادهام را خوب میدانست و به آسانترین شکل ممکن نه فقط به آدرس که به همه اطلاعات شخصی من و خونوادهم توان دسترسی داشت.
همچنین من هیچوقت نمیتونم بهتون بگم یا براتون بنویسم که چه احساس بد و غمانگیزیه اینکه کسایی که... ای بابا. شاید شمام جزو همونا باشید...
معلمی که ازش حرف میزنم مرد میانسال آلمانیالاصلی بود، به ظاهر خوشرو و مهربان که ظاهراً گرایش سیاسی خاصی نداشت، ادبیات تدریس میکرد و آزاداندیش مینمود. از همان سالهای جوانی مدرس همین مدرسه بود که یکی از خوشآوازهترین دبیرستانهای شهر به حساب میأمد و به واسطه شغلش اسم و رسم من و خانوادهام را خوب میدانست و به آسانترین شکل ممکن نه فقط به آدرس که به همه اطلاعات شخصی من و خونوادهم توان دسترسی داشت.
همچنین من هیچوقت نمیتونم بهتون بگم یا براتون بنویسم که چه احساس بد و غمانگیزیه اینکه کسایی که... ای بابا. شاید شمام جزو همونا باشید...