قصه بگم؟

اون تصادف وحشتناک باعث شد تا شیش ماه بعد از مرخص شدنش از بیمارستان همچنان درگیر و گرفتار ویلچرش باشه و با یأسی توام با امید یا برعکس، هر روز از نو برای زنده موندن و دوباره ایستادن با سرنوشتش دست و پنجه نرم کنه. توی این شیش ماه وقتیایی که احساس مفلوک و مفلوج شدن خیلی بهش فشار میاورد پناه میبرد به پنجره بزرگ اتاقش. پنجره رو تا ته باز میکرد، ویلچرشو صاف کنار تختش بغل پنجره پارک میکرد،  یه طرف صورتشو تکیه میداد به قاب پنجره. بعد شروع میکرد پشت هم هی سیگاراشو روشن کردن و در حالی که سعی میکرد خودشو توو هیاهوی مردمِ توی کوچه و ماشینای توو خیابون گم کنه، سیگاراشو چس دود میکرد. 
میگفت یه روز که داشتم کوچه رو تماشا میکردم دیدم که نرسیده به درشون سیگارشو خاموش کرد، رسید به در خونه، بدون اینکه زنگ بزنه نشست دم در. چمیدونم شاید نمیخواست با صدای زنگ آرامششو بهم بزنه، گوششو بیازاره یا از کاری که داره میکنه بازش بداره... منتظر موند تا خودش برای گذاشتن آشغال یا غذا دادن به گربه‌ها بیاد بیرون.
هوا نیمه تاریک شد. در باز شد و قامتش میان چارچوب در ظاهر شد.
جلوش زانو زد، انگار با دستاش میخواست ساق پاشو بگیره ولی حتی شلوارشم لمس نکرد و آروم دستاشو گذاشت رو زمین بغل دمپاییاش و انقدر خم شد که وقتی سعی میکرد به صورتش نگاه کنه باید سرشو انقدر رو به عقب و بالا کج میکرد که انگار میخواد با کسی توی آسمونا حرف بزنه.
همونجور که سرش بالا بود رو به خداش گفت من دوسِت دارم ببخش غلط کردم گه خوردم هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای، هر تصمیمی تو بگیری، هر کاری هر رفتاری تو بکنی، من تابع تو ام. من نوکرتم.  من گه میخورم از تو توقع چیزی داشته باشم فقط بذا خاک پات باشم ولی باشم، بذا پیشت باشم. بذا دوسِت داشته باشم. داد بزن، فحش بده، بزن لت و پارم کن، سیاه و کبودم کن، زخمی و زارم کن، بزن استخونامو بشکن، دستتو بذا رو گلوم با تمام زورت فشار بده، کله‌مو بکوب توو دیوار، بزن دماغ و فکمو خورد کن، جف پا بپر رو قفسه سینه‌م، با مشت بکوب توو شیکمم، سیگارتو روم خاموش کن، تیزی چاقوتو رو تنم امتحان کن، نگام کن. بذا باشم. ببخش منو. من خیلی میخوامت. دوسِت دارم. من میمیرم برات. خواهش میکنم...
میگف آشغالا رو گذاشت زمین، سرشو کمی بلند کرد نگاهی به راست و چپش انداخت و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه، رفت توو و درو پشت سرش بست.
توی اون شیش ماهی که خونه بود علاوه بر اینکه نمیتونست بایسته یا پاهاشو حتی کمی تکون بده و به جز دردِ به نظر خودش بی‌نهایتی که در گردن و ستون فقراتش به صورت بی‌وقفه و مدام احساس میکرد، مشکل  بی‌خوابی هم پیدا کرده بود و معمولا تازه دم دمای صبح از زور ضعف و به ضرب قرصای خواب و مسکنای قوی‌ای که میخورد موفق میشد یه چرتی بزنه که اغلب هم یکی دو ساعت بعدش با تداعی و شنیدن صدای یه تصادف کذایی وحشتناک میپرید. 
میگفت مثل هر روز با صدای تصادف از خواب پریدم. صورتمو با بی‌حوصلگی سمت پنجره چرخوندم و غافلگیرانه دیدم که چه برف تندی داره میاد، مثل بچه‌ها و با ذوق گوشه توری پرده رو کنار زدم شاید که سفیدی کوچه رو ببینم...
کوچه یک دست سفید شده بود و فقط کیسه سیاه آشغالی که پسر همسایه دیشب به جای اینکه ببره سر کوچه گذاشته بود دم در، از لای برفا به سفیدی دهن‌کجی میکرد و روی برفی که هنوز و تند میبارید یک رد پایِ رفته بود...